|
|
 |
|
 |
|
7 - نابودى شعبده باز گستاخ شعبده بازى از هند نزد متوكل آمد، تردستى هاى عجيبى از خود نشان داد كهمتوكل حيران گرديد، متوكل كه از هر فرصتى مى خواست بر ضد امام هادى (ع ) استفادهكند، و با پف كردن ، نور خورشيد خدا را خاموش نمايد، به شعبده باز گفت : اگر طورىكنى در مجلسى عمومى ، حضرت هادى (ع ) را شرمنده كنى ، هزار اشرفى به تو جايزهمى دهم . شعبده باز گفت : سفره غذا را پهن كن و قدرى نان تازه نازك در سفره بگذار، و مراكنارآن حضرت بنشان ، به تو قول مى دهم كه حضرت هادى (ع ) را نزد حاضران ، سرافكندهو شرمنده سازم . متوكل مغرور، سفره اى با غذاهاى رنگارنگ گسترد، و عده اى ازرجال را دعوت كرد، از جمله امام هادى (ع ) را ناگزير كنار آن سفره آورد. مهمانانمشغول خوردن غذا شدند، مقدارى نان دراز كرد تا بردارد، هماندم شعبده باز كارى كرد كهنان به جانب ديگر پريد، امام هادى (ع ) دست به طرف نان ديگر دراز كرد، باز آن نانبه سوى ديگر پريد، و حاضران خنديدند، اين حادثه چند بار تكرار شد و موجب خندهحاضران گرديد. امام هادى (ع ) به توطئه زير پرده ، آگاه شد، خشمگين گرديد، در آنجا متكائى بود كهصورت شير در پارچه آن كشيده بودند، امام هادى (ع ) بر همان صورت دست نهاد وفرمود: قم فخذ هذا: (بر خيز و اين شعبده باز را بگير ) همان صورت به شكل شيرى در آمد و به شعبده باز حمله كرد و او را بلعيد، سپس به جاىاولش ، به همان صورت و نقش شير در پارچه متكاباز گشت . متوكل در آن مجلس ، آنچنان ترسيد و وحشت زده شد كه بى هوش شده و از رو بر زمينافتاد، و حاضران در مجلس از ترس گريختند. بعد متوكل به دست و پاى امام هادى (ع ) افتاد و عاجزانه درخواست كرد كه كارى كنيد آنشعبده باز برگردد، امام هادى (ع ) به او فرمود: (اين كار نشدنى است ، آيا تو دشمنانخدا را مى خواهى بر اولياء خدا مسلط كنى ؟). و ديگر آن شعبده باز ديده نشد.(145) |
8 - دليل امام هادى بر دروغگوئى زينب كذابه در عصر خلافت متوكل ، زنى ظاهر شد و به هر جا مى رفت مى گفت : (من زينب دخترفاطمه (س ) هستم ) و با اين نام ، از مردم پول مى گرفت . او را نزد متوكل آوردند، متوكل به او گفت : (تو زن جوانى هستى ، از زمان پيامبر (ص )تا حال بيش از دويست سال مى گذرد ). او گفت : پيامبر (ص ) دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه خداوند جوانى مرا در هرچهل سال به من باز گرداند، و من خود را آشكار ننموده بودم تا اينكه فقر و تهيدستىباعث شد كه خود را آشكار سازم . متوكل ، بزرگان آل ابوطالب و آل عباس و قريش را طلبيد و ماجراى ادعاى آن زن را بهآنها گفت . جماعتى از آنها گفتند: زينب دختر فاطمه (س ) در فلانسال و فلان ماه از دنيا رفت . متوكل به زينب ادعائى گفت : در برابر روايت اين جماعت چه مى گوئى ؟ او گفت : (اينها دروغ مى گويند، زندگى من پوشيده و پراسرار است ، براى من زندگىو مرگ ، مفهوم ندارد ). متوكل ، به علماى حاضر گفت : (آيا شما غير از روايت ،دليل قاطعى بر دروغگوئى اين زن داريد؟ (من از عباس (جدم ، عموى پيامبر) بيزار باشم اگر اين زن را بدوندليل قاطع ، مجازات كنم ). حاضران (كه از همه جا دستشان كوتاه شده بود)، به ياد امام هادى عليه السلام افتادندو گفتند: (ابن الرضا)(امام هادى ) را در اينجا حاضر كن ، شايد او داراى دليلى باشدكه آن دليل در نزد ما نيست . ناچار، متوكل براى امام هادى (ع ) پيام فرستاد، امام هادى (ع ) حاضر شد،متوكل ادعاى آن زن را به عرض حضرت رسانيد، حضرت فرمود: (او دروغ مى گويد،زيرا زينب (س ) در فلان سال و فلان ماه و فلان روز از دنيا رفت ) متوكل گفت : (اين جمع حاضر نيز، چنين روايت كردند، ولى من سوگند ياد كرده ام كهبدون دليل قاطعى كه خودش تسليم آن گردد، او را مجازات نكنم ). امام هادى (ع ) فرمود: اين دليل در نزد تو نيست ، بلكه در نزد من است كه هم آن زن را و همديگران را وادار به تسليم مى كند. متوكل گفت : آن دليل چيست ؟ امام هادى (ع ) فرمود: اين در نزد تو نيست ، بلكه در نزد من است كه هم آن زن را و همديگران را وادار به تسليم مى كند. متوكل گفت : آندليل چيست ؟ امام هادى (ع ) فرمود: (گوشت فرزندان فاطمه (س ) بر درندگان حرام است، او را وارد اين باغ وحش كن ، اگر او دختر فاطمه (س ) باشد، آسيبى نمى بيند ). متوكل به زن گفت : تو چه مى گوئى . زن گفت : او (امام هادى ) مى خواهد مرا بكشد... بعضى از دشمنان گفتند: چرا امام هادى (ع ) به اين و آن حواله مى كند، اگر راست مىگويد: خودش وارد باغ وحش گردد... متوكل به امام هادى (ع ) گفت : (چرا تو اين كار را نمى كنى ؟ ). امام فرمود: من حاضرم ،نردبانى بياوريد، نردبان آوردند، آن حضرت از پله هاى آن به پائين كه باغ وحشبود رفت ، درندگان و شيرها به حضور امام آمدند، دم خود را به عنوان تواضع تكان مىدادند و سرشان را به لباس امام مى ماليدند، و امام دست بر سر آنها مى كشيد و سپساشاره به آنها كرد كه به كنار بروند، همه آنها، به كنار رلفتند و خاموش ايستادند. متوكل از امام هادى (ع ) معذرت خواهى كرد، و امام از باغ وحش بيرون آمد آنگاهمتوكل به آن زن گفت : (اكنون نوبت تو است از اين نردبان پائين برو). فرياد زن بلند شد: شما را به خدا دست از من برداريد، من دروغ گفتم ، من بر اثرتهيدستى ، و پول جمع كردن ، چنين ادعائى را كردم .متوكل دستور داد او را به جلو درندگان بيفكنند، مادرش واسطه شد و تقاضاى بخششكرد، متوكل او را بخشيد. (146) و به نقل بعضى او را جلو درندگان انداخت ، و درندگان او را خوردند. |
9 - قدرت پوشالى متوكل در برابر قدرت ملكوتى امام روزى متوكل تصمميم گرفت ، قدرت ارتش خود را به امام هادى (ع ) بشان دهد و بهاصطلاح خودش زهر چشم آن حضرت را بگيرد و در نتيجه آن حضرت بترسد و درمقابل متوكل ، به مبارزه بر نخيزد. دستور داد 90هزار از افراد ترك ارتش خود را كه در سامرا بودند، هر كدام توبره علفخورى اسب خود را پر از خاك كرده و در نقطه معين شده بريزند همه افسران و سربازانبه انجام اين فرمان ، همت كردند، در نتيجه تل عظيمى از خاك ، مانند يك كوه بزرگ ، دربيابان به وجود آمد، كه آن را (تل مخالى )(تل توبره ها) ناميدند. سپس متوكل ، با كمال غرور دستور داد، امام هادى (ع ) را احضار كردند، تا او آنتل عظيم رااز نزديك ببيند، حضرت هادى (ع ) حاضر شد و ه .راهمتوكل تا بالاى آن تل رفتند، ارتشيان در اطراف آنتل كوه پيكر، رژه مى رفتند، و با همه امكانات لوژستيكى كه بهمراه داشتند، خود راآشكارنمودند. در اين هنگام كه متوكل ، اوج قدرت خود را مى خوامست به رخ امام هادى (ع ) بكشد، سرىتكان داد و به امام گفت : (آيا لشگرم رامى بينى ؟!) امام هادى (ع ) فرمود: (آيا من هم لشگر خود را به صحنه بياورم ؟) متوكل گفت : مانعى ندارد. امام هادى (ع ) دعائى خواند، ناگاه متوكل ديد: زمين و آسمان ، پر از فرشتگان غرق دراسلحه شده است ، و خود و لشگر خود را در برابر آن ، بسيار ناچيز يافت ، هماندمتعادل خود را از دست داد و بيهوش به زمين افتاد، هنگامى كه به هوش آمد، امام هادى (ع )به او فرمود:(هدف ما دنيا نيست ، بلكه هدف ما امور معنوى و آخرت است ، و آنچه تو مىپندارى ، اساسى ندارد)(147) (يعنى اگر دنيا وسيله آخرت گردد، خوب است و گرنه همه اين قدرتهاى ظاهرى ،پوشالى و پوچ و نا پايدار خواهد بود) به اين ترتيب مانور پوشالى متوكل ، در برابر عظمت معنوى امام هادى (ع ) در هم شكست . |
10 - امام هادى (ع ) در زندان و حكم اعدام او ابن اورمه نقل مى كند در عصر خلافت متوكل ، به سامره رفتم ، اطلاع يافتم كه او،حضرت امام هادى (ع ) را زير نظر يكى از درباريانش بنام (سعيد حاجب ) زندانى نموده، و حكم اعدام آن حضرت را به سعيد داده است . نزد سعيد رفتم ، از روى مسخره به من گفت : (آيا مى خواهى خداى خود را بنگرى ؟) گفتم : (خداوند پاك و منزه از آن است كه چشمها او را ببينند). گفت : منظورم اين شخص - امام هادى (ع ) - است كه شما مى پنداريد او امام شما است . گفتم : بى ميل نيستم آن حضرت را ديدار كنم . گفت : من مامور اعدام او هستم ، فردا او را اعدام مى كنم ، رئيس پست در نزد سعيد بود،واسطه شد تا من به خدمت امام (ع ) برسم ، به آن اطاقى كه امام در آنجا بود رفتم ،ناگاه ديدم در مقابل آن حضرت قبرى كنده اند، سلام كردم و گريه سخت نمودم . حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ گفتم : به خاطر آنچه مى نگرم . فرمود: (گريه نكن ، آنها به مراد خود نخواهند رسيد)، قلبم آرام گرفت ، دو روز بعدخبر كشته شدن متوكل و همدمش (فتح بن خاقان ) را شنيدم ، آرى سوگند به خدا، بيش از دوروز از ديدار من با امام نگذشته بود كه آنها كشته شدند (148) (عجيب اينكه حادثهكشته شدن متوكل و فتح بن خاقان ، بدست پسرمتوكل ، اجرا شد). |
معصوم سيزدهم امام حسن عسكرى عليه السلام
معصوم سيزدهم :امام يازدهم ، حضزت حسن (ع ) عسكرى (ع ) نام :حسن (ع ) لقب معروف :عسكرى (ع ) كنيه :ابومحمد (ع ) پدر و مادر :امام هادى (ع )، سليل (س ) وقت و محل تولد :هشتم ربيع الثانى يا 24 ربيعالاول سال 232 هجرى قمرى در مدينه . وقت و محل شهادت :هشتم ربيع الاول سال 260 هجرى قمرى به دسيسه معتمد (چهاردهمين خليفه عباسى )در شهر سامره ، در سن 28 سالكى به شهادت رسيد. مرقد :شهر سامره ، واقع در عراق دوران زندگى :در دو بخش 1 - قبل از امامت (22 سال ) از سال 232 تا 254 هجرى قمرى 2 - دوران امامت (6سال ) از سال 254 تا 260 هجرى قمرى آن حضرت ، همواره تحت نظر زندان طاغوتهاى عصر خود بود، سرانجام با زهر جفا بهشهادت رسيد. |
1 - پاسخ به سوال ، درباره تفاوت ارث زن و مرد شخصى به نام (فهفكى ) كه اشكال تراشى هاى ابن ابى العوجاء يكى ازدانشمندان معروف مادى عصر امام صادق عليه السلام در ذهن او نيز راه يافته بود، بهحضور امام حسن عسكرى (ع ) آمد و پرسيد: (چرا در اسلام ، سهم ارث زن نصف سهم مرد است ؟ آيا چنين قانونى ، يكنوع زوركوئىبه زن بينوا نيست ؟) امام حسن عسكرى (ع ) فرمود: براى زن ، جهاد واجب نيست ، و تاءمين معاش شوهر، واجب است(بنابراين در امور ديگرى مخارج سنگينى بر عهده مرد است ، نه بر عهده زن ). فهيفكى مى گويد: پيش خود (در ذهنم ) گفتم : ابن ابى العوجاء به من گفت : همينسوال را از امام صادق عليه السلام نمودم ، او نيز چنين جواب داد، ناگاه امام حسن عسكرى(ع ) به من رو كرد و فرمود: (آرى ، اين سوال ، از ابن ابى العوجاء است ، و جواب مايكى است ، و همه ما امامان به همديگر مربوط، و مساوى هستيم ). (149) |
2 - دقت در گناه شناسى ابو هاشم جعفرى (ره ) كه از دوستان و فقهاء و اصحاب امام هادى و امام حسن عسكرى (ع) بود، مى گويد: در محضر امام حسن عسكرى (ع ) بودم ،فرمود، يكى از گناه نابخشودنىاين است كه شخصى (بر اثر غرور و كوچك شمردن گناه ) بگويد: ليتنى لا اواخذ الا بهذا: (اى كاش براى گناهى جز اين يك گناه ، باز خواست الهى نشوم). با خود گفتم : (براستى ، معنى اين سخن ، بسيار دقيق و ظريف است ، و سزاوار است كههر انسانى ، مراقب خود باشد و در مورد هر چيزى دقت كند)كه گاهى انسان حرفى مى زندو خيال مى كند حرف خوبى زده ، غافل از آنكه ، همان حرف ، گناه نابخشودنى است . ناگاه امام حسن عسكرى (ع ) به من رو كرد و فرمود: (درست فكر مى كنى اى ابو هاشم ،كه بايد توجه دقيق داشت ، بدان كه شرك (ريا) در ميان مردم ، ناپيداتر از راه رفتنمورچه روى سنگ در شب تاريك ، و راه رفتن مورچه بر صفحه سياه است ). (150) |
3 - كرامت و بزرگوارى امام عسكرى (ع )ابو هاشم جعفرى (ره ) گفت : به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رفتم ، هدفم اين بود كهنگين انگشترى را از آن حضرت تقاضا كنم ، تا انگشترى بسازم و آن نگين را به عنوانتبرك ، بر سر انگشترم بگذارم ، ولى وقتى كه به حضورش شرفياب شدم ، به طوركلى آن تقاضا را فراموش كردم ، پس از ساعتى ، بر خاستم و خداحافظى كردم ، همين كهخواستم از محضرش بيرون بيايم ، انگشترى را به طرف من نهاد و فرمود: (تقاضاىتو، نگين بود، ما به تو نگين را با انگشترش داديم ، خداوند اين انگشتر را براى تومبارك گرداند). از اين حادثه ، تعجب كردم ، كه آن حضرت به آنچه در ذهنم پوشيدهبود، خبر داد، عرض كردم : (اى آقاى من ! براستى كه تو ولى خدا و همان امامى هستى ،كه خداوند فضل و اطاعت آن امام را دين خود قرار داده است ). فرمود: غفر الله لك يا ابا هاشم : ( خدا تو را ببخشد اى ابو هاشم ).(151) |
4 - اثر پيام امام حسن (ع ) به فيلسوف عراق اسحاق كندى از دانشمندان عراق بود، و مردم او را به عنوان فيلسوف و دانشمند برجسته مى شناختند، او كافر بود و اسلام را قبول نداشت ، حتى تصميم گرفت كتابىدرباره تناقض گوئى قرآن بنويسد، چرا كه مى پنداشت بعضى از آيات قرآن بابعضى ديگر (در ظاهر) سازگار نيست ، او نگارش چنين كتابى را شروع كرد. يكى از شاگردان او به حضور امام حسن عسكرى (ع ) آمد و جريان را به اطلاع آن حضرترسانيد، امام به او فرمود: (آيا در ميان شما يك مرد هوشمند و رشيد نيست تا بااستدلال و منطق محكم ، استاد كندى را از نوشتن چنان كتابى باز دارد و او را پشيمانكند؟!) شاگردگفت : ما شاگرد او هستيم ، و از نظر علمى نمى توانيم او را قانع كرده و از عقيدهاش منصرف كنيم . امام حسن (ع ) به او فرمود: (من سخنى را به تو ياد مى دهم ، تو نزد او برو، و چند روزاو را در اين كارى كه شروع كرده ، كمك كن ، وقتى كه با او دوست و همدم شدى ، به اوبگو سوالى به نظرم رسيده مى خواهم از تو بپرسم . او مى گويد: بپرس . به او بگو: (اگر نازل كننده قرآن (خدا) نزد تو آيد، آيا ممكن است كه بگويد: مراد من ازمعانى اين آيات ، غير از آن معانى است كه تو براى آن آيات فهميده اى ؟) استاد كندى مى گويد: (آرى ممكن است ). در اين هنگام به او بگو: (تو چه مى دانى ، شايد مراد خدا از آيات قرآن ، غير از آنمعانى باشد كه تو فهميده اى ). شاگرد نزد استاد اسحاق رفت ، و مدتى او را در تاءليف آن كتاب ، يارى كرد، و با اوهمدم شد، تا روزى گفت : (آيا ممكن است كه خدا غير از اين معانى را كه تو از آيات قرآنفهميده اى ، اراده كرده باشد؟) استاد فكرى كرد و سپس گفت :سوال خود را دوباره بيان كن ، او سوال خود را تكرار كرد. استاد گفت : آرى ممكن است خدا اراده معانى غير از معانى ظاهرى آيات قرآن كرده باشد،زيرا واژه ها، داراى احتمالات است . سپس به شاگرد گفت : (راست بگو بدانم اين سخن را چه كسى به تو ياد داده است ؟!) شاگرد گفت : (به دلم افتاد كه از تو بپرسم ). استاد گفت : اين سوال ، سوال بسيار مهم و سخن بسيار عميق و بلند پايه اى است ، و ازتو بعيد است چنين سخنى سرزند. شاگرد گفت : (اين سخن را از امام حسن عسكرى (ع ) شنيده ام ) استاد گفت : (اكنون حقيقت را گفتى ، چنين مسائل جز از خاندان رسالت شنيده نمى شود).(152) آنگاه استاد، تقاضاى آتش كرد، و تمام آنچه را درباره تناقض آيات قرآن نوشته بود،به آتش كشيد و سوزانيد و نابود كرد. (153) |
5 - حفظ آبروى مسلمانان ، توسط امام حسن عسكرى (ع ) عصر حكومت طاغوتى متوكل (دهمين خليفه عباسى ) بود، او امام حسن عسكرى (ع ) را بهجرم دفاع از حق ، در شهر سامره به زندان افكنده بود، اتفاقا در آنسال بر اثر نيامدن باران ، قحطى و خشكسالى همه جا را فرا گرفته بود، زمينهاىكشاورزى خشك شده بود و دامها تلف شده بودند، مسلمانان سه روز پى در پى براىنماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولى باران نيامد. ولى روز چهارم ، جاثليق (روحانى بزرگ مسيحيان به بيرون رفتند و دعا كردند، در آنروز باران آمد. مسلمانان روز پنجم به بيابان رفتند و نماز خواندند، ولى باران نيامد، همين موضوعباعث سرشكستكى مسلمين و آبروريزى شد، عده اى در حقانيت دين اسلام شك كردند، گفتگوو بگو مگو در اين باره زياد شد، و بنابراين بود كه روز ششم نيز مسيحيان همراهجاثليق خود به بيابان براى دعا بروند، اگر آن روز نيزمثل روز چهارم باران مى آمد، آبروى مسلمانان در نزد مسيحيان ، بيشتر مى رفت ، و شرمنده وخوار مى شدند. متوكل ، بياد امام حسن عسكرى (ع ) كه در زندان بود، افتاد دستور داد آن حضرت را اززندان بيرون آوردند، متوكل به آن حضرت گفت : ادرك دين جدك يا ابا محمد: (اىابومحمد، دين جدت (اسلام ) را درياب ). آن روز كه روز ششم بود، مسيحيان همراه جاثليق به بيابان رفتند. امام حسن عسكرى (ع ) به چند نفر از خدمتكاران نيز بيرون رفتند، آنگاه آن حضرت بهيكى از غلامانش فرمود: تو نيز به ميان جمعيت مسيحيان برو، هنكامى كه جاثليق براى دعادستهايش را به سوى آسمان بلند كرد، خود را به كنار او برسان ، و در ميان دو انگشتدست راستش ، چيزى هست ، آن را بگير و بياور. آن غلام به ميان مسيحيان رفت و در صف اول كنار جاثليق ايستاد و همين كه او دستهايش رابه طرف آسمان براى دعا بلند كرد، غلام بى درنگ در بين دو انگشت دست راست اواستخوانى كه سياه رنگ بود، برداشت ، آن روز مسيحيان و جاثليق هر چه دعا كردند،باران نيامد، و آسمان صاف و آفتابى شد. و مسيحيان شرمنده بازگشتند.متوكل از امام حسن عسكرى (ع ) پرسيده : اين استخوان چيست ؟ امامساءله (ع ) فرمود: (اين استخوان از قبر پيغمبرى برداشته شده است ، و هر گاهاستخوان بدن پيامبرى آشكار گردد باران مى آمد). (154) به اين ترتيب در آن روز، آبروى از دست رفته مسلمين ، بجاى خود آمد، و عزت و سربلندى اسلام در نزد مسيحيان ، حفظ گردد. |
6 - شكنجه گر زندان ، در برابر عظمت مقام امام حسن عسكرى (ع ) امام حسن عسكرى (ع ) در عصر خلافت متوكل ، در زندانهاى مختلفى حبس گرديد، آنبزگوار را مدتى به زندان شكنجه گرى خشن و پر تجربه و درنده خو، به اصطلاحبه (نحرير)سپردند، او با بى رحمانه ترين روش ، به امامساءله (ع ) بر خورد مىكرد، و زندگى را بر آن حضرت ، تنگ و سخت گرفت . همسر نحرير، كه به پاره اى از مقامات معنوى و عبادات و سجده هاى امام در زندان آگاهشده بود، به نحرير مى گفت : (از خدا بترس ، تو نمى دانى كه چه شخصيت بلندمقامى را در زندان نگه داشته اى ، من ترس آن دارم كه بلاى سختى به تو برسد). نحرير به جاى اينكه تحت تاءثير گفتار همسرش قرار بگيرد، يك روز عصبانى شد وبه همسرش گفت : (سوگند به خدا، او (امام ) را در باغ وحش ، جلو درندگان مى افكنم). نحرير به اجازه مقامات بالا، همين كار را كرد، دستور داد آن حضرت را به درون باغ وحشبردند، و هيچگونه شك نداشت كه درندگان ، آن حضرت را مى خورند. ولى پس از ساعتى ، نحرير و ماءمورين زندان ، آن حضرت را ديدند كه نماز مى خواند، ودرندگان در اطراف او حلقه زده و آرام و خاموش ايستاده اند، آنگاه دستور داد، تا آنحضرت را به خانه اش ببرند. (155) |
7 - خصوصى بودن امام حسن (ع ) با دوستان ابو هاشم جعفرى ، يكى از شاگردان و دوستان امام حسن عسكرى (ع ) بود، او چند روز،به امام حسن (ع ) روزه مستحبى گرفت ، و هنگام افطار، همراه امام (ع ) با هم افطار مىكردند. روزى بر اثر گرسنگى ، ضعف شديد بر ابو هاشم وارد شد، او آن روز طاقت نياورد وبه اطاق ديگر رفت ، و مخفيانه مقدارى نان در آنجا يافت و آن را خورد و روزه اش را شكست، سپس بى آنكه جريان را به امام (ع ) بگويد، به حضور امام (ع ) آمد و نشست . امام حسن (ع ) به غلام خود فرمود: (غذائى براى ابوهاشم فراهم كن ، زيرا او روزه اشرا شكسته است ). ابو هاشم لبخندى زد. امام (ع ) به او فرمود: (اى ابو هاشم ! چرا مى خندى ؟ اگر مى خواهى نيرو پيداكنى ،گوشت بخور، در نان قوت نيست ). (156) به اين ترتيب امام حسن عسكرى (ع ) با كمال خوشروئى و خودمانى ، با دوستان ، برخورد مى كرد و چون پدر و فرزند با آنها رفتار مى نمود، و مزاح مى كرد، با اينكهداراى مقام بسيار ارجمند امامت بود. |
8 - گره گشائى مشكلات مسلمانان ابوالفرات يكى از شيعيان عصر امام حسن عسكرى (ع ) بود، مى گويد: ده هزار درهم ازپسر عمويم طلب داشتم ، چند بار نزد او رفتم و مطالبه كردم ، او جواب منفى داد، و مرابا شدت رد كرد، سرانجام نامه اى براى امام حسن عسكرى (ع ) نوشتم و در آن نامه ،جريان را يادآورى نمودم و عرض كردم كه براى من دعا كن ، تا پسر عمويم ،پول مرا بدهد. آن حضرت ، جواب نامه مرا داد، در آن نوشته بود كه پسر عمويت بعداز روز جمعه مىميرد، و قبل از مرگش ، پول تو را خواهد داد. قبل از روز جمعه پسر عمويم نزد من آمد و طلب مرا پرداخت ، به او گفتم : (چطور شد كهآنهمه نزد تو آمدم ، طلب مرا نمى دادى ، ولى اكنون خودت آمدى پرداختى ؟). در جواب گفت : (در عالم خواب ، با امام حسن عسكرى (ع ) ملاقات كردم ، آن حضرت به منفرمود: (وقت مرگ تو نزديك شده است ، طلب پسر عمويت را بپرداز). (157) |
9 - رام شدن استر سركش احمد بن حارث قزوينى مى گويد: با پدرم (حارث ) در شهر سامره بوديم ، پدرمنگهبان و سرپرست دامهاى كاروان سراى منسوب به امام حسن عسكرى (ع ) بود، در آن هنگام، در نزد المستعين (دوازدهمين خليفه عباسى ) استرى بود كه از نظر زيبائى و قامت بلند وچالاكى ، نظير نداشت ، ولى سركش بود و نمى گذاشت كسى او را زين كند يا لگام بردهانش ببندد، و يا كسى بر پشتش سوار شود. گروهى از سواران با تجربه اجتماع كردند و هر گونه حيله و نيرنگى به كار بردندنتوانستند آن را رام كنند و بر پشتش سوار گردند، يكى از دوستان نزديك مستعين به وىگفت : (براى حسن بن على (امام حسن عسكرى عليه السلام ) پيام بفرست ، به اينجابيايد، يا بر اين استرسوار مى شود، و يا اين استر او را خواهد كشت ). مستعين ، شخصى را نزد امام حسن عسكرى (ع ) فرستاد و آن حضرت ناگزير نزد مستعينرفت ، پدرم (حارث ) نيز همراه آن حضرت بود، وقتى كه امام حسن (ع ) وارد خانه مستعينشد، من هم خود را به خانه او رسانيدم ، ديدم استر باكمال چالاكى در حياط خانه ايستاده است ، امام حسن (ع ) به طرف او رفت ، و دستى برپشتش كشيد، ديدم بدن آن استر آنچنان عرق كرد، كه قطرات عرق از پيكرش مى ريخت .سپس امام حسن (ع ) نزد مستعين آمد، مستعين احترام نمود و خير مقدم عرض كرد، و سپس گفت :(اى ابو محمد! اين استر را لگام كن ... امام حسن (ع ) روپوشش را در آورد و كنار گذاشت ،و جلو استر رفت و دهان او را لگام زد، سپس نزد مستعين برگشت و نشست . مستعين گفت : اين استر را زين كن ... حضرت بر خاست زين بر پشت استر نهاد و بست ، وسپس به جايگاه خود بازگشت . مستعين گفت : مى خواهى بر آن سوار شوى ؟ امام حسن (ع ) فرمود: آرى ، رفت و بر آن سوار شد، و چند قدمى ، با بهترين شيوه راهرفتن ، راه رفت و بازگشت و پياده شد، مستعين گفت : اين استر را چگونه مى بينى ؟ امام (ع ) فرمود: در زيبائى و راهوارى ، بى نظير است . مستعين گفت : آن را به تو واگذار كردم . امام حسن (ع ) به پدرم (حارث ) فرمود: افسار استر را بگير، پدرم افسار آن استر راكشيد و برد. (158) |
10 - چگونگى شهادت امام حسن (ع ) و سه نشانه صدق امامت حضرت مهدى(عج ) ابو الاديان از خدمتكاران ، و نامه رسان امام حسن عسكرى (ع ) بود، هنگامى كه امام حسن(ع ) بيمار و بسترى شد، به همان بيمارى كه رحلت كرد، ابو الاديان را طلبيد، و چندنامه به او داد و فرود: (اين ها را به مدائن ببر، و به صاحبانش برسان و پس پانزدهروز مسافرت وقتى كه به شهر سامره بازگشتى ، از خانه من صداى گريه و عزادارىمى شنوى و جنازه مرا روى تخته غسل مى نگرى . ابو الاديان مى گويد گفتم : (اى آقاى من ! اگر چنين پيش آيد به چه كسى مراجعه كنم؟)فرمود: به كسى رجوع كن كه . (داراى سه علامت باشد): 1 - پاسخهاى نامه هاى مرا از تو مطاله كند كه او قائم بعد از من است . گفتم : نشانه بيشتر بفرمائيد، فرمود: 2 - كسى كه بر جنازه من نماز مى خواند. گفتم : باز نشانه بيشتر بفرمائيد، فرمود: 3 - آن كسى كه از محتو او اشياء داخل هميان خبر دهد، او قائم بعد از من است . سپس شكوه امام ، مانع شد كه سوال بيشتر كنم ، به سوى مدائن رفتم و نامه ها را بهصاحبانشان دادم ، و پاسخهاى آنها را گرفتم و پس از پانزده روز به سامره بازگشتم، ناگاه همانگونه كه فرموده بود صداى گريه و عزا از خانه امام حسن عسكرى (ع )شنيدم ، به خانه آن حضرت آمدم ناگاه ديدم جعفر كذاب (برادر آن حضرت ) در كنار درخانه ايستاده ، و شيعيان اطراف او را گرفته اند و به او تسليت گفته و به او به عنوانامام حسن عسكرى (ع ) مباركباد مى گويند. با خود گفتم : اگر امام ، اين شخص باشد، مقام امامت تباه خواهد شد زيرا من جعفر را مىشناختم كه شراب مى خورد و قمار بازى مى كرد و با ساز و آواز سر و كار داشت ، نزداو رفتم و تسليت و تهنيت گفتم ، از من هيچ سوالى نكرد. سپس (عقيد)(غلام آن حضرت ) آمد و به جعفر گفت : اى آقاى من جنازه برادرت كفن شد،براى نماز بيا، جعفر و شيعيان اطراف او وارد خانه شدند، من نيز همراه آنها بودم ، و دربرابر جنازه كفن شده امام حسن عسكرى (ع ) قرار گرفتيم ، جعفر پيش آمد تا نمازبخواند، همين كه آماده تكبير شد، كودكى كه صورتى گندمگون ، و موى سرش بهمپيچيده و بين دندانهايش گشاده بود به پيش آمد و رداى جعفر را گرفت و كشيد و گفت :(تاخر يا عم فانا احق بالصلوه على ابى ): (اى عمو! به برگرد، من سزاوارتر بهنماز خواندن بر جنازه پدرم هستم ). جعفر به عقب بازگشت در حالى كه چهره اش تغيير كرده و غبار گونه شده بود. ج كودك جلو آمد و نماز خواند، و سپس آن حضرت را در كنار قبر پدرش امام هادى (ع ) در شهرسامره به خاك سپردند. سپس آن كودك به من گفت : پاسخهاى نامه اى را كه در نزد تو است بياور، آنها را به آنكودك دادم و با خود گفتم : اين دونشانه (1 - نماز 2 - مطاله نامه ها) اما نشانه سوم (خبراز محتواى هميان ) باقى مانده است . سپس نزد جعفر كذاب رفتم ديدم مضطرب است ، شخصى بنام (حاجز و شاء) به جعفر گفت: (آن كودك چه كسى بود؟)(حاجز مى خواست با اين سؤال ، جعفر را در حجتش درمانده سازد). جعفر گفت :(سوگند به خدا هرگز آن كودك را نديده ام و نشناخته ام ). ابوالاديان در ادامه سخن گفت : ما نشسته بوديم ناگاه چند نفر آمدند و جوياى امام حسنعسكرى (ع ) بودند، دريافتند كه آن حضرت از دنيا رفته است ، پرسيدند: (امام بعد ازاو كيست ؟). مردم ، با اشاره ، جعفر را به آنها نشان دادند. آنها بر جعفر سلام كردند و به او تسليت و تهنيت گفتند و عرض كردند: (همراه ما نامه هاو اموال است ، به ما بگو نامه ها را چه كسى فرستاده واموال ، چه مقدار است ؟!). جعفر برخواست ، در حالى كه لباسش را تكان مى داد، گف ت : (از ما علم غيب مىخواهيد؟). در اين هنگام خادم (از جانب امام عصر عليه السلام ) بيرون آمد و گفت : نزد شما نامه هائىاست از فلان كس و فلان كس (نام آنها را به زبان آورد) و در نزد شما هميانى است . كههزار دينار دارد، كه ده دينار آن ، طلاى روكش دارد. قمى ها آن نامه ها و هميان را به آن خادم دادند و گفتند: امام ، همان كسى است كه تو را نزدما فرستاه است (به اين ترتيب سومين نشانه نيز آشكار شد). پس از اين جريان ، جعفر كذاب نزد معتمد عباسى (پانزدهمين خليفه عباسى )رفت و گفت :در خانه برادرم حسن عسكرى (ع ) كودكى هست كه شيعيان به امامت او معتقدند. معتمد، دژخيمان خود را براى دستگيرى آن كودك فرستاد، آنها آمدند و پس از جستجو، كنيزامام حسن (ع ) بنام (صقيل )را دستگير كرده و كودك را از او مطالبه كردند، او انكار واظهار بى اطلاعى كرد و براى منصرف كردن آنها از جستجوى آن كودك ، گفت : من حملى ازآن حضرت دارم (يعنى حامله هستم از حسن عليه السلام ). ماموران آن كنيز را به ابن الشوارب قاضى سپردند (تا وقتى كه بچه متولد شد آن رابكشند) در اين ميان عبدالله بن يحيى بن خاقان وزير از دنيا رفت ، و صاحب الزنج (اميرزنگيان ) در بصره خروج كرد، و دستگاه خلافت سر گرم اين امور شد و از جستجوى كودكمنصرف گرديدند، و كنيز (صقيل ) از خانه قاضى به خانه خود آمد.(159) |
معصوم چهاردهم : امام دوازدهم ، حضرت مهدى (عج )
نام :همنام پيامبر (ص ) (م - ح - م - د) (عليه السلام ) القاب معروف :مهدى موعود، امام عصر، صاحب الزمان ، بقيه الله ، قائم و...(ارواحناله الفداء) پدر و مادر :امام حسن عسكرى (ع )، نرجس (س ) وقت و محل تولد :روز 15 شعبان سال 255 يا 265 هجرى قمرى ، در سامره متولدشد، و حدود پنج سال كفالت پدر، به طور مخفى بود. دوران زندگى :در چهار بخش ، 1 - دوران كودكى حدود پنج سال تحت سرپرستى پدر و در پشت پرده خفاء، تا ازگزند دشمنان محفوظ بماند، و هنگامى كه در سال 260 پدرش شهيد شد، مقام امامت به اومحول گرديد. 2 - غيبت صغرى : از سال 260 هجرى قمرى شروع شد و درسال 329 كه حدود 70 سال مى شود پايان يافت .(اقوال ديگرى نيز گفته شده است ) 3 - غيبت كبرى : كه از سال 329 شروع شد، و تا وقتى كه خدا بخواهد و ظهور كند، ادامهخواهد يافت . 4 - دوران درخشان ظهور آن حضرت و حكومت جهانى او. نواب اربعه : آن حضرت در دوران غيبت صغرى (70سال ) با چهار نفر به تناوب ، به طور مستقيم تماس داشت ، و آنها كه (نايبان چهارگانه )نام دارند، واسطه بين او و مردم بودند، كه به ترتيب عبارتند از: عثمان بنسعيد، محمد بن عثمان ، حسين بن روح و على بن محمد سيمرى ، و هنگام وفات على بن محمدسيمرى ، امام زمان (ع ) به دستور داد براى خود جانشين تعيين نكند. نواب عام : پس از غيبت كبرى ، آن حضرت ، نايبان عام دارد، كه به طور مستقيم ، مشخصنشده اند، بلكه اوصاف آنها گفته شده و مردم مى توانند بوسيله او صاف ، آنها رابشناسند، و آنها عبارتند از عقيه جامع الشرائط (مرجع تقليد) كه به عنوان ولايت فقيه ،و (ولى فقيه )خوانده مى شوند، و در عصر غيبت ، مردم به آنها رجوع مى كنند، زيرا امامعصر (ع ) آنها را حجت بر مردم قرار داده است و فرموده ، حكم آنها حكم من است ، و مخالفتبا آنها مخالفت با من است . (160) |
1 - ملاقات احمد بن اسحاق با امام زمان (ع ) احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى (ع ) در قم ، كه قبرش كنار مسجد امام قم است )مى گويند: به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رسيدم ... عرض كردم : (جانشين شما كيست؟). آن حضرت با سرعت وارد اطاق شد و پسرى را بر دوش گرفت و آورد ديدم چهره آن پسر،مانند مه شب 14 مى درخشد، فرمود: (جانشين من اين است ، كه همنام و هم كنيه پيامبر خدا(ص ) مى باشد، كه سراسر زمين را پر از عدل و داد كند، همانگونه كه پر از ظلم و جورشود، اى احمد. مثل او در امت مانند مثل خضر نبى ، و ذوالقرنين است كه غيبت طولانى كند،سوگند به خدا در آن عصر، نجات نمى يابد مگر كسى كه در عقيده به امامت او، استوارباشد و توفيق دعا براى سرعت در فرا رسيدن ظهور آن حضرت يابد) احمد عرض كرد: آيا براى اطمينان قلبم ، علامتى هست ؟ ناگاه آن آقازاده (كه در آن وقت سه ساله بود) با زبان عربى فصيح فرمود: انا بقيه الله فى ارضه و المنتقم من اعدا الله فلا تطلب اثرا بعد عين يا احمد بناسحاقانون اساسى (من بقيه الهى در زمين خدا هستم ، و انتقام گيرنده از دشمنان خدا مى باشم ، بنابراين اىاحمد بعد از آنكه بالعيان مرا ديدى ، به دنبالدليل ديگر نباش ) احمد مى گويد: بسيار خوشحال شدم و از محضر امام حسن - عليه السلام - باكمال شادى بيرون آمدم ، فرداى آن روز، بار ديگر به حضور آن حضرت رفتم و عرضكردم : (از اين منتهى كه بر من نهادى و جانشين خود را به من نشان دادى ، بسيار مسرورگشتم ، اكنون يك سوال دارم فرمودى : مثال او مانند خضر و ذوالقرنين است در چه جهت بهآنها شباهت دارد؟ امام حسن - عليه السلام - فرمود: (در طول غيبت شباهت به آنها دارد. عرض كردم : (اى فرزند رسول خدا غيبت او طولانى مى گردد؟)فرمود (آرى ، آنچنانغيبت او طولانى مى شود كه بسيارى از معتقدان به او از اين عقيده بر مى گردند و تنهاكسانى كه پيوندشان با ولايت ما، قوى است و قلبشان پر از ايمان است ، و از طرف روحالقدس ، تاييد مى گردند باقى مى مانند سپس فرمود (اى احمد. اين راز و سرى از رازها و اسرار خداست ، آن را باور كن و از سپاسگزاران باش، تا در قيامت در درجه اعلاء با ما باشى ). (161) |
2 - سيماى امام زمان (ع ) در كودكى شيخ صدوقانون اساسى (ره ) به سند خود، از يعقوب بن منقوس (ره )نقل مى كند كه گفت : روزى به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رفتم ، ديدم ديدم روىسكوئى در خانه اش ، نشسته ، و در طرف راست آن سكو، اطاقى بود و بر در آن پرده اىآويخته شده بود، عرض كردم : (آقاى من ! (بعد از شما) صاحب امر كيست ؟) فرمود: پرده اطاق را بالا بزن ، پرده را بالا زدم ، ناگاه پسرى كه قامتش حدود پنجوجب بود، از اطاق بيرون آمد، ظاهر او نشان مى داد كه حدود هشت يا دهسال دارد (البته آن حضرت در اين هنگام پنجسال داشت ، ولى قمت رشيد او چنان نشان مى داد)، پيشانى روشن ، و صورت سفيد، وچشمان درخشنده ، و كفهاى دستش زبر و خشن ، و سر زانوانش به طرف زمينمايل بود، و در گونه راستش خالى وجود داشت و بر سرش زلف بود، آمد و روى زانوىامام حسن (ع ) نشست ، امام حسن (ع ) فرمود: (صاحب شما اسن است )سپس او بر جهيد و رفت، امام حسن (ع ) ادخل الى الوقت المعلوم : (داخل خانه شو تا روز وقت معلوم )او وارد آناطاق شد، من او را ديدم كه به آن اطاق رفت ، امام حسن (ع ) به من فرمود: (به اطاق نگاهكن )ت به اطاق نگاه كردم ، كسى را در آنجا نديدم . (162) |
3 - جستجو براى يافتن جانشين امام حسن (ع ) هنگامى كه اما حسن عسكرى (ع ) وفات يافت ، شخصى از مردم مصر، اموالى به مكهآورد كه مربوط به امام زمان (ع ) بود، درباره مشخصات آن حضرت اختلاف شد، بعضىگفتند، امام حسن عسكرى (ع ) بدون جانشين از دنيا رفت ، بعضى گفتند: جانشين او برادرش، جعفر است ، گروهى گفتند: جانشين او فرزند او است ، سر انجام مردى را كه به (ابوطالب )معروف بود، براى بررسى از نزديك ، به شهر سامره فرستادند، او نامه اىنيز همراه داشت . ابوطالب به سامره آمد، و نزد جعفر (برادر امام حسن معروف به جعفر كذاب ) رفت ، و ازاو خواست براى امامت خود كه ادعا مى كند، برهان و نشانهاى ، نشان دهد. جعفر گفت : چنين آمادگى را ندارم . ابو طالب به درخانه امام زمان (ع ) (خانه امام حسن عسكرى (ع ) رفت ، و به وسيلهسفيدان آن حضرت ، نامهاى براى او فرستاد، پاسخ آمد: (خدا تو را در مصيبت رفيقت(يعنى مرد مصرى صاحب مال ) پاداش نيك دهد، زيرا او از دنيا رفت ، و مالش را به شخصامينى سپرد، و به او وصيت كرد، تا در آن مال هرگونه (شرعا) روااست ، رفتار كند) و پاسخ نامه ابوطالب را نيز داد. (163) به اين ترتيب : ابو طالب دريافت كه جانشين امام حسن عسكرى (ع ) همان آقازاده (حضرتمهدى عليه السلامساءله است جواب نامه و مشخصات وصيت مرد مصرى را بيان نمود. |
4 - نامه به ابن مهزيار محمد بن ابراهيم بن مهزيار (ره ) كه پسروكيل امام حسن عسكرى (ع ) در اهواز بود مى گويد: بعد از وفات امام حسن عسكرى (ع )،درباره جانشين آن حضرت ، شك كردم ، و نزد پدرم (ابراهيم )مال زيادى كه مربوط به امام (ع ) بود، جمع شده بود، پدرم آنمال را برداشته و سوار كشتى شد، و من نيز براى بدرقه به دنبالش رفتم ، در كشتىتب سختى كرد و گفت : پسر جان مرا بر گردان كه اين بيمارى ، نشانه مرگ است ، وبه من گفت : نسبت به اين مال از خدا بترس (و آن را از دستبرد و رثه و ديگران حفظ كن وبه صاحبش برسان )، و وصيت خود را به من كرد و پس از سه روز از دنيا رفت . من با خود گفتم : پدرم وصيت بى موردى نكرده است ، من ايناموال را به بغداد مى برم و خانهاى در آنجااجاره مى كنم ، و ايناموال را در آنجا نگه مى دارم تا امام بر حق براى من ثابت گردد، آنگاه آناموال را به او مى سپردم ... به بغداد رفتم و اموال را در خانه اى اجاره اى ، كنار شط، جاى دادم ، پس از چند روز ازآستان قدس امام زمان (ع ) نامه اى براى من آمد كه نمام مشخصات آناموال ، و حتى قسمتى از آن را كه خودم نمى دانستم ، در آن نامه نوشته شده بود، مناطمينان يافتم و همه آن اموال را به آن نامه رسان سپردم ، پس از چند روز، نامه ديگرىآمد كه ما تو را به جاى پدرت نصب كرديم ، خدا را شكر و سپاسگزارى كن .(164) |
5 - دلدارى امام عصر (عج ) به يكى از دوستان ابراهيم بن محمد نيشابورى مى گويد: حاكم ستمگر نيشابور، به نام (عمر وبنعوف )تصميم گرفت مرا (به جرم دوستى خاندان رسالت و تشيع ) اعدام كند، هراسانشدم ، با بستگانم وداع كردم و خود را به سامره ، حضور امام حسن عسكرى (ع ) رساندم ،و در آنجا قصد فرار و مخفى كردن خود داشتم ، وقتى كه به نزد آن حضرت ، شرفيابشدم ، ديدم پسرى كه چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد، در آنجا نشسته بود، ازنور جمالش آن چنان حيران و شيفته شدم كه نزديك بود جريان خودم را فراموش كنم ، آنكودك نورانى به من فرمود: (اى ابراهيم ! فرار نكن ، خداوند شر آن حاكم را از سر تو،دفع مى كند). حيرت من زيادتر شد، به امام حسن عسكرى (ع ) عرض كردم : (اين آقازاده كيست كه ازباطن من خبر داد؟)فرمود: هو ابنى و خليفتى من بعدى : (اين كودك پسرم ، و جانشين من ،بعد از من مى باشد). همان گونه كه آن حضرت خبر داد، خداوند مرا شر (عمرو)حفظ كرد، زيرا معتمد عباسى ،برادرش را فرستاد تا (عمرو بن عوف )را بكشد. (165) |
6 - شفاى بيمار دانشمندو محدث بزرگ ، على بن عيسى اربلى ، صاحب كتاب كشف الغمهنقل مى كند: سيد باقى بن عطوه ، براى من نقل كرد: پدرم (عطوه )در مذهب زيدى بود،بيمار شد، و بيمارى او طول كشيد، و همه پزشكان عصر از درمان آن عاجز شدند، من وبرادرانم كه پسران او بوديم به مذهب شيعه دوازده امامى ،تمايل داشتيم ، پدرم از اين جهت نسبت به ما دل خوشى نداشت ، و مكرر به ما مى گفت : (منمذهب شما را نمى پذيرم مگر اينكه صاحب شما (حضرت مهدى (عج ) بيايد و مرا شفادهد). اتفاقا شبى هنگام نماز عشاء همه ما در يكجا جمع بوديم ، كه شنيديم : پدرم فرياد زد:(صاحب خود را در يابيد كه همين لحظه از نزد من بيرون رفت )ما با شتاب از خانهبيرون پريديم ، هر چه دويديم و به اطراف نگريستيم ، او را نديديم ، برگشتيم و ازپدر پرسيديم ، جريان چه بود؟ گفت : شخصى نزد من آمد و فرمود: اى عطوه ! گفتم : تو كيستى ؟ گفت : (من صاحب پسران تو هستم ، آمده ام به اذن خدا تو راشفا دهم )، سپس دست كشيد وهماندم به طور كلى بيماريم بر طرف شد و كاملا سلامتى خود را باز يافتم .(166) |
7 - ملاقات امير اسحاق استر آبادى با امام زمان (ع ) علامه مجلسى (ره ) مى گويد: پدرم (مولا محمد تقى مجلسى ) به من گفت : در زمان مايك نفر شخص شريف و صالح بنام (امير اسحاق استرآبادى (ره ) ) بود، كهچهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد(يعنى مثلا چندين فرسخ را در يك لحظه طى كرده و مى پيمايد)، در يكى از سالها او بهاصفهان آمد، من با خبر شدم و به ديدارش شتافتم ، در ضمن احوالپرسى ، از او پرسيدم: (در بين ما شهرت دارد كه تو طى الارض دارى ، علت اين شهرت چيست ؟). در پاسخ گفت : يكى از سالها، عازم مكه شدم ، وقتى كه باكاروان حج به منزلىرسيديم كه از آنجا تا مكه هفت يا ده منزل (بيش از 50 فرسخ ) راه بود، و من به علتىاز كاروان ، عقب ماندم ، و بهطور كلى كاروان را گم كردم ، و از جاده اصلى به جاى ديگررفتم و حيران و سرگردان ، در بيابان ماندم ، و تشنگى شديد بر من غالب شد، بهطورى كه از زنده ماندن ، نا اميد شدم ، چند بار، فرياد زدم : يا صالح ، يا ابا صالح ارشد و نا الى الطريق ير حمكم الله ع : (اى صالح، اى اباصالح (امام زمان )، ما را به جاده هدايت كنيد، خدا شما را رحمت كند). در اين هنگام شبحى از دور ديد، همين كه در اين باره انديشيدم ، ناگاه در اندك زمانى ، آنشبح نزد من حاضر شد، ديدم جوانى زيبا، است و لباس تميز پوشيده و گند مگون استو سيماى بزرگان را دارد و بر شترى سوار است و همراهش ظرف آب است ، بر او سلامكردم ، جواب سلام مرا داد و گفت : (تو تشنه هستى ؟) عرض كردم : آرى ، ظرف آب را داد و من از آن آب نوشيدم ، سپس فرمود: (مى خواهى بهكاروان برسى ؟) گفتم : آرى ، مرا بر پشت سرش سوار بر شتر كرد، و به جانب مكه روانه شد، عادت مناين بود كه هر روز دعاى (حرزيمانى ) را مى خواندم ،مشغول خواندن آن شدم ، در بعضى از جمله ها، آن شخص ايراد مى گرفت و مى فرمود: چنينبخوان ، چند دقيقه اى نگذشت كه به من فرمود: (اينجا را مى شناسى ؟) نگاه كردم : ديدم در مكه هستم و فرمود: پياده شو، وقتى كه پياده شدم ، او بازشت و ازجلو چشم من ناپديد شد، در اين هنگام فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است ، ازفراق او و از اينكه او را نشناختم متاسف شدم ، بعد از گذشت هفت روز از اين ماجرا، مايوسشده بودند، مرا در مكه ديدند، از اين رو بين مردم مشهور شد كه من (طى الارض )دارم . علامه مجلسى (ره ) در پايان مى گويد: پدرم گفت : (دعاى (حرزيمانى )را نزد اين آقا،خواندم ، و آن را تصحيح كردم ، و شكر خدا كه او به من اجازهنقل و صحت آن را داد). (167) |
|
|
|
|
 |
|
 |
|