استبداد با بزرگى
از حكمتهاى بليغ متاخرين، اين سخن ايشان است كه: «استبداد اصلتمامى فسادها باشد» و منشا اين كلام آناست كه: بهموجب بحث دقيق،در احوال آدميان وطبيعت اجتماع، مكشوف گرديده است كه: استبدادرا در هرمقام، اثرى بدفرجام مىباشد.
و پيش از اين ذكر شد كه: استبداد بر عقل فشار آورد، او را فاسدسازد. و با دين بازى نموده به فسادش رساند. و باعلم رزم داده او را نيزفاسد كند.
و اكنون، در اين معنى بحث كردن همى خواهيم كه استبدادچگونه بر بزرگى غلبه نمايد و او را فاسد ساخته،بزرگى دروغينبرجاى او نهد. بزرگى آن است كه: شخص مقام محبت و احترام، در دلهابدست آرد - و اين مطلب، هر انسانى را طبعا مايه شرف باشد - و هيچپيمبر و زاهدى شان خود را، والاتر از آن نداند. همچنانكه هيچپستگمنامى، پستى خود را مانع از رسيدن بدان نشمارد. بزرگى را لذتىاست روحانى، كه نزديك استبه لذتعبادت، در نزد اشخاصى كه درراه خدا فانى باشند، و معادل استبا لذت علم، در نزد حكما. و افزونتراست ازلذت مالك شدن تمامى زمين با كره قمر در نزد امرا. و برترىدارد بر لذت توانگرى ناگهان، در نزد فقرا. و از اينروبزرگى در نفوسآدميان با منزلتحيوة، همسرى نمايد.
و خود ديرزمانى است كه اين معنى بر بحث كنندگان مشكلافتاده، تا كدام يك از اين دو حرص قوىتر است:حرص زندگى ياحرص بزرگى؟ بالاخره حقيقتى كه متاخرين بنابر آن نهادند و اشتباهابنخلدون را بدان تميزدادند، آن است كه: بزرگى نيكوتر از زندگىباشد در نزد آزادان. اما دوستى زندگى بر بزرگى امتياز دارد درنزداسيران. بر اين قاعده، ائمه اهلبيت عليهم السلام معذور بودند كهجانهاى خويش به مهلكه مىافكندند، چهايشان همگى آزادگان ونيكوكاران بودند و طبعا مرگ را با عزت، بر زندگى زبونى و ريا ترجيحمىدادند. همانزندگى زبونى كه ابنخلدون را بود - و بزرگيهاى آدميانرا در اقدام بر خطر نسبتبه خطا مىداد - و تقرير خودرا فراموش كردهكه مىگويند: «مرغان شكارى و وحشيان غيور از بچه آوردن در قفساسيرى ابا دارند، بلكهطبيعتى در ايشان وجود يافته كه خودكشى رااختيار نمايند، تا از قيد ذلت رهايى يابند»
بزرگى را دريافتن نتوان; جز به نوعى بخشش در راه جماعت - يابه تعبير مشرقيان، در راه خدايا در راه دين. و بهتعبير غربيان، در راهانسانيتيا راه وطنيت. و حضرت حق سبحانه كه بالذات مستحقتعظيم است، در جايى ازقرآن، مدح و ثناى خويش از بندگان طلبنفرموده، [ مگر ] بر آن كه آن طلب را به ذكر بخششهاى خود برايشانقرين ساخته.
و آن بخشش يا بخشش مال باشد از بهر نفع عام، و او را «بزرگىكرم» نامند. و ضعيفترين اقسام بزرگى باشد -يا بخشش علم نافع بافايده است از بهر جمعيت مردمان، آن را «بزرگى فضيلت» نامند. يابخشش جان است كه درراه يارى حق و حفظ نظم، جان خويش عرضهمشقتها و خطرها سازد و او را «بزرگى والا» نامند. و برتريناقسامبزرگى باشد و چون بزرگى را به اطلاق ذكر نمايند، مراد اين قسماست... و هم اوست كه نفسهاى بزرگآرزومند آن است. و اشخاصوالا مقام بهسوى او گردن افراشته همى نالند - چه بسا عاشقان او كه درراه محبتش،شهادت را لذيذ يافتند - و اكثر آن عاشقان، از زادگانخانواده نجابت قديم باشند كه آغاز ايشان به عهد آزادى وعدل پيوستهباشد - يا از نجباى خانوادهاى بودند كه سلسله جهاد كنندگان در طايفهايشان، ديرزمانى منقطعنگرديده. و از مثالهاى بزرگى، اين سخن استكه گفتهاند: خداى سبحان از بهر «بزرگى» مردانى خلقت فرموده،كهمرگ را در راه آن شيرين دانند.
اينك «نيرون» است كه از «آغريين» شاعر، در زير شمشير سؤالنمود: «بدبختترين مردمان كيست؟» او بطركنايه چنين پاسخ داد:«بدبختترين مردمان كسى است كه چون مردم، استبداد را ذكر نمايند،صورت او را درخيال گذرانند».
و «ترابان» عادل، چون شمشيرى به سردارى دادى، چنين گفتىكه: «اين شمشير ملت است، اميدوارم من ازقانون تجاوز ننمايم تا اينشمشير را نصيبى در گردن من باشد».
و «قيس» از مجلس «وليد»، غضبناك بيرون رفته همى گفت: «آياهمى خواهى ستمكار باشى؟ سوگند با خداى،كفش گدايان درازتر ازشمشير تو است» با يكى از غيرتمندان گفتند: سعى ترا چه فايده جزاين كه بدبختى برنفس خويش همى كشانيد؟ در پاسخ گفت: چهشيرين استبدبختى در راه منغص نمودن عيش ستمكاران.
ديگرى گويد: بر من لازم است كه به وظيفه خويش وفا كنم، اماضمانت قضا و قدر بر من نيست.
با يكى از والا طبعان گفتند: از چه روى از بهر خويش خانه بنانكنى؟ گفت: من خانه را چكنم; چه مكان من درپشت اسب باشد يا درزندان يا در قبر!
هماينك «اسماء ذات النطاقين» دختر ابوبكر صديق است كه پيرزالى فرتوت بود - و پسر يگانه خود را به اينكلام بدرود نمود كه: «اگربرحق همى باشى، پس برو و با «حجاج»، رزم آزماى تا كشته گردى» وحاصل آن كهبزرگى، آن بزرگى است كه محبوب تمامى نفوس است وپيوسته همه كس درپى آن همى شتابد و از پلههاى آن برشود - و او درعهد عدالت، از بهر هر آدمى برحسب استعداد و همتش ميسر است- اما تحصيل آن در زماناستبداد منحصر استبه اين كه بقدر امكان باظلم مقاومت جويند. و مقابل مجد از جهت مبنا و منشا آنبزرگىدروغين باشد - آيا بزرگى دروغين چيست و بزرگى دروغين چه باشد؟بزرگى دروغين لفظى است كهمعنى هولناك دارد - و از اينرو همى بينمزبانم لكنت گيرد و در خطاب كندى پذيرد - بخصوص از اين جهتكهترسم به احساس بعضى از مطالعه كنندگان برخورد - اگر از بابتخودشان هم نباشد از بابت نياكان پيشينايشان - پس ايشان را به حقوجدان و حق خوار گرديده، سوگند دهم كه بقدر دو دقيقه از نفس وهواى آن مجردگردند، و بعد از آن ايشان همچون من - و همچون سايراشخاصى كه انسانيت را آسيب رسانيدهاند تاويلى از بهرخويشبدست آرند و در هر حال من خود را دلخوشى دهم كه اين دلدارى مراخواهند پذيرفت پس روانگرديده گويم:
بزرگى دروغين، مخصوص استبه ادارههاى مستبده - و او يانزديكى با مستبد استبه فعل، همچون ياوران وكارگران. يا نزديكىاستبه قوه، مانند اشخاصى كه ملقب به امثال «دوك» و «بارون»مىباشند. يا ايشان را به الفاظربالعزه - و ربالصوله، خطاب نمايند يااشخاصى كه سينه و شانه ايشان به نشانها و حمايلها آراسته است.بهعبارت ديگر، بزرگى دروغين آن باشد كه: مرد، شعلهاى از آتشدوزخ كبريايى مستبد را بدست آورد تا شرفانسانيت را بدان بسوزاند- و با توصيفى آشكارتر، آن است كه: شمشيرى از طرف ستمكارىبرميان بندد تابرهان باشد كه او جلاد دولت استبداد مىباشد - يا بر سينهخود نشانى بياويزد كه دلالت نمايد براين كه او را درپس آن نشان وجدا نيست كه عدو آن را مباح شمارد.
يا «جامه زرتار» در برنمايد، تا خبر دهد كه او به صفت زنان،نزديكتر از مردان گرديده به عبارتى واضحتر ومختصرتر، آن است كه:انسان در زير سايه مستبد اعظم، مستبدى كوچك شود.
گفتيم: كه بزرگى دروغين، مخصوص استبه ادارههاىاستبداديه، از اينرو كه سلطنت آزاد، نمونه انديشههاىملت است و البتهملت ابا دارد كه در قانون مساوات، ميانه افراد خللى وارد آيد، مگر ازبراى علتى حقيقى. پسرتبه احدى از ايشان را بلند ننمايد مگر دراثناى اين كه به خدمت عمومى قيام دارد، همچنانكه احدى را بانشانى،امتياز نبخشد. و به لقبى تشريف ندهد، جز از بهر خدمتى مهم كه بدانتوفيق يافته.
و خداى عز وجل، نيز بههمين طريق، مردمان را بعضى بر بعضىبه درجات برترى بخشد. هماكنون لقب«لردى» مثلا در نزد انگليساناز باقىمانده عهد استبداد مىباشد، وليكن در نزد ايشان غالبا بدان لقبنرسد مگركسى كه ملتخود را خدمتى شگرف نموده باشد - و ازجهت ثروت و اخلاق قابل آن باشد كه در ما بعد از بهرملتخدماتشايان بهجاى آرد. با وصف اين، لقب لردى را، در نظر ملت اعتبارىنباشد، مگر زمانى كه در پيشانىاو با قلم وطن پرستى و مدادجوانمردى، سطرى خوانده شود كه با خون خودش آن را امضا نموده،به شرفخويش سوگند ياد كند كه ضامن ناموس ملت، يعنى قانوناساسى ايشان مىباشد و حافظ روح ملتيعنى آزادىايشان است.
بزرگى دروغين، را در ملتهاى قديمه، اثرى يافت نشود; جزاشخاصى كه دعوى اصالت داشتند و از نژاد پادشاهانو امراء بودند.ولى در قرنهاى وسط، شروع به رستن نموده; در قرنهاى آخرين، بازارآن رواج يافت. تا آن كه [ با ]آزادى، چرك و كثافتهاى آن را بقدر قوت وطاقتشستوشوى نمودند.
بزرگان دروغين، همى خواهند عاميان را بفريبند; اما خودشان رافريب دهند كه خود را در امورات خويش آزادشمرند، نه پرده از كارايشان برگرفته شود و نه گردنهاشان سيلى خورد. بهسبب اين مظهردروغين، محتاج شوندكه بدرفتاريها و خواريها را از قبل مستبد بزرگتحمل نمايند. بلكه در پوشيدن آنها از مردم حريص باشند، بلكههمىخواهند عكس آن را به مردمان اظهار دارند، و هركس خلاف آن رامدعى گردد با او مقاومت جويند، بلكهفكرت مردمان را در حق مستبدغليظ كنند و اين عقيدت را از ايشان دور سازند كه كار مستبد ستمكارىاست.
و همچنين بزرگان دروغين، دشمنان عدل و ياوران جور باشند ومقصود مستبد از تربيتبزرگان دروغين و زيادنمودن ايشان، هميناست كه به توسط ايشان، بتواند ملت را فريب دهد تا در زير نام، منفعتخود را زيان رسانندمثلا ايشان را وادارد تا در جنگى كه خود او محضاقتضاى استبداد برانگيخته، جانفشانى كنند و ايشان را بهگمان افكندكه مراد او يارى دين است، تا مليونها از مال ملت در راه لذايذ و تاييداستبداد خويش به نام حفظشرف ملت و شكوه سلطنت اسراف ورزد.
يا ملت را به كار گيرد تا دشمنان ظلم او را، به نام اين كه دشمنملت مىباشند، آسيب رسانند.
يا در حقوق سلطنت و ملتبدانگونه كه هواى نفسش خواهدتصرف نمايد، بهنام اين كه مقتضى حكمت وسياست چنين مىباشد.
مستبد، گاهى بعضى افراد مردمان ضعيفالقلب را، بزرگدروغين سازد، اما اشخاصى را كه همچون «گاوبهشتى» نه شاخ زنند ونه نيزه بازند; و ايشان مانند نمونه باشند كه كسبه متقلب دغل باز بهمردمان نمايند. ولىبا وصف اين، هرگز كارگران و ياوران [ را ] جز ازاشخاص بزدل پستفطرت، انتخاب نكند. و از اينرو گويند كه:دولتاستبداد دولت پستفطرتان بىبنياد است و حكمت آن ظاهرتر از آناست كه حاجتبه بيانى طولانى افتد.
گاهى اوقات نيز مستبد، بعضى خردمندان امين را منصب و رتبهبزرگى دروغين دهد، چه فريب خورد كه ايشانرا نفس خبيثباشد وبا هوش و تدبير خويش او را سود رسانند و از آن پس چون با تجربه،اميدش درباره ايشاننوميد گردد، فورا قصد گزندشان نمايد يا دورشانسازد. و از اينرو در نزد او تقرب نيابد مگر نادان عاجز، يابيثخائن.
و در اين مقام فكر مطالعه كنندگان را بدينمعنى ملتفتسازم كهاين گروه، يعنى خردمندانى كه شيرينىبزرگى حكمرانى را چشند - واز بهر خدمت ملت و دريافتبزرگى والامقام به نشاط اندر شوند - و ازآن پس بهگناه امانت، دست ايشان بربندند و كوتاه سازند - هم ايشانباشند كه ماده الكتريك عداوت استبداد گردند - وافراد ملت را نداىاصلاح و طلب عدل در دهند و خود اين انقلاب است كه مستبدين ازچاره آن درماندهاند - چهايشان هيچگاه از تجربه بىنياز نباشند و ازآسيب آن ايمن نمانند - و از اين معنى ناشى شد كه مستبدين دربابتجربه غالبا به اشخاصى اعتماد نمايند كه در خدمت استبداد، اصيل ونجيب باشند و اخلاف ستودهمستبدين را از پدران و نياكان ميراث يافتهباشند و نغمه بزرگى دروغين بهسبب اصل و نژاد از اينجا درميانملتآغاز گرديد.
از آنجا كه نجابت را با بزرگى و بزرگى دروغين، پيوستگى ونسبت قوى مىباشد لاجرم چنان ديدم كه اندكى برسر نجابت و اصالتگفتگو نموده از آن پس به بحث مستبد و ياوران او، بزرگان دروغينباز گردم.
پس چنين گويم: همانا نجابت، صفتى باشد كه ما منكر فضيلت اونيستيم از جهت صفات و ميلها كه فرزندان ازپدران ارث برند و ازجهت تربيتى كه در خانواده پايدار مىباشد و از جهت اين كه نجابتغالبا با ثروت قرين باشدو ثروت معين گردد تا صاحب آن به مظهررحمت و آزادى گرايد. و از جهت اين كه غالبا باعث گردد تا شخصبههمسران خود شباهت جسته بر سر شوق آيد كه از ايشان برتر و نيكوترگردد و از جهت اين كه علاقه ملت ووطن را قوى سازد - و از جهتاين كه اشخاص نجيب پيوسته منظور نظرها مىباشند و از اين بابت تايك اندازهاز معايب و نقايص تحاشى دارند.
و خانوادههاى نجابتبر سه نوع تقسيم شوند: خانواده علم وفضيلت، خانواده مال و كرم، و خانواده ظلم و امارت.و اين نوع آخرينرا عدد افزونتر و موقع مهمتر است و اوست كه محل چشم داشتمستبد است در استعانتجستن و محل اعتماد بودن.
پس نظر كنيم تا اين نوع را از اين صفات و فضائل چه بهره باشد؟آيا فرزندى از جد خويش كه مؤسس بزرگى اومىباشد ميل او را بهعدالت ارث برده؟ - در صورتى كه عدالت در ذات جدش وجودنداشته! - يا بر غير وقاردروغين كه درميان طايفه و خانواده برقرار استتربيتيافته؟ يا ثروت را جز در راه لذتهاى حيوانى و جلالتى كهمايهدلشكستگى فقرا مىباشد كار فرموده؟ يا جز به همسران بد تملقجوى منافق خوى، شباهت جسته؟ ياملتخود را به جرم اين كه قدر ومقام او را نشناختهاند خوار نشمرده؟ يا از براى جناب خودش مكانىجز كرسىحكمرانى تصور نموده؟ يا هيچگاه از مردمان شرم داشته؟ وخود مردمان در نزد او كه باشند جز مجسمههاىجاندار؟ اين استحال اكثرى از اشخاص اصيل، ولى با وصف اين، ما حق بعضى از ايشانرا كه از علم وكمتبهره يافتهاند فرونگذاريم و ستم روا نداريم، چهاين اشخاص كه سخت اندك باشند نجابتى شگرف و شگفتاز ايشانبا ديد آيد - گويا قوت قلب را كه از نياكان ارث برند، در راه خيركارفرمايند نه در شر. و از صفتبزرگمنشى بزرگان، جسارت و اقدامبر مقاومت اشخاص بزرگ را فايده برند. و همچنين قوت هر يك ازصفات ايشانبه فضيلتى سرشار و كرامتى عاليمقدار، منقلب گردد. ازآنجمله اشتياق وطن و اهل آن و ناليدن بر مصائبايشان و كارهاىبزرگ انجام دادن. و امثال اين اشخاص كامل نجيب چون در ملتى بسيارشوند، اميد است كهبعضى از ايشان به درجه خارق عادت، ترقى نمايندو ملتخود را به سوى فيروزى و رستگارى كشند - و خودغريبنيست، چه چون قدرت نسب و قوت حسب، در يكجاى جمع آيندعجب نباشد، اگر كار مستبد عادل كنندكه به منزله عنقاى مغرب است.
و از آن پس نجبا خود در هر قبيله و از هر قبيلى، ميكروب تمامبلدها مىباشند. چه بنىآدمى پيوسته با يكديگربرادر و در همه چيزمساوى بودند، تا برحسب اتفاق، بعضى از ايشان به فزونى نسل امتيازيافتند و قوتهاىعصبيت از آن ناشى شد - و از نزاع ايشان با همامتياز بعضى افراد بر افراد ديگر حاصل آمد و حفظ اين امتيازنجابترا ايجاد كرد.
پس نجبا در قبيله يا در ملتى هرگاه قوتهايشان نزديك با هم باشدبر باقى مردمان استبداد ورزيده سلطنت نجبارا اساس نهند، و هر زمانخانواده[ اى ] از نجبا يافتشود كه بر ساير خانوادههاى نجبا امتيازبسيار داشته باشد بهتنهايى استبداد ورزد. و هرگاه در سايه خانوادههابقيه قوت و شوكتبرجاى باشد، سلطنت فرد مقيده اساس نهد، اما اگردر مقابلش كسى نباشد كه از او پرهيز نمايد، سلطنت مطلقه باشد.
بنابراين، اگر در ملتى خانواده نجبا بالكليه وجود نداشته باشديا وجود داشته و ليكن عموم ملت را صوت غالبباشد، آن ملت دركار خود يا در احكام خود سلطنتى انتخابى برپاى دارد كه درآغاز موروثى نباشد، ولى چونچند تن متولى سلطنت گردند، نسلايشان نجبا گرديده - هر دسته از آنها سعى كنند تا شطرى از ملترا بهسوى خود كشانند كه بر حريف غالب آمده تاريخ سلطنت طائفهخويشتن اعاده دهند.
و از بزرگترين مضرتهاى نجبا آن باشد كه ايشان در اثناى غلبهجستن بر يكديگر در اظهار جلالت و عظمتغرقه گردند - و چشمانمردمان را به آثار عظمتخويش خيره ساخته عقلشان جادو كنند - وهمى بر خلقخداى تكبر نمايند و از آن پس چون يكى از آن نجبا غالبآيد و در كار مستبد گردد، باقى ديگر او را وانگذارند.چه با لذتاستبداد خو كرده باشند و همى خواهند به مستبد شباهت جويند - وخود مستبد نيز ايشان را برترك استبداد حمل نكند - بلكه همى مال برايشان فرو ريزد و بر استبداد ايشان اعانت نمايد و لقبها ورتبههابديشان بخشد و تا يك اندازه ايشان را بر مردمان قدرت و تسلط عطاكند تا بدان مشغول گرديده ازمقاومت استبداد او دستبدارند. و نيز ازبهر اين كه دير وقتى با استبداد خو نمايند و اخلاقشان فاسدگرديدهمحل نفرت مردمان شوند، تا مرايشان را ملجا و پناهى جز آستانخودش باقى نماند و ناگزير از ياوران اوگرديده از ضديت او باز گردند.
و نيز مستبد را با نجبا سياستسختگيرى و سست رفتارى ونگرانى و چشمپوشى با هم باشد تا به غرور اندرنشوند - و همچنينسياست ديگر اين كه درميان ايشان فساد افكنند كه مبادا در دشمنى او باهم اتفاق نمايند -و گاهى نيز به نام عدالت از بعضى ايشان انتقام جويدتا مردمان را از خود خوشنود سازد - همچنانكه گاهىافرادى از ادناىرعيت را بجاى بعضى از ايشان اختيار كند تا شوكت ايشان شكستهشود. - و حاصل كلام آن كهمستبد، نجبا را به عيش و نوش زبون سازد تاخود را بر روى پاى او درافكنند - و از آن پس ايشان را لجامى ازبهرزبون ساختن رعيت قرار دهد - همچنانكه عين اين سياست را باعاملان و رؤساى مذاهب كارفرمايد و با اينسياست و امثال آن، ميداناز بهر او خلوت گردد تا همچون تند باد به وزيدن آمده، رعيت را مانندپرى بر باد دهديا همچون باد سمومى كه از روى زمين آتش گدازد - وكار با خداى است - بلى كار با خداى عز وجل مىباشد كهفرمود: «واذااردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها العذاب (1) يعنى چوناراده هلاك ساختناهل قريهاى نماييم، بزرگان ايشان را فرمان دهيم وايشان، در اطاعت فرمان، فسق ورزند پس شايسته عذابگردند.
مستبد در آن لحظه كه بر تختسلطنتخويش جلوس نموده،تاج موروثى بر سر قرار دهد، خود را چنان بيندكه از آن بيش آدمى بود.و اكنون به خدايى رسيده و از آن پس، بار ديگر نظر كند و خويشتن رادرحقيقت عاجزتراز هر عاجزى بيند و بدان مقام نرسيده مگربهواسطه چاكران و ياوران كه در گردش اندرند. پس نظرى بهسوىايشان برآورده از زبان حالشان اين سخن شنود كه: همانا اين سلطنتموروث و اين تخت و تاج و چوگانپادشاهى، جز خيالى در خيالنباشد و ترا در اين مقام برقرار ننموده، بر گردنهاى مردمانى مسلطنساخته، مگرجادوى ما و خيانتى كه با دين و وجدان و وطن و برادرانخويش كرديم، پس نظر كن تا با ما چگونه رفتار نمايى- و بعد از آن بهگروه رعيت كه تفرج همى كنند نگريسته ايشان را جادو زده و مبهوتبيند، گويى دير زمانى باشدكه مردهاند - ولى در فكرش چنان جلوهگرشود كه درميان آن مردگان بعضى افراد زنده مانده و ايشانمردمانىخردمند و بزرگوار باشند و چشمان ايشان با او همى گويد: همانا گروهملت را كارها باشد كه ترا وكيلساختهايم تا آنها را انجام دهى امابرحسب اراده و ميل ما نه به ميل و اراده خودت.
و اين هنگام مستبد به نفس خويش باز گردد و گويد: هان! ياوران،ياوران، كار خويش بديشان گذارم - و لشكرىاز سفلكان گرد آورده بااين بزرگواران رزم آزمايم، چه بدون اين پيشبينى، استبداد مرا دوامىنباشد و مردمان رابنده گرفتن نتوانم.
سلطنت مستبده، بالطبع نسبتبه تمامى فروعات خود، داراىصفت استبداد باشد; از مستبد اعظم تا پليس تافراش تا جاروب كشكوچهها. و هر صنفى از ايشان، در اخلاق و صفات پستترين اهلطبقه خود باشند; زيرا كهفرومايگان را جلب محبت مردمان اهميتىندارد - بلكه منتهاى سعى و كوشش ايشان كسب وثوق مستبداستدرباره خودشان، كه از جنس او و ياران دولت او مىباشند و سختحريصند كه ريزههاى خوان قربانى ملت رابخورند و بدين صفات،ايشان از مستبد و مستبد از ايشان ايمن گردند - و با او انباز شده او نيزانباز ايشان شود -و اين طايفه مستبدان را گاهى عده بسيار و گاهى اندكباشد - برحسب شدت و ضعف استبداد، چه هر قدرمستبد بهستمكارى حريصتر باشد محتاج گردد كه از بزرگان دروغين افزونترلشكرآرايى نمايد. تا كارگر او بودهاو را پاس دارند. و نيز محتاج باشدكه در نگاهدارى ايشان، دقت نموده آن لشكر را از پستترين سفلكانانتخابكند كه در نزد ايشان اثرى از دين و وجدان يافت نشود - و درمحافظت نسبت مرتبه درميان ايشان محتاج باشدتا به طريق معكوسرفتار نمايد. يعنى هر يكى را كه «سفله طبعى» افزونتر باشد وظيفهافزون و قرب و مرتبهبلندتر بود.
عقل و تاريخ، عيان همگى شهادت دهند كه وزير اعظم سلطانمستبد، لئيم اعظم ملت مىباشد، و بعد از او،وزراى ديگر كه فرودمرتبه او باشند در سفله طبعى كمتر از او خواهند بود. و همچنيندرجات فرومايگى ايشانمقتضى درجات تشريف ايشان است - وشايد بعضى از مطالعه كنندگان همچون بعضى تاريخنگارانسادهلوحفريب خورند كه مشاهده نموده باشند بسيارى از وزراى مستبدين ازظلم رئيس خويش ناليده، ازاعمال او شكايتها داشتهاند و آشكار زبانبه ملامت او گشوده اظهار داشتهاند: كه اگر امكانشان مساعدتنمودىچنين و چنان كردندى و ملت را با مال بلكه با جان خويش فدا شدندى- پس در همچو حالتى چگونهايشان فرومايهترين ملت توانند بود؟بلكه چگونه اين سخن درباره ايشان صدق نمايد كه بعضى از ايشانجانخويش به خطر انداخته، بعضى ديگر بر مقاومت مستبد اقدامنموده به مراد خود يا بعضى از آن رسيده يا بر سرآن هلاك گرديدهاند؟
پس جواب اين شبهه آن باشد كه چون مسلم گرديد كه مستبد برظلم مردمان حريص مىباشد و ناچار بهجمعى محتاج است كه او رايارى كنند، آيا هيچ عقلى تجويز نمايد كه او از بهر يارى و همراهىخود كسى راانتخاب نمايد كه در همراهى او با مراد خودش شك داشتهباشد؟ هرگز چنين چيزى نشود!
آيا ممكن است كه مستبد، وزير خود را از بازاريانى منتخب سازدكه تجربه و شناسايى مقاصد او را ندانسته باشد؟ ابدا و هرگز! آياممكن است وزيرى در حقيقت صاحب اخلاق نيكو باشد، اما در ظاهراظهار شر نمايد و رئيسمستبد را با اعمال خويش بفريبد در صورتىكهآن رئيس او را با يك كلمه عزت بداده و با يك كلمه معزولكردنتواند؟ ابدا!
مستبد، خود بىخبر نيست كه مردمان بهسبب ستمكارى، دشمناو مىباشند آيا همچه شخصى ايمن تواند بودكه بر دربارش كسى باشدكه در ظلم از او كمتر و از دشمنان او دورتر است؟ هرگز چنين نباشد!
و از آن پس چگونه وزير از آسيب مستبد، ايمن تواند زيستدرصورتى كه به اختيار شيطان در ميان ايشانهمراهى و اتفاق نباشد. ودر حالتى كه وزير بالطبع محسود مىباشد و همسران در صدد گزند اومىباشند ومردمان نيز او را به سبب متابعت مستبد، دشمن دارند و درهر ساعتى هدف شكايتهاى حقه و سخنچينيهاىسوزان است؟ ياچگونه در نزد وزير چيزى از پرهيزكارى، يا شرم، يا عدل، يا وجدان، ياحكمت، يا مرحمت، وجودداشته باشد و قبول نمايد كه جلاد مستبدگردد؟
آيا ممكن است وزير را اندك شفقت و رافتى بر ملتباشد؟ درصورتى كه خود او مىداند كه ملتش دشمن دارند وبدى خواهندمادامى كه با ايشان در عداوت مستبد، متفق نباشد. و او نيز، هرگز اينكار نكند، مگر بعد از آن كهاز اقبال خويش در نزد مستبد مايوس گردد.و در آن صورت نيز مقصودش نفع ملت نباشد، جز اين كه مستبدراتهديد كردن خواهد، يا فتح بابى از بهر مستبد جديدى درنظر گرفته بهاميد آن كه او را وزارت دهد تا وزر وگناه او بر گردن گيرد.
پس نتيجه اين شد كه وزير مستبد، وزير مستبد باشد، نه وزيرملت، مانند سلطنتهاى دستورى. و همچنينمشير، كه مشير مستبداست و بر ملت غيرت برد نه از بهر ملت. بخصوص كه خود از نفسخويش خبر دارد كهاين شمشير [ را ] مستبد به او عطا نموده، بدوناين كه حمله دشمنى از او دفع نموده يا فتحى نمايان كرده باشد،جزاين كه با او معاهده نموده كه آن شمشير را در گردن دشمنان استبداد كارفرمايد، و آن دشمنان نيست مگرملتبيچاره. بنابراين نبايد احدى ازخردمندان فريب خورد، بدانچه وزرا و سرداران، زبانآورى در انكاراستبدادنمايند و اظهار فيلسوفى در اصلاح كنند. اگرچه حسرتخورند و بنالند، بلكه هوشمند فريفته نگردد اگرچهايشان نوحه و گريهنمايند. و بديشان وثوق نكند - و معتقد وجدان در ايشان نگردد - اگرچه نماز گذارند وتسبيح كنند، چه تمامى اينها با سير و سيرت ايشانمنافات دارد - و نيز اين رفتار ضامن نباشد كه ايشانبرخلاف آنچه خونموده و تربيتيافتهاند عمل نمايند، بلكه توان گفت: كه مقصود آنها بااين حركات، چيزى بجزتهديد مستبد نيست، تا خون رعيتيعنى مالايشان را بدست آرند.
بلى چگونه تصديق وزير يا كارفرماى بزرگ روا باشد كه همىخواهد شمشير خويش در نزد ملت افكند تا آن رابشكنند - درصورتىكه عمرى طولانى با لذت تجمل و عزت جبروت، خو كرده باشد - چهاو نيز از همين ملتاست كه تمامى طبيعتهاى بلند شريف ايشان را،استبداد به قتل رسانيده تا آن كه برزگر بدبخت را به سپاهىگرى گيرند واو همى گريد - ولى به محض اين كه آستين جامه سپاهيان در پوشد،نخستبر پدر و مادر خويشخوى پلنگى آشكار سازد - و از آن پس بااهل قريه و دوستان و همسايگان خود ستمكارى آغازد و دندان خود راازغيظ همى فشرده به خون بيچارگان تشنه باشد و ميانه دشمن با برادرفرق نگذارد.
پس اكنون بعضى دليلهاى قطعى دندانشكن، ذكر كنيم تا ثابتشود كه تمامى رجال عهد استبداد، بد عهد وبىحميت همى باشند و ازايشان مطلقا اميد خيرى نباشد و اگر گاهى اظهار ناله و دردمندى كنندتمام آن بهقصد فريفتن و فريب دادن ملتبيچاره مىباشد و طمعفريب خوردن ملت را از آنرو دارند كه همى داننداستبدادى كه درحقيقتبديشان برپاى است و به همت ايشان دوام يابد، ديده ملت را بابصيرت ايشان كور ساختهو اعصاب آنها را سست و خدر نموده،چنانكه چشم ايشان چيزى نبيند مگر هول و هراس كه مر ايشان رااحاطهنموده و چيزى نفهمند جز درد عمومى; پس از بلا ناله همى كنندو خود ندانند از كجا بيامده; جز اين كه، جمعىبا ايشان همراهى به نامدين كنند و گويند اين قضاى آسمان است و او را چارهاى جز صبر ورضا نباشد.
و گروهى ديگر، فريبشان دهند و ايشان همان بزرگانند كه اظهاردردناكى كنند و خود را طبيبان مرض خواندهدر برطرف كردن آناهتمام ورزند و در رهايى ملت از مصيبت اظهار رشادت و شجاعتكنند، ولى حق گواه استكه دروغگوى و فريبنده مىباشند و مرادايشان آن است كه مردمان را همواره گمراه سازند و مستبد راگاهىتهديد نمايند.
پس يكى از اين دلايل كه گفتيم آن باشد كه مستبدين تربيت نكنندمگر سفلگان رذل را و جز با چاپلوسانمنافق مايل نباشند، همچنانكهحال رئيس ايشان مستبد اكبر است.
و نيز از آن جمله اين كه شايد در ميان ايشان كسى يافتشود كه بهاندك رشوه سر فرود نيارد و ليكن كسى كه ازرشوه بسيار سر باز زنددرميان ايشان يافت نشود.
باز از آنجمله اين كه درميان ايشان جز خواهنده نباشد; زيرا كهدر مكيدن خون ملتبا مستبد شركت دارند واين از آنرو باشد كههمواره عطاهاى بزرگ و مرسومات بسيار دريافت نمودهاند، يعنى ده وصد برابر آنچه ادارهعادله به امثال ايشان تجويز مىنمود.
و از آنجمله اين كه دينارى از آن اموال بىحساب و شمار را،اگرچه بطور مخفى و پنهانى باشد در راه مقاومتاستبداد كه خويش را،دشمن او دانند صرف ننمايند.
از آن جمله اين كه اغلب ايشان بشدت مسرف و مبذر باشند وچون قانون عدالت و مساوات مجرى گردد،مقررى و مرسوم معتدل،ناچار كفايت اسراف و مخارج گزاف ايشان ننمايد.
از آنجمله اين كه بعضى از ايشان، بخيل و ممسك افتند، بهحدىكه شرف مقام خويش را، نيز بهسبب بخل وامساك از دستبدهند - ونصفه يا ربع مرسوم خود را، مصرف نكند، با وصف اين كه بسىافزونتر از حق خويشستاند. بدين دستآويز كه شرف مقام خويش كهراجع به شرف مليت مىباشد، با آن مرسوم حفظ همى كند وبهسببهمين بخل خوار و خيانتكار باشد. بعد از اين دلايل، تاريخ منكر نيستكه روزگار بر سبيل ندرت، بعضىوزرا بوجود آورد، كه از كردههاىخويش پشيمان گرديده به توبه و انابه گراييدند، يا در صف ملتدرآمدند ومستعد كفاره مسيحى يا استغفار اسلامى شدند، همچنانكهدر هر زمان بعضى وزراء و سرداران كمياب پديدگردند كه درجوانمردى اصيل باشند و جوانمردى و آزادگى از پدران ارث برده سرآن بعد از چهل يا هفتاد سالبه عيان ظاهر شود و ثرياى اخلاص درجبين ايشان طالع درخشان باشد.
نتيجه تمام اين سخنان، آن باشد كه مستبد يك نفر عاجز بيشنيست كه او را نه قوت است نه حمايت، جزبهواسطه بزرگان دروغينو ملت اسير نيز كسى پشتش نخارد، جز ناخن انگشتش - و پيشرو اونباشند مگرخردمندان، كه ايشان را روشن ساخته راه نمايند - تا چونآسمان عقل فرزندانش ظلمانى گردد، خداوندپيشروانى نيكوكار، ازبهر ايشان برانگيزد كه خوشبختى ملت را به بدبختى خودشان و زندگىايشان را با مرگخويش، خريدارى كنند; چه خداوند لذت ايشان را دراين معنى قرار داده از براى مثل اين خلقشان فرموده -پس منزه استخدايى كه هر كه را خواهد از بهر هرچه خود خواهد اختيار فرمايد، كهاو آفريننده بزرگ است.
پىنوشت:
1) بنىاسرائيل/16.