بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 1, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     ALMIZA34 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

قرآن كريم شديدا دفع نموده و مستند به اختيار خود انسانها دانسته است ، از آن جملهفرموده : (و اذا فعلوا فاحشة قالوا: وجدنا عليها آباءنا، و اللّه امرنابها،قل ان اللّه لا ياءمر بالفحشاء، اءتقولون على اللّه ما لا تعلمون )، (و چونعمل زشتى مرتكب ميشوند، ميگويند: ما پدران خود را ديديم كه چنين مى كردند و خدا فرمانداده كه چنين كنيم ، بگو: خدا به كار زشت فرمان نميدهد آيا بدون علم بر خدا افترائىمى بنديد؟)، بطوريكه ملاحظه مى كنيد كفارعمل زشت خود را بخدا نسبت دادند و خدا اين نسبت را نفى مى كند.
و آن افعال و احوال و ملكاتى را كه اگر مستند به قضاء و قدر نكند، باعث ميشودبندگانش باشتباه بيفتد و خود را مستقل از خدا و اختيار خود را سبب تام در تاءثيربپندارند، مستند به قضاء خود كرد تا انسانها را بسوى صراط مستقيم هدايت كند، صراطىكه رهروش را به خطا نمى كشاند و آن راه مستقيم اين است كه نه انسان همه كاره ومستقل از خدا و قضاى او است ، و نه همه كاره قضاء الهى است ، و اختيار انسان هيچ كاره است، بلكه همانطور كه گفتيم ، هم قضاء خدا دخيل است و هم اختيار انسان .
با اين هدايت ، رذائل صفاتيكه از استناد حوادث به قضاء ناشى ميشود از انسانها دوركرد، تا ديگر نه به آنچه عايدشان ميشود،خوشحال شوند و قضاء خدا را هيچ كاره بدانند و نه از آنچه از دستشان مى رود تاءسفبخورند و خود را هيچ كاره حساب كنند، همچنانكه فرمود: (و اتوهم منمال اللّه الذى اتيكم )، (و به ايشان بدهيد ازمال خدا كه خدا بشما داده ) كه مردم را دعوت به جود و كرم مى كند، چونمال را داده خدا معرفى كرده ، همچنانكه در جمله : (و مما رزقناهم ينفقون )، (و از آنچهروزيشان كرده ايم انفاق مى كنند) با استناد مال به اينكه رزق خداست ، مردم را بانفاقدعوت مى كند، و نيز مانند آيه : (فلعلك باخع نف سك على اثارهم ، ان لم يؤ منوا بهذاالحديث اسفا، انا جعلنا ما على الارض زينة لها، لنبلوهم ايهم احسن عملا)، (نكند ميخواهىخود را بخاطر آنان و براى اينكه به اين دعوت ايمان نياورده اند، از غصه هلاك كنى ! ماآنچه كه بر روى زمين هست ، درنظر آنان زينت داديم تا به امتها نشان بدهيم ، كدامشانبهتر عمل مى كنند) كه رسول گرامى خود صلوات اللّه عليه را نهى مى كند از اينكه بهاستناد كفر مردم غصه نخورد، و مى فرمايد: كه اين كفرشان خدا را به ستوه نمى آوردبلكه آنچه كه در روى زمين هست به منظور امتحان آنان در روى زمين قرار گرفته وآياتى ديگر از اين قبيل .
و اين روش يعنى طريقه دوم در اصلاح اخلاق طريقه انبياء است كه نمونه هاى بسيارى ازآن در قرآن آمده و نيز به طورى كه پيشوايان مانقل كرده اند، در كتب آسمانى گذشته نيز بوده است .
طريقه سوم مخصوص قرآن است و آن محو زمينههاىرذائل اخلاقى است

در اين ميان طريقه سومى هست كه مخصوص به قرآن كريم است و در هيچ يك از كتبآسمانى كه تاكنون به ما رسيده يافت نميشود و نيز از هيچ يك از تعاليم انبياء گذشتهسلام اللّه عليهم اجمعين نقل نشده و نيز در هيچ يك از مكاتب فلاسفه و حكماى الهى ديدهنشده و آن عبارت از اين است كه انسانها را از نظر اوصاف و طرز تفكر، طورى تربيتكرده كه ديگر محل و موضوعى براى رذائل اخلاقى باقى نگذاشته و به عبارت ديگراوصاف رذيله و خوى هاى ناستوده را، از طريق رفع از بين برده نه دفع ، يعنى اجازهنداده كه رذائل در دلها راه يابد تا در صدد بر طرف كردنش برآيند، بلكه دلها راآنچنان با علوم و معارف خود پر كرده كه ديگر جائى براىرذائل باقى نگذاشته است .
توضيح اينكه هر عملى كه انسان براى غير خدا انجام دهد، الا و لابد منظورى از آنعمل در نظر دارد، يا براى اين مى كند كه در كردن آن عزتى سراغ دارد و ميخواهد آنرابدست آورد و يا بخاطر ترس از نيروئى آنرا انجام ميدهد، تا از شر آن نيرو محفوظبماند، قرآن كريم هم عزت را منحصر در خداى سبحان كرده ، و فرموده : (ان العزة للهجميعا، عزت همه اش از خداست )، و هم نيرو را منحصر در او كرده و فرموده : (ان القوةلله جميعا)، (نيرو همه اش از خداست ).
و معلوم است كسى كه به اين دين و به اين معارف ايمان دارد، ديگر در دلش جائى براىريا و سمعه و ترس از غير خدا و اميد به غير خدا وتمايل و اعتماد به غير خدا، باقى نمى ماند، و اگر براستى اين دو قضيه براى كسىمعلوم شود، يعنى علم يقينى بدان داشته باشد، تمامى پستى ها و بديها از دلش شستهميشود و اين دو قضيه دل او را به زيور صفاتى ازفضائل ، در مقابل آن رذائل مى آرايد، صفاتى الهى چون تقواى باللّه و تعزز باللّه وغير آن از قبيل مناعت طبع و كبرياء و غناى نفس و هيبتى الهى و ربانى .
و نيز در كلام خداى سبحان مكرر آمده كه ملك عالم از خداست و ملك آسمانها و زمين از اوست وآنچه در آسمانها و زمين است از آن وى است كه مكرر بيانش گذشت ، و حقيقت اين ملكهمچنانكه براى همه روشن است ،
براى هيچ موجودى از موجودات استقلال باقى نمى گذارد واستقلال را منحصر در ذات خدا مى كند.
وقتى ملك عالم و ملك آسمانها و زمين و ملك آنچه در آنها است ، از خدا باشد ديگر چه كسىاز خود استقلال خواهد داشت ؟ و ديگر چه كسى و به چه وجهى از خدا بى نياز تواند بود؟هيچ كس و به هيچ وجه ، براى اينكه هر كسى را كه تصور كنى ، خدا مالك ذات او وصفات او و افعال او است و اگر براستى ما ايمان به اين حقيقت داشته باشيم ، ديگربوئى از استقلال در خود و متعلقات خود سراغ مى كنيم ؟! نه با پيدا شدن چنين ايمانىتمامى اشياء، هم ذاتشان و هم صفاتشان و هم افعالشان ، در نظر ما از درجهاستقلال ساقط ميشوند، ديگر چنين انسانى نه تنها غير خدا را اراده نميكند و نمى تواندغير او را اراده كند و نميتواند در برابر غير او خضوع كند، يا از غير او بترسد يا از غيراو اميد داشته باشد يا به غير او به چيز ديگرى سرگرم شده و از چيز ديگرى لذت وبهجت بگيرد يا به غير او توكل و اعتماد نمايد و يا تسليم چيزى غير او شود و يا امورخود را به چيزى غير او وا بگذارد.
و سخن كوتاه اينكه : چنين كسى اراده نمى كند و طلب نمى نمايد، مگر وجه حق باقى را،حقى كه بعد از فناى هر چيز باقى است ، چنين كسى اعراض نمى كند مگر ازباطل ، و فرار نمى كند جز از باطل ، باطلى كه عبارت است از غير خدا، چون آنچه غيرخداست فانى و باطل است ، و دارنده چنين ايمانى براى هستى آن درقبال وجود حق كه آفريدگار اوست وقعى و اعتنائى نمى گذارد.
و نيز در كلام مجيدش آمده : (اللّه لا اله الا هو، له الاسماء الحسنى )، (اللّه كه جز اومعبودى نيست ، اسمائى نيكو دارد)، و نيز آمده : (ذلكم الله ربكم ، لا اله الا هو، خالقكل شى ء)، (اينك اللّه است كه پروردگار شماست معبودى جز او كه خالق هر چيز استنيست )، و نيز آمده : (الذى احسن كل شى ء خلقه )، (خدائى را كه هر چه را آفريدنيكويش كرد) و آمده كه : (و عنت الوجوه للحى القيوم ))، (همه وجوه در برابر حى قيومخاضع است )، و فرموده : (كل له قانتون )، (همه در طاعت وى اند)، و فرموده : (وقضى ربك الا تعبدوا الا اياه )، (پروردگارت قضا رانده كه جز او را نپرستيد) و نيزفرموده : (اولم يكف بربك ، انه على كل شى ء شهيد؟) (آيا اين براى پروردگارتبس نيست ، كه بر هر چيز ناظر است ؟) و نيز فرموده : (الا انهبكل شى ء محيط)، (آگاه باش كه او بر هر چيز احاطه دارد) 541

و نيز فرموده : (و ان الى ربك المنتهى ) (و بدرستى كه آخرينمنزل هستى ، درگاه پروردگار تو است ).
و از همين باب است آيات مورد بحث كه مى فرمايد: (و بشر الصابرين ، الذين اذااصابتهم مصيبة قالوا: انا لله و انا اليه راجعون ) الخ ، براى اينكه اين آيات ونظائرش مشتمل بر معارف خاصه الهيه اى است كه نتايج خاصه اى حقيقى دارد، و تربيتشنه هيچگونه شباهتى به تربيت مكتبهاى فلسفى و اخلاقى دارد و نه حتى به تربيتىكه انبياء (عليهم السلام ) در شرايع خود سنت كرده اند. چون طريقه حكما و فلاسفه درفن اخلاق همانطور كه گفتيم ، براساس عقايد عمومى و اجتماعى است ، عقايدى كه ملت ها واجتماعات درباره خوبيها و بديها دارند و طريقه انبياء (عليهم السلام ) هم بر اساسعقائد عمومى دينى است ، عقائدى كه در تكاليف عبادتى و در مجازات تخلف از آن تكاليفدارند، ولى طريقه سوم كه طريقه قرآن است براساس توحيد خالص وكامل بنا شده ، توحيدى كه تنها و تنها در اسلام ديده مى شود و خاص اسلام است كه برآورنده اش بهترين صلوات و درودها باد (دقت فرمائيد).
سخنان بى اساس يكى از مستشرقين و نقد آن 
و عجب اينجاست كه بعضى از شرق شناسان غربى ، در تاريخ خود كه درباره تمدناسلام نوشته ، حرف هائى زده كه خلاصه اش از نظر خواننده ميگذرد: آنچه از اسلام ومعارفش براى يك جامعه شناس اهميت دارد، بحث از شئون تمدنى است كه دعوت دينى اسلامآورده ، و در ميان پيروان خود گسترش داده ، آرى يك دانشمند بايد رمز آن خصائص روحىكه در ميان آنان بجاى گذارد، خصائصى كه زير بناى ترقى و تمدن وتكامل مسلمين شد، جستجو كند و گرنه معارف دينش يك دسته مواد اخلاقى است كه همه اديانو همه انبياء، آنها را داشته و بدانها اشاره كرده اند (دقت كنيد).
در حاليكه اگر به آنچه ما گفتيم دقت بيشترى بفرمائيد، خواهيد ديد اين سخن تا چهپايه ساقط و بى مايه است ، و اين مستشرق چقدر به خطا رفته ، براى اينكه او فكرنكرده كه نتيجه ، هميشه فرع مقدمه است و آثار خارجى كه مترتب بر هر نوع تربيت مىشود، اين آثار زائيده و نتايج نوع علوم و معارفى است كه مكتب دارد و مربى آنرا القاءمى كند، و شاگرد و آنكه در تحت تربيت مكتب است ، آن را فراميگيرد.
و اگر دو مكتب دار را در نظر بگيريم كه يكى مردم را بسوى حق وكمال دعوت مى كند، اما درجه نازل از حق و درجه متوسط ازكمال و ديگرى نيز بسوى حق و كمال دعوت مى كند، ولكن حق محض و خالص و كمالى كهبالاتر از آن تصور ندارد،
آيا اين دو مكتب دار و اين دو نوع مكتب ، يكسانند؟! ابدا،
فرق ميان اين سه طريقه و مسلك 
دين مبين اسلام همين مكتبى است كه بسوى حق محض وكمال اقصى دعوت مى كند و اما مكتب اول ، يعنى مكتب حكما و فلاسفه تنها بسوى حق اجتماعىو مكتب دوم تنها بسوى حق واقعى و كمال حقيقى ، يعنى آنچه مايه سعادت آدمى در آخرت استميخواند، ولى مكتب اسلام بسوى حقى دعوت مى كند كه نه ظرف اجتماع گنجايش آنرا دارد ونه آخرت و آن خداى تعالى است ، اسلام اساس تربيت خود را بر اين پايه نهاده ، كه خدايكى است ، و شريكى ندارد، و اين زيربناى دعوت اسلام است كه بنده خالص بار مىآورد و عبوديت محض را نتيجه ميدهد، و چقدر ميان اين سه طريقه فاصله است ! اين مسلك بودكه جمع بسيار و افرادى بيشمار از بندگانى صالح و علمائى ربانى و اوليائى مقرباز مرد و زن تحويل جامعه بشرى داد و همين شرافت در فرق ميانه سه مسلك نامبرده كافىاست .
علاوه بر اينكه مسلك اسلام از نظر نتيجه هم با آن دو مسلك ديگر فرق دارد، چون بناىاسلام بر محبت عبودى و ترجيح دادن جانب خدا بر جانب خلق و بنده است (يعنى هر جا كهبنده در سر دو راهى قرار گرفت كه يكى به رضاى خدا و ديگرى به رضاى خودش مىانجامد، رضاى خود را فداى رضاى خدا كند، از خشم خود بخاطر خشم خدا چشم بپوشد، ازحق خود بخاطر حق خدا صرفنظر كند. و همچنين ).
و معلوم است كه محبت و عشق و شور آن بسا ميشود كه انسان محب و عاشق را به كا رهائى واميدارد كه عقل اجتماعى ، آنرا نمى پسندد، چون ملاك اخلاق اجتماعى هم ، همينعقل اجتماعى است و يا به كارهائى واميدارد كه فهم عادى كه اساس تكاليف عمومى و دينىاست ، آن را نمى فهمد، پس عقل براى خود احكامى دارد و حب هم احكامى جداگانه كهانشاءاللّه بزودى توضيح اين معنا در پاره اى مباحث آينده از نظر خواننده مى گذرد.
نسبت بين (صلوات ) و (رحمت ) 
(اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة ، و اولئك هم المهتدون ) الخ ، دقت در اين آيه اينمعنا را دست ميدهد كه صلوات به وجهى غير از رحمت است شاهدش اين است كه آن به صيغهجمع آمده و اين به صيغه مفرد، و شاهد ديگرش آيه شريفه : (هو الذى يصلى عليكم ، وملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور، و كان بالمؤ منين رحيما)، (او كسى است كه برشما صلوات مى فرستد و ملائكه او نيز، تا شما را از ظلمت ها بسوى نور خارج كند، و اوهمواره به مؤ منين رحيم است ) است ،
چون مى رساند جمله : (و كان بالمؤ منين رحيما) الخ ، به منزله علت است براى جمله :(هو الذى يصلى عليكم ) الخ ، كه با در نظر گرفتن اين نظم ، معناى آن چنين ميشود:(اگر خداى تعالى بر شما صلوات مى فرستد، از او همين انتظار بايد داشت براى اينكهعادت او بر اين جارى شده ، كه نسبت به مؤ منين رحمت كند، و شما هم مؤ منيد: پس شاءنشما اقتضاء مى كند كه بر شما هم صلوات بفرستد، تا بشما هم رحمت كرده باشد.
پس از اين آيه استفاده شد كه نسبت صلوات به رحمت ، نسبت مقدمه بذى المقدمه است ، و يابه عبارتى نسبت برگشتن به نگاه كردن است كهاول بايد برگشت ، سپس نظر كرد، و نيز مانند نسبت انداختن در آتش و سپس سوزاندن است.
و همين مناسب با آن معنائى است كه براى صلاة ذكر كرده اند، چون آنرا به انعطافدليل معنا كرده اند، پس صلاة خدا نسبت به بنده اش ، انعطاف و برگشتن خدا بسوى بندهاست تا بوى رحمت كند، و صلاة ملائكه براى مؤ من انعطاف آنان بسوى انسان است تاواسطه رساندن رحمت خدا شوند، و صلاة مؤ منين برگشتن آنان و دعا به عبوديت است .
و اين معنا منافاتى ندارد با اينكه صلاة خودش رحمت و از مصاديق آن باشد، چون رحمت درقرآن كريم به طورى كه دقت و تاءمل در مواردش دست ميدهد عبارتست از عطيه مطلقهخدائى و موهبت عامه ربانى ، همچنانكه در يك مورد فرمود: (و رحمتى وسعت كلشى ء)،(رحمت من شامل همه چيز شده است )، و در موردى ديگر فرموده : (و ربك الغنى ذوالرحمة انيشاء يذهبكم ، و يستخلف من بعدكم ما يشاء، كما انشاءكم من ذرية قوم آخرين )، (وپروردگار تو بى نيازى صاحب رحمت است ، او اگر بخواهد شما را از بين مى برد وبعد از شما هر چه را بخواهد جانشين شما مى كند، همچنانكه شما را از ذريه مردمى ديگرايجاد كرد).
كه مى رساند از بين بردن يك قوم بخاطر بى نيازى او از خلق است ، و جانشين كردنقومى ديگر و ايجاد آنها، بخاطر رحمت او است ، و در عينحال هم از بين بردنش و هم ايجادش ، هم مستند به رحمت او ميشود و هم مستند بفناى او، پسهر خلق و امرى رحمت است ، همچنانكه هر خلق و امرى عطيه است كه از بى نياز سر مى زند،همچنانكه فرمود: (و ما كان عطاء ربك محظورا، (عطاى پروردگار تو جلوگير ندارد)، ويكى از عطاياى او كه جلوگير ندارد، همان صلاة است ، پس به هميندليل صلاة هم ، رحمت است ، چيزى كه هست صلاة رحمت مخصوصى است و از همين بيان ميتوانفهميد كه چرا در آيه مورد بحث كلمه صلاة را به صيغه جمع و كلمه رحمت را به صيغهمفرد آورد،
(چون كلمه رحمت جنس است و جمع بسته نميشود ولى كلمه (صلاة ) رحمت خاص و يا بهعبارتى مصداق رحمت است و جمع بسته ميشود).
(و اولئك هم المهتدون ) الخ ، گوئى اين جمله بمنزله نتيجه است براى جمله : (اولئكعليهم صلوات من ربهم و رحمة ) الخ ، و به همين جهت نفرمود: (صلوات من ربهم و رحمةو هداية ) و نيز نفرمود: (و اولئك هم المهديون )، ايشان تنها كسانيند كه هدايت شدهاند، بلكه اولا كلمه (اولئك ) را مجدد آورد تا از آن جملاتقبل جدا شود، و ثانيا به صيغه (مهتدون ) آورد تابقبول هدايت اشاره كرده باشد، چون قبول هدايت فرع هدايت است .
صلاة ، رحمت و اهتداء معانى جداگانه دارند هر چند كه سه مصاديق رحمت اند 

پس تا اينجا روشن شد كه رحمت خدا به ايشان اين است كه ايشان را بسوى خود هدايت كندو صلوات او بر ايشان به منزله مقدمه اين هدايت است و اهتداء ايشان نتيجه هدايت خداست ،خدا ايشان را هدايت كرد و ايشان هم هدايت خدا راقبول كردند، پس هر يك از صلاة و رحمت و اهتداء، معنائى جداگانه دارند هر چند كه ازنظر ديگر همه مصاديق رحمتند.
بنابراين مثل اين گونه مؤ منين بطوريكه آيه شريفه از كرامت خدا نسبت بايشان خبر داده، مثل دوستى است كه او را ببينى دارد بطرف منزلت مى آيد و از اين و آن مى پرسدمنزل فلانى كجا است ؟ در همين حال تو با روى خوش و احترام او را ديدار كنى و مستقيم وبدون اينكه ديگر از اين و آن بپرسد و احيانا كوچه ها را عوضى رود، به خانه خودبياورى و در بين راه هم اگر محتاج آبى و يا غذائى هست و يا احتياج بهر كس دارد و يامحتاج باين است كه در راه دستش را بگيرى ، همه اين احسانها را درباره اشمبذول بدارى و از هر مكروه و ناگوار حفظش كنى .
كه همه اين كارها كه در حق او بكنى يك احترام است ، چون ميخواهى در اين يك سفر كه بهخانه ات آمده ، باو احترام كرده باشى ، ولى در عينحال يك يك عمليات تو اكرام جداگانه هم هست ، و راهنمائيت ، هدايت است ، و آن خود عنوانىاست غير اكرام و غير مواظبت و در عين اينكه غير اكرام است ، اكرام هم هست . در آيه مورد بحثهم تمامى صلوات و رحمت و اهتداء هم از يكنظر اكرام واحد است و هم از نظرى ديگر مواظبتدر بين راه و در خانه ، به منزله صلوات و به خانه آوردنش به منزله اهتداء، و ازاول تا به آخرش به منزله رحمت است . و اگر جمله : (و اولئك هم المهتدون ) با جملهاسميه آمد، و اشاره (اولئك ) كه مخصوص اشاره به دور است در آن بكار رفت و ضميرفصل (هم ) بار ديگر تكرار شد و خبر (مهتدون ) معرفه و با الف و لامموصول آمد، همه اينها بمنظور تعظيم شان مؤ منين و بزرگداشت ايشان است و خدا داناتراست .
545

يك بحث روايتى
بحث روايتى (درباره برزخ و زندگى روح بعد از مرگ ) 
درباره برزخ و زندگى روح بعد از مرگ
در تفسير قمى ، از سويد بن غفله ، از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:فرزند آدم وقتى به آخرين روز دنيا و اولين روز آخرت ميرسدمال و فرزندان و اعمالش در نظرش مجسم مى شوند، نخست متوجهمال خود مى شود و باو ميگويد: بخدا سوگند من براى جمع آورى و حفظ تو بسيار حريصبودم و بسيار بخل ورزيدم ، حال چه كمكى ميتوانى به من بكنى ؟مال باو ميگويد: كفن خود را ميتوانى از من بردارى .
سپس متوجه فرزندان مى شود، و بايشان مى گويد: بخدا سوگند، من خيلى شما را دوستميداشتم و همواره حمايت از شما مى كردم (در اين روز بيچارگيم ) چه خدمتى ميتوانيد بمنبكنيد ؟ ميگويند: (غير از اينكه ) تو را در گودالت دفن كنيم هيچ ، سپس متوجهعمل خود ميشود و ميگويد: بخدا سوگند من درباره تو بى رغبت بودم و تو بر من گرانبودى ، تو امروز چه كمكى به من مى كنى ؟ ميگويد: من مؤ نس توام در قبر و در قيامت ، تاآنكه من و تو را بر پروردگارت عرضه بدارند.
آنگاه امام فرمود: اگر آدمى در دنيا ولى خدا باشد، عملش بصورت خوشبوترين وزيباترين ، و خوش لباسترين مرد نزدش مى آيد و ميگويد: بشارت ميدهم تو را بهروحى از خدا و ريحانى و بهشت نعيمى كه چه خوش آمدنى كردى .
وى مى پرسد: تو كيستى ؟ ميگويد من عمل صالح توام كه از دنيا به آخرت كوچ كرده ام ،و آدمى در آنروز مرده شوى خود را ميشناسد و با كسانيكه جنازه اش را بر ميدارند سخنميگويد و سوگندشان ميدهد كه عجله كنند، پس همينكهداخل قبر شد، دو فرشته نزدش ‍ مى آيند كه همان دو فتان قبرند موى بدنشان آنقدر بلنداست كه روى زمين كشيده ميشود و با انياب خود زمين را مى شكافند، صدائى دارند چون رعدقاصف ، ديدگانى چون برق خاطف ، برقى كه چشم را مى زند، از او مى پرسند:پروردگارت كيست ؟ و پيرو كداميك از انبيائى ؟ و چه دينى دارى ؟ ميگويد: پروردگارماللّه است ، و پيامبرم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و دينم اسلام است ، ميگويند:(بخاطر اينكه در سخن حق پايدار مانده اى ) خدايت بر آنچه دوست ميدارى و بدانخوشنودى ثابت بدارد، و اين دعاى خير همان است كه خدا در قرآن فرموده : (يثبت اللّهالذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا)، (خداى تعالى كسانى را كه ايمان آوردهاند بر قول حق و ثابت ، هم در دنيا و هم در آخرت پايدارى ميدهد).
اينجاست كه قبر او را تا آنجا كه چشمش كار كند گشاد مى كنند و درى از بهشت برويشمى گشايند و بوى ميگويند: با ديده روشن و با خرسندى خاطر بخواب ، آنطور كه جواننورس و آسوده خاطر ميخوابد، و اين دعاى خير همان است كه خداى تعالى درباره اش ‍فرموده : (اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا)، (بهشتيان آنروز بهترينجايگاه و زيباترين خوابگاه را دارند).
و اگر دشمن پروردگارش باشد، فرشته اش بصورت زشت ترين صورت و جامه وبدترين چيز نزدش مى آيد و بوى ميگويد: بشارت باد تو را به ضيافتى از حميمدوزخ ، جايگاه آتشى افروخته و او نيز شوينده خود را مى شناسد وحامل خود را سوگند ميدهد: كه مرا بطرف قبر مبر، و چونداخل قبرش مى كنند، دو فرشته ممتحن نزدش مى آيند و كفن او را از بدنش انداخته ، مىپرسند: پروردگار تو و پيغمبرت كيست ؟ و چه دينى دارى ؟ ميگويد: نميدانم ، مىگويند: هرگز ندانى و هدايت نشوى پس او را با گرزى آنچنان مى زنند كه تمامى جنبندههائيكه خدا آفريده ، به غير از جن و انس ، همه از آن ضربت تكان ميخورند.
آنگاه درى از جهنم برويش باز نموده ، باو ميگويند: بخواب با بدترينحال ، آنگاه قبرش آنقدر تنگ ميشود كه بر اندامش مى چسبد، آنطور كه نوك نيره بهغلافش بطوريكه دماغش يعنى مغز سرش از بين ناخن و گوشتش بيرون آيد و خداوند مار وعقرب زمين و حشرات آنرا بر او مسلط مى كند تا نيشش بزنند و او بدينحال خواهد بود، تا خداوند از قبرش مبعوث كند، در اين مدت آنقدر در فشار است كه دائماآرزو مى كند كى ميشود كه قيامت قيام كند.
و در كتاب منتخب البصائر از ابى بكر حضرمى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايتآورده كه فرمود: سوال قبر مخصوص دو طائفه است ، يكى آنهائيكه ايمان خالص داشتند ويكى آنها كه كفر خالص داشتند عرضه داشتم پس ساير مردم چطور؟ فرمود: اما بقيهمردم : از سوالشان صرفنظر ميشود.
رواياتى از امام صادق عليه و السلام درباره ارواح مؤ منين و عالم برزخآنان
و در امالى شيخ از ابن ظبيان روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام ) بودم ،ايشان پرسيدند: مردم درباره ارواح مؤ منين بعد از مرگ چه ميگويند؟ من عرضه داشتمميگويند ارواح مؤ منين در سنگدان مرغانى سبز رنگ جا ميگيرند فرمود: سبحان اللّه خداىتعالى مؤ من را گرامى تر از اين ميدارد.
بلكه در دم مرگ مؤ من ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن وحسين (عليهماالسلام )، در حاليكه ملائكه مقرب خداى عز وجل ايشانرا همراهى مى كنند، به بالينش حاضر ميشوند، اگر خداى تعالى زبانش را بهشهادت بر توحيد او و نبوت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ولايتاهل بيت آنجناب ، باز كرد كه بر اين معانى شهادت ميدهد، ورسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام ) وملائكه مقرب خدا با ايشان گواه ميشوند و اگر زبانش بند آمده باشد، خدايتعالىرسول گرامى خود را باين خصيصه اختصاص داده كه از ايمان درونى هر كس آگاه است ،و لذا بايمان درونى مؤ من گواهى ميدهد و على و ف اطمه و حسن و حسين - كه بر همگى آنانبهترين سلام باد - و نيز ملائكه اى كه حضور دارند، شهادت رسولخدا صلى الله عليهو آله و سلم را گواهى مى كنند.
و اين مؤ من وقتى روحش گرفته ميشود، او را بسوى بهشت ميبرند، البته با بدنى وصورتى نظير صورتى كه در دنيا داشت ، و مؤ منين در آنجا ميخورند و مى نوشند،بطوريكه اگر كسى از آشنايانشان از دنيا به نزدشان بيايد، ايشانرا مى شناسد، چونگفتيم به همان صورتى هستند كه در دنيا بودند.
و در كتاب محاسن از حماد بن عثمان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت :سخن از ارواح مؤ منين بميان آمد، آنجناب فرمود: يكديگر را ديدار مى كنند، من از در تعجبپرسيدم : ديدار مى كنند؟ فرمود: آرى ، از يكديگراحوال مى پرسند و يكديگر را مى شناسند، حتى وقتى تو يكى از ايشان را ببينى مىگوئى : اين فلانى است .
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود : مؤ من بديداربازماندگان خود مى آيد، و از زندگى آنان تنها آنچه مايه خرسندى است مى بيند و آنچهمايه نگرانى است از نظر او پوشيده ميدارند و كافر هم به زيارت بازمانده خود مى آيد،ولى او تنها ناگواريها را مى بيند و اما خوشى ها و آنچه محبوب او است از نظرشپوشيده ميدارند آنگاه اضافه فرمود: كه بعضى از اموات در همه جمعه ها به ديداراهل خود مى آيند و بعضى ديگر به قدر عملى كه دارند.
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ارواح اموات ، مانند اجساد،بدن دارند و در درختى از بهشت جاى دارند، يكديگر را مى شناسند وحال يكديگر را مى پرسند و چون روحى تازه از راه برسد، به يكديگر ميگويند: فعلامزاحمش ‍ نشويد كه از هول عظيمى در آمده (بگذاريد كمى استراحت كند)، آنگاه از اوميپرسند: فلانى چه كرد؟ و فلانى چه شد؟ اگر در پاسخ بگويد او در دنيا زنده بودكه من آمدم ، به انتظارش مى نشينند، و اگر بگويد او مدتى است از دنيا در آمده ،
مى فهمند كه او بهشتى نبوده از در ترحم مى گويند سقوط كرده ، سقوط كرده است .
مؤ لف : روايات در باب زندگى در برزخ بسيار زياد است ، و ما آن مقدار را كه جامعمعناى برزخ بود انتخاب نموده ، در اينجا آورديم ، و گرنه در اين معانى كه ما آورديمروايات آنقدر زياد است كه به حد استفاضه رسيده و همه آنها دلالت دارد بر اينكهبرزخ عالمى است مجرد از ماده .
داستانى در تاءييد ادله گذشته بر وجود عالم برزخ و حيات روح بعد ازمرگ
(مترجم ): در اينجا مناسب ديدم بعنوان تاءييد ادله گذشته از ميان داستانهايى كه در اينباره شنيده ام يك داستان را نقل كنم تا خواننده عزيز نسبت به زندگى در برزخ اعتقادشقوى تر گردد، البته همانطور كه اشاره شد در اين باره شنيده هاى بيشترى دارم و همهرا از اشخاص با تقوى و مورد وثوق شنيده ام لكن داستانى كه از نظر خواننده مى گذردمربوط به مشاهده اى است كه براى استاد عاليقدرم علامه طباطبائى مؤ لف همين كتاب دستداده و من آنرا قبلا از حضرت آيه اللّه جناب آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى يزدى فرزندمرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائرى يزدى مؤ سس و بنيانگذار حوزه علميه قم شنيده بودمبعد عين شنيده خود را براى جناب استاد نقل كردم و ايشان آنرا صحه گذاردند و امروز كهروز چهارشنبه يازدهم جمادى الاولى سال 1398 هجرى قمرى است از ايشان اجازه خواستمداستان زير را در بحث پيرامون برزخ درج كنم ايشان جواب صريحى ندادند ولى ازآنجائيكه به نظر خودم بهترين دليل بر وجود برزخ است لذا نتوانستم از درج آن چشمبپوشم ، و اينك آن داستان :
در سالهائى كه در حوزه نجف اشرف مشغولتحصيل علم بودم مرتب از ناحيه مرحوم والدم هزينه تحصيلم به نجف مى رسيد و من فارغالبال مشغول بودم تا آنكه چند ماهى مسافر ايرانى به عراق نيامد و خرجيم تمام شد، درهمين وضع روزى مشغول مطالعه بودم و دقيقا در يك مسئله علمى فكر مى كردم كه ناگهانبى پولى و وضع روابط ايران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفته و بخودمشغول كرد، شايد چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه شنيدم دربمنزل را مى كوبند، در حاليكه سر روى دستم نهاده و دستم روى ميز بود برخاستم و دربخانه را باز كردم مردى ديدم بلند بالا و داراى محاسنى حنائى و لباسى كه شباهت بهلباس روحانى عصر حاضر نداشت نه فرم قبايش و نه فرم عمامه اش ، اما هر چه بودقيافه اى جذاب داشت . به محضى كه در را باز كردم سلام كرد و گفت : من شاه حسين ولى، پروردگار متعال مى فرمايد در اين مدت هيجدهسال ، كى گرسنه ات گذاشته ام كه درس و مطالعه ات را رها كرده و بفكر روزيتافتاده اى !! آنگاه خداحافظى كرد و رفت .
من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت ميز تازه سر از روى دستم برداشتم و ازآنچه ديدم تعجب كردم و چند سؤ ال برايم پيش ‍ آمداول اينكه آيا راستى من از پشت ميز برخاستم و به در خانه رفتم و يا آنچه ديدم همينجاديدم ولى يقين دارم كه خواب نبودم .
دوم اينكه : اين آقا خود را به نام شاه حسين ولى معرفى كرد، ولى از قيافه اش بر مىآيد كه گفته باشد شيخ حسين ولى ، لكن هر چه فكر كردم نتوانستم بخود بقبولانم كهگفته باشد: شيخ ، از طرفى هم قيافه اش قيافه شاه نبود، اين سؤال همچنان بدون جواب ماند تا آنكه مرحوم والدم از تبريز نوشتند كه تابستان بهايران بروم در تبريز بر حسب عادت نجف ، بين الطلوعين قدم مى زدم روزى از قبرستانكهنه تبريز مى گذشتم به قبرى برخوردم كه از نظر ظاهر پيدا بود قبر يكى ازبزرگان است ، وقتى سنگ قبر را خواندم ديدم قبر مردى است دانشمند بنام شاه حسين ولىو حدود سيصد سال پيش از آمدن به در خانه ، از دنيا رفته است .
سؤ ال سومى كه برايم پيش آمد تاريخ هيجدهسال بود كه اين تاريخ ابتدائش چه وقت بوده است ؟ وقتى است كه من شروع بهتحصيل علوم دينى كرده ام ؟ كه من بيست و پنجسال است مشغولم ، و يا وقتى است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده ام ؟ كه آنهمبيش از ده سال نيست پس ماده تاريخ هيجده از چه وقت است ؟ و چون خوب فكر كردم ديدمهيجده سال است كه به لباس ‍ روحانيت ملبس و مفتخر شده ام .
اين را هم بگويم و بگذرم كه نگارنده از آنجا كه مى ترسم جناب استادم با درج اينقصه مخالفت كند لذا تصميم دارم وقتى مقابله همه روزه ما به اينجا رسيد اين قسمت رانخوانم .
بحث فلسفى (درباره اينكه نفس (روح ) آدمى مجرد از ماده است ) 

آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده ؟ (البته مراد ما از نفس آنحقيقتى است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت : من ، ما، شما، او، فلانى ، وامثال آن از آن حكايت مى كنيم و يا بدان اشاره مينمائيم ، و نيز مراد ما به تجرد نفس ايناست كه موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مكان نباشد).حال كه موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت كه درباره چه چيز بحث مى كنيم ، اينكميگوئيم : جاى هيچ شك نيست كه ما در خود معنائى و حقيقتى مى يابيم و مشاهده مى كنيم كهاز آن معنا و حقيقت تعبير مى كنيم به (من )، (و ميگوئيم من پسر فلانم ، - و مثلا در همدانمتولد شدم ، - من باو گفتم و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم ).
باز جاى هيچ شك و ترديد نيست كه هر انسانى در اين درك و مشاهدهمثل ما است من و تمامى انسانها در اين درك مساوى هستيم و حتى در يك لحظه از لحظاتزندگى و شعورمان از آن غافل نيستيم مادام كه شعورم كار ميكند، متوجهم كه من منم و هرگزنشده كه خودم را از ياد ببرم .
حال ببينيم اين (من ) در كجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده ؟ قطعا در هيچيك ازاعضاى بدن ما نيست ، آنكه يك عمر ميگويد (من ) درداخل سر ما نيست ، در سينه ما و در دست ما و خلاصه در هيچيك از اعضاى محسوس و ديده مانيست ، و در حواس ظاهرى ، مائيم كه وجودشان را از راهاستدلال اثبات كرده ايم ، چون حس لامسه و شامه و غيره پنهان نشده و در اعضاى باطنى ماهم كه وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات كرده ايم ، نيست .
بدليل اينكه بارها شده و ميشود كه من از اينكه داراى بدنى هستم و يا داراى حواس ظاهرىيا باطنى هستم ، بكلى غافل ميشوم وليكن حتى براى يك لحظه هم نشده كه از هستى خودمغافل باشم ، و دائما (من ) در نزد (من ) حاضر است ، پس معلوم ميشود اين (من ) غير بدن وغير اجزاء بدن است . و نيز اگر (من ) عبارت باشد از بدن من و يا عضوى از اعضاى آن ويا (مانند حرارت ) خاصيتى از خواص ‍ موجوده در آن ، با حفظ اين معنا كه بدن و اعضايش وآثارش همه و همه مادى است و يكى از احكام ماده اين است كه بتدريج تغيير مى پذيرد وحكم ديگرش اين است كه قابل قسمت و تجزيه است بايد (من ) نيز هم دگرگونى بپذيردو هم قابل انقسام باشد، با اينكه مى بينيم نيست .
به شهادت اينكه هر كس به اين مشاهده ، (كه گفتيم آنى و لحظه اى از آنغافل نيست ) مراجعه كند، و سپس همين مشاهده را كه سالهاقبل يعنى از آن روزيكه چپ و راست خود را شناخت و خود را از ديگران تميز مى داد، بيادبياورد، مى بيند كه من امروز، با من آن روز، يك (من ) است و كمترين دگرگونى و ياتعددى بخود نگرفته ، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى كه در بدنش موجودبوده ، از هر جهت دگرگون شده ، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت وشكل ، و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور ديگرى شده ، پس معلوم ميشود (من ) غير ازبدن من است و اى بسا در حادثه اى نيمى از بدنش قطع شده ، ولى خود او نصف نشده ،بلكه همان شخص قبل از حادثه است .
و همچنين اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد، مى بيند كه (من ) معنائى است بسيط كهقابل انقسام و تجزيه نيست ، ولى بدنش قابل انقسام هست ، اجزاء و خواص بدنش نيزانقسام مى پذيرد، چون بطور كلى ماده و هر موجودى مادى اينطور است ، پس معلوم مى شودنفس غير بدن است ،
نه همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن ، و نه خاص يتى از خواص آن ، نه آن خواصى كهبراى ما محسوس است و نه آن خواصى كه بااستدلال به وجودش پى برده ايم و نه آن خواصى كه براى ما هنوز درك نشده است .
براى اين كه همه اين نامبرده ها هر طورى كه فرض كنيد مادى است و حكم ماده اين است كهمحكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مى پذيرد و مفروض ما اين است كه آن چيزى كهدر خود بنام (من ) مشاهده ميكنم ، هيچيك از اين احكام را نمى پذيرد، پس نفس به هيچ وجهمادى نيست .
و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مى كنيم امر واحدى مى بينيم ، امرى بسيط كه كثرت و اجزاء ومخلوطى از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است ، هر انسانى اين معنا را در نفس خود مى بيندو درك مى كند كه او اوست ، و غير او نيست و دو كس نيست ، بلكه يكنفر است و دو جزء نداردبلكه يك حقيقت است .
پس معلوم مى شود اين امر مشهود، امرى است مستقل كه حد ماده بر آن منطبق و صادق نيست وهيچيك از احكام لازم ماده در آن يافت نميشود، نتيجه مى گيريم پس او جوهرى است مجرد ازماده كه تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد مى كند،يعنى تعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره مينمايد، (و نمى گذارد دستگاههاى بدناز كار بيفتند و يا نامنظم كار كنند) و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همين معنا است .
ادله و براهين منكرين تجرد روح 
در مقابل ما همه علماى مادى گرا و جمعى از علماى الهى ، از متكلمين ، و نيز علماى ظاهر بين ،يعنى اهل حديث ، منكر تجرد روح شده اند و بر مدعاى خود و ردّ ادله ما برهانهائى اقامهكرده اند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نميباشد.
1 - ماديين گفته اند: رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفتى كه كرده و به آن حد ازدقت كه امروز رسيده ، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش ، به هيچ خاصيت از خواصبدنى انسان نرسيده ، مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده ، ديگر خاصيتىبدون علت مادى نمانده تا بگويند اين اثر روح مجرد از ماده است ، چون با قوانين مادهمنطبق نيست و آن را دليل بر وجود روح مجرد بگيرند.
و در توضيح اين گفتار خود گفته اند: سلسله اعصاب كه در سراسر بدن منتشر است ،ادراكات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسه هايش را پشت سر هم و در نهايت سرعتبه عضو مركزى اعصاب منتقل مى كند، و اين مركز عبارت است از قسمتى از مغز سر كهمجموعه اى است متحد و داراى يك وضعى واحد،
بطوريكه اجزائش از يكديگر متمايز نيست و اگر بعضى از آنباطل شود و بعضى ديگر جاى آن را پر كند، اين دگرگونى ها در آن درك نميشود، و اينواحد متحصل همان نفس ما است كه همواره حاضر براى ما است ، و ما از آن تعبير مى كنيم به(من ).
پس اينكه احساس مى كنيم كه ما غير از سر و پيكرمان هستيم ، درست است وليكن صرف ايناحساس باعث نميشود بگوئيم پس (ما) غير از بدن و غير از خواص بدنى ما است ، بلكه ازآنجا كه مركز اعصاب مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام مىشود، لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم .
چون لازمه غفلت از آن بطورى كه در جاى خود مسلم شده است ، بطلان اعصاب و توقفش ازعمل است و آن همان مرگ است .
و نيز اينكه مى بينيم نفس (من ) همواره ثابت است نيز درست است ، اما اين همدليل تجرد نفس نيست و از اين جهت نيست كه حقيقتى است ثابت كه دستخوش تحولات مادىنميشود، بلكه اين حس ما است كه (مانند ديدن آتش آتش گردان بصورت دائره )، در اثرسرعت واردات ادراكى ، امر بر ايمان مشتبه ميشود،مثل حوضى كه دائما نهر آبى از اين طرف داخلش ميشود و از طرف ديگر بيرون مى ريزد،به نظر ما مى رسد كه آب ثابت و همواره پر است و عكس آدمى يا درخت و يا غير آن كه درآب افتاده ، واحد و ثابت است .
همانطور كه در مثال حوض ، ما آنرا آبى واحد و ثابت حس مى كنيم ، در حاليكه در واقعنه واحد است و نه ثابت ، بلكه هم متعدد است و هم متغير تدريجى ، چون اجزاء آبى كهوارد آن ميشود، بتدريج وضع آنرا تغيير ميدهد، نفس آدمى نيز هر چند به نظر موجودى واحدو ثابت و شخصى به نظر مى رسد، ولى در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراىشخصيت .
و نيز گفته اند نفسى كه بر تجرد آن از طريق مشاهده باطنى اقامه برهان شده ، در حقيقتمجرد نيست ، بلكه مجموعه اى از خواص ‍ طبيعى است و آن عبارت است از ادراكهاى عصبى كهآنها نيز نتيجه تاءثير و تاءثرى است كه اجزاء ماده خارجى و اجزاء مركب عصبى ، دريكديگر دارند، و وحدتى كه از نفس مشاهده ميشود، وحدت اجتماعى است نه وحدت حقيقى وواقعى .
رد ادله ماديين منكر تجرد روح 
مؤ لف : اما اينكه گفتند: (رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن حداز دقت كه امروز رسيده ، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش ، به هيچ خاصيت از خواصبدنى انسان نرسيده مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده ، ديگر خاصيتىبدون علت مادى نماند، تا بگوئى اين اثر روح مجرد از ماده است ) سخنى است حق و هيچشكى در آن نيست ، لكن اين سخن حق ، دليل بر نبود نفس مجرد از ماده كه برهان بروجودش اقامه شده ، نميشود.
دليلش هم خيلى روشن است ، چون علوم طبيعى كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديوارى ماده وطبيعت است ، تنها ميتواند در اين چهار ديوارى تاخت و تاز كند، مثلا خواص موضوع خود (ماده) را جستجو نموده احكامى كه از سنخ آن است كشف و استخراج نمايد، و يا خواص آلات وادوات مادى كه براى تكميل تجارب خود بكار مى برد بيان كند و اما اينكه در پشت اينچهار ديوارى چه مى گذرد و آيا چيزى هست يا نه ؟ و اگر هست چه آثارى دارد؟ در اين بارهنبايد هيچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنمايد نه نفيا و نه اثباتا.
چون نهايت چيزى كه علوم مادى ميتواند درباره پشت اين ديوار بگويد اين است كه من چيزىنديدم ، و درست هم گفته چون نبايد ببيند، و اين نديدندليل بر نبودن چيزى نيست ، (و به همين دليل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هستبشود، باز در چهار ديوارى ماده است ) و در داخل اين چهار ديوارى هيچ موجود غير مادى وخارج از سنخ ماده و حكم طبيعت ، نيست تا او ببيند.
و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده ، بخود جراءت داده اند كه چنين آسان مجرداترا منكر شوند علتش اين است كه خيال كرده اند كسانيكه نفس مجرد را اثبات كرده اند، ازناآگاهى و بى بضاعتى بوده ، به آثارى از زندگى كه در حقيقت وظائف مادى اعضاىبدن است برخورده اند، و چون نتوانسته اند با قواعد علمى توجيهش كنند، از روى ناچارىآن را به موجودى ماوراى ماده نسبت داده اند و آن موجود مجرد فرضى راحلال همه مشكلات خود قرار داده اند.
و معلوم است كه اين حلال مشكلات به درد همان روزهائى ميخورده كه علم از توجيه آنخواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم بهعلل طبيعى هر اثر و خاصيتى پى برده ، ديگر نبايد بدان وقعى نهاد، نظير اينخيال را در باب اثبات صانع هم كرده اند.
و اين اشتباه فاسدى است ، براى اينكه قائلين به تجرد نفس ، تجرد آن را از اين راهاثبات نكرده اند و چنان نبوده كه آنچه از آثار وافعال بدنى كه علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، و آنچه كه به علت ماديش پىنبرده اند به نفس مستند كنند، بلكه تمامى آثار و خواص بدنى را بهعلل بدنى نسبت ميدهند، چيزيكه هست به بدن نسبت ميدهند بدون واسطه ، و به نفس هم نسبتميدهند، اما بواسطه بدن ، و آثارى را مستقيما به نفس نسبت ميدهند كه نميشود به بدننسبت داد، مانند علم آدمى به خودش و اينكه دائما خودش ‍ را مى بيند، كه بيانش گذشت .
و اما اينكه گفتند: (بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعه اى است كه توارد ادراكات درآن بسيار سريع انجام ميشود و لذا هيچ آنى از آنغافل نمى مانيم الخ ، سخنى است كه معناى درستى ندارد و شهودى كه از نفس خود داريم ،به هيچ وجه با آن منطبق نيست ).
مثل اينكه آقايان از شهود نفسانى خود غفلت كرده و رشته سخن را از آنجا به جاى ديگربرده اند، به واردات فكرى و مشهودات حسى برده اند، كه پشت سر هم به دماغ واردميشود و به بحث از آثار اين توالى و توارد پرداخته اند.
من نمى فهمم چه ربطى ميان آنچه ما اثبات مى كنيم و آنچه آنان نفى مى كنند هست ؟ اگرامورى پشت سر هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است ، فرض بشود اين اموربسيار زياد چگونه ميتواند يك واحد را تشكيل دهد بنام (من و يا تو)؟ علاوه اين امور بسيارزياد كه عبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب ، همه امور مادى هستند و ديگر ماوراىخود، غير از خود چيزى نيستند، و اگر آن امر (من ) كه هميشه جلو شعور ما حاضر و مشهوداست و يكى هم هست ، عين اين ادراكات بسيار باشد، پس چرا ما آن را بسيار نمى بينيم وچرا تنها آن امر واحد (من ) را مى بينيم و غير آن را نمى بينيم ؟ اين وحدت كه در آن امربراى ما مشهود و غير قابل انكار است از كجا آمد؟.
در پاسخ ماديين كه وحدت را وحدت اجتماعى دانسته اند 
و اما پاسخى كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند: وحدت ، وحدت اجتماعى است ، كلامىاست كه به شوخى بيش تر شباهت دارد تا به جدى براى اينكه واحد اجتماعى وحدتشواقعى و حقيقى نيست ، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد، كثرت آن است ، و اما وحدتش ياوحدتى است حسى ، مانند خانه واحد و خط واحد، و يا وحدتى است خيالى ، مانند ملت واحد وامثال آن ، نه وحدت واقعى ، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزارانفرد تشكيل شده است .
و آنچه ما درباره اش صحبت مى كنيم ، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم بسيارندبراى صاحب شعور يك شعور واقعى باشند، و در چنين فرض لازمه اينكه ميگويند: اينادراكات فى نفسه متعدد و بسيارند، به هيچ وجه سر از وحدت در نمى آورد و فرضاينجا است كه در كنار اين شعورها و ادراكات كس ديگرى نيست كه اين ادراكهاى بسيار رايكى ببيند، بلكه به گفته شما خود اين ادراكهاى بسيار است كه خود را يكى مى بيند(بخلاف نظريه ما كه اين اشكالها بدان متوجه نيست ، ما در وراى اين ادراكات ، نفسى مجرداز ماده قائليم كه سراپاى بدن و سلسله اعصاب و بافته هاى مغزى و حواس ظاهرى وباطنى ، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند، و او در اين چار ديوارى بدننيست ، بلكه تنها ارتباط و علاقه اى باين بدن دارد).
و اگر بگويند: آن چيزيكه در ساختمان بدنى من (من ) را درك مى كند، جزئى از مغز استكه ادراكهاى بسيار را بصورت واحد (من ) درك مى كند نه سلسله اعصاب ، در جوابميگوئيم : باز اشكال بحال خود باقى است ، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز عيناخود همان ادراكهاى بسيار و پشت سر هم است نه اينكه در يك طرف مغز سر،
جزئى باشد كه قوه دركش متعلق باين ادراكهاى بسيار شود، آنطور كه قواى حسىبمعلومات خارجى تعلق مى گيرد، آنگاه از آن معلومات صورت هائى حسى انتزاع مى كند(دقت فرمائيد).
سؤ ال ديگرى كه درباره اين امر مشهود و فراموش نشدنى (من ) هست و جوابش هم همانجوابى است كه درباره وحدت آن از دو طرف گفته شده ، اينستكه اين امرى كه به نظرشما مادى است با اينكه ماده ثبات ندارد و دائما درتحول است و انقسام مى پذيرد، ثبات و بساطت خود را از كجا آورد؟ نه فرضاول شما ميتواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم .
علاوه بر اينكه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلى - يعنى اين سوال كه چگونه ادراك هاى متوالى و پشت سر هم با شعور دماغىبصورت وحدت درك شود - و هم از اين سؤ ال ما كه چرا (من )تحول و انقسام نمى پذيرد فرض غير درستى است آخر دماغ و قوه اى كه در آن است وشعورى كه دارد و معلوماتى كه در آن است ، با اينكه همه امورى مادى هستند، و ماده و مادىكثرت و تغير و انقسام مى پذيرد، چطور همواره بصورت امرى كه هيچيك از اين اوصاف راندارد، حاضر نزد ما است ؟ با اينكه در زير استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چيز ديگرىنيست ؟
و اما اينكه گفتند: (بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكى امر برايش مشتبهميشود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزى را بسيط درك مى كند)، نيز غلطى استواضح ، براى اينكه اشتباه خود يكى از امور نسبى است كه با مقايسه و نسبت صورت مىگيرد، نه از امور نفسى و واقعى ، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش حقيقت وواقعيت است ، مثلا وقتى ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و بصورت نقطههائى سفيد مى بينيم و براهين علمى به ما مى فهماند كه در اين ديد خود اشتباه كرده ايم وهمچنين اگر شعله آتش گردان را دائره مى بينيم ، و اشتباهات ديگرى كه حس ما مى كند،وقتى اشتباه است كه آنچه را در درك خود داريم ، با آنچه كه در خارج هست بسنجيم ،آنوقت مى فهميم كه آنچه در درك ما هست در خارج نيست ، اين را ميگوئيم اشتباه ، و اما آنچهكه در درك ما هست خودش اشتباه نيست ، به شهادت اينكه بعد از علم به اينكه اجرامآسمانى به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است ، باز هم ما آنها را بصورت نقطههائى نورانى ميبينيم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره ميبينيم پس در اينكه آنجرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است ، اشتباهى نيست ، بلكه اشتباهخواندنش ، اشتباه و غلط است .
و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است ،
چه وقتى حواس ما و قواى مدركه ما امور بسيار امور متغير و امور متجزى را بصورت واحد وثابت و بسيط درك كند، اين قواى مدركه ما، در درك خود اشتباه كرده ، براى اينكه وقتىمعلوم او را با همان معلوم در خارج مقايسه مى كنيم ، مى بينيم با هم تطبيق نمى كند، آنوقتميگوئيم اشتباه كرده ، و اما اينكه معلوم او براى او واحد و ثابت و بسيط است كه دروغنيست و گفتگوى ما در همين معلوم است ، از شما مى پرسيم : اين معلوم فراموش نشدنى ما(من ) چيست ؟ مادى است ؟ يا مجرد؟ اگر مادى است پس چرا واحد و ثابت و بسيط است وچگونه يك امرى كه هيچگونه آثار ماديت و اوصاف آن را ندارد در زير جمجمه ما جاگرفته و هرگز هم فراموش ‍ نميشود؟ و اگر مجرد است كه ما هم همين را مى گفتيم .
پس از مجموع آنچه گفته شد، اين معنا روشن گرديد: كهدليل ماديين از آنجا كه از راه حس و تجربه و در چهار ديوارى ماده است ، بيش از عدم وجدان(نيافتن ) را اثبات نمى كند، ولى خواسته اند با مغالطه و رنگ آميزى عدم وجدان را بهجاى عدم وجود (نبودن ) جا بزنند، ساده تر بگويم دليلشان تنها اين را اثبات كرد كه ماموجودى مجرد نيافتيم ، ولى خودشان ادعا كردند: كه موجود مجرد نيست ، در حاليكه نيافتندليل بر نبودن نيست .
و آن تصويرى كه براى جا زدن (نيافتن ) بجاى (نبودن ) كردند، تصويرى بود فاسدكه نه با اصول ماديت كه نزد خودشان مسلم و به حس ‍ و تجربه رسيده است ، جور در مىآيد و نه با واقع امر.
آنچه كه علماى روانكاو و عصر جديد در نفى تجرد روح نفس كرده اند 

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation