بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 2, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM200001 -
     DM200002 -
     DM200003 -
     DM200004 -
     DM200005 -
     DM200006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 


fehrest page

back page

فيلسوف حيران مى شود 

(اسحاق بن حنين كندى ) از فلاسفه بزرگ عرب است . وى نصرانى بود، و مانند پدرشحنين بن اسحاق از فيلسوفان مشهورى است كه به واسطه آشنائى با زبان يونانى وسريانى ، فلسفه يونان را به عربى ترجمه كردند. فرزند وى ، يعقوب بن اسحاقنيز بزرگترين حكيم عرب است ، و هر دو نزد خلفاى عباسى با عزت و احترام مى زيستند.(كندى ) فيلسوف نامى عراق در زمان خويش دست به تاءليف كتابى زد كه به نظرخود تناقضات قرآن را در آن گرد آورده بود. اسحاق كندى چون با فلسفه ومسائل عقلى و افكار حكماى يونان سر و كار داشت ، طبقمعمول با حقايق آسمانى و موضوعات دينى چندان ميانه اى نداشت و به واسطه غرورى كهبيشتر فلاسفه در خود احساس مى كنند، با بدبينى و ديده حقارت به تعاليم مذهبى مىنگريست . اسحاق كندى آنچنان سر گرم كار كتاب (تناقضات قرآن ) شده بود، كه بهكلى از مردم كناره گرفته و پيوسته در منزل خود با اهتمام زياد به آن مى پرداخت .
روزى يكى از شاگردان او در (سامره ) به حضور امام حسن عسكرى عليه السلامشرفياب شد. حضرت به وى فرمود: در ميان شاگردان اسحاق كندى يك مرد رشيد و باشهامتى پيدا نمى شود كه اين مرد را از كارى كه پيش گرفته باز دارد؟ شاگرد مزبورگفت : ما چگونه مى توانيم در اين خصوص به وى اعتراض كنيم ، يا در مباحث علمى ديگرىكه استادى چون او بدان پرداخته است ايراد بگيريم ؟
او استاد بزرگ و نامدارى است و ما توانائى گفتگو با او را نداريم . حضرت فرمود:اگر من چيزى به تو القا كنم ، مى توانى به او برسانى و درست به وى حالى كنى ؟گفت : آرى .
فرمود: برو نزد استادت و با وى گرم بگير و تا مى توانى در اظهار ارادت و اخلاص وخدمت گذارى نسبت به او كوتاهى نكن ، تا جائى كه كاملا مورد نظر وى واقع شوى و اوهم لطف و عنايت خاصى نسبت به تو پيدا كند.
وقتى كاملا با هم ماءنوس شديد، به وى بگو: مسئله اى به نظرم رسيده است و مى خواهمآنرا از شما بپرسم . خواهد گفت : مسئله چيست ؟ بگو: اگر يكى از پيروان قرآن كه بالحن آن آشنايى دارد از شما سؤ ال كند: آيا امكان دارد كلامى كه شما از قرآن گرفته ونزد خود معنى كرده ايد، گوينده آن ، معنى ديگرى از آن اراده كرده باشد؟ او خواهد گفت :آرى اين امكان هست و چنين چيزى از نظر عقل جايز است . او مردى است كه درباره چيزى كه مىشنود مى انديشد، و مورد توجه قرار مى دهد.
آنگاه به او بگو: اى استاد! شايد خداوند آن قسمت از قرآن را كه شما نزد خود معنى كردهايد، عكس آنرا اراده نموده باشد، و آنچه شما پنداشته ايد معنى آيه و مقصود خداوند كهگوينده آنست كه گوينده آنست نباشد. و شما بر خلاف واقع معنى كرده باشيد!!
شاگرد مزبور از نزد حضرت رخصت خواست و رفت به خانه استاد خود اسحاق كندى وطبق دستور حضرت عسكرى (ع ) با وى مراوده زياد نمود تا ميان آنان انسكامل برقرار گرديد.
روزى از فرصت استفاده نمود و موضوع را به همان گونه كه حضرت تعليم داده بودبا وى در ميان گذارد.
همين كه فيلسوف نامى پرسش شاگرد را شنيد، فكرى كرد و گفت : يك بار ديگر سؤال خود را تكرار كن !
شاگرد سؤ ال خود را تكرار نمود. استاد فيلسوف مدتى درباره آن انديشيد و ديد كه ازنظر لغت و عقل چنين احتمالى هست ، و ممكن است آنچه وى از فلان آيه قرآن فهميده وپنداشته است كه با آيه ديگر منافات دارد، منظور صاحب قرآن غير از آن باشد.
سرانجام فيلسوف نامبرده شاگرد دانشمند خود را مخاطب ساخت و اين گفتگو ميان آنها واقعشد.
فيلسوف : بگو اين سؤ ال را چه كسى به تو آموخت ؟
شاگرد: به دلم خطور كرد.
فيلسوف : نه ! چنين نيست . اين گونه از مانند چون توئى سر نمى زند. تو هنوز به آنمرحله اى نرسيده اى كه چنين مطلبى را درك كنى . راست بگو آنرا از كجا آورده اى و از چهكسى شنيدى ؟
شاگرد: اين موضوع را حضرت امام حسن عسكرى (ع ) به من آموخت ، و امر كرد آنرا با شمادر ميان بگذارم .
فيلسوف : اكنون حقيقت را اظهار داشتى . آرى اين گونه مطالب فقط از اين خاندان مىگردد!
سپس فيلسوف بزرگ عراق آنچه درباره تناقضات قرآن نوشته ، و به نظر خود بهكتاب آسمانى مسلمانان ايراد گرفته بود همه را جمع كرد و در آتش افكند و طعمه حريقساخت .(71)


دزد نابكار 

(معتضد) دهمين خليفه عباسى مردى با تدبير و هوشمند بود. روزى ده كيسه زر كه هر يكمحتوى ده هزار دينار بود، از خزانه آزاد كرد تا به مصرف سپاه و حقوق سربازانبرسد. ماءموران مخصوص كيسه هاى زر را بردند به خانه حسابدار سپاه و به وىتحويل دادند.
همان شب نقبى زدند و كيسه هاى زر را به سرقت بردند. بامداد فردا حسابدار سپاه ديدكه خانه اش را به طرز ماهرانه اى نقب زده اند، و كيسه هاى زر را برده اند.
فورا دستور داد رئيس نگهبانان هم به نام (مونس عجلى ) را احضار كنند. وقتى مونسعجلى آمد، حسابدار ارتش به وى گفت : اگر آن راتحويل ندادى ، يا كسى را كه به خانه من دستبرد زده و آنرا دزديده است ، پيدا نكردىخليفه غرامت آن را از تو خواهد گرفت .
رئيس نگهبانان هم دست به كار شد كه اين دزد جسور واموال دولت را به هر نحوى شده است پيدا كند. او رفت به اداره خود و تمام پاسبانان و(توبه كردگان ) را احضار نمود. توبه كردگان رؤ ساى دسته هاى دزدان كه پيرشده و توبه كرده بودند.
اينان چنان در كار خود سابقه داشتند كه وقتى اتفاقى مى افتاد، مى دانستند كار كيست وكدام سارق دست به اين سرقت زده است . آنها ماءمورين را راهنمائى مى كردند و دزد واقعىرا نشان مى دادند، گاهى هم اشياء مسروقه تقسيم مى كردند!
رئيس نگهبانان ماءمورين و رؤ ساى دزدان را مخاطب ساخت و نخست تهديد نمود و رسما گفتكه بايد دزد را تحويل دهند ودر غير اين صورت منتظر مجازات باشند.
ماءمورين رسمى و غير رسمى هم پخش شدند ميان خانه هاى مردم و بازار و مغازه ها وكاروانسراهاو قهوه خانه ها، و به تفتيش و جستجو پرداختند. چيزى نگذشت كه مردىلاغراندام را كه لباسى چركين و مندرس به تن داشت آوردند و به رئيس نگهبانانتحويل داده گفتند: دزد همين مرد است كه اهل شهر هم نيست و از خارج آمده است .
تمام ماءموران و توبه كردگان سابقه دار گفتند كسى كه خانه حسابدار را نقب زده وكيسه هاى زر را برده است ، همين شخص است .
(مونس عجلى ) رئيس نگبانان جلو آمد و به وى بانگ زد و گفت : بدبخت ! دزدان چهكسانى بودند بگو ببينم چه افرادى شب واقعه با تو بودند، و همدستانت چه كسانىهستند؟ من گمان نمى كنم تو به تنهائى توانسته باشى ده كيسه زر را با همه سنگينىآن از يك جائى يه جائى منتقل كنى . حتما ده نفر يالااقل پنج نفر بوده ايد، اگر كيسه هاى زر هنوز دست نخورده است بگو كجاست و چنانچهتقسيم شده است بايد همدستانت را معرفى كنى .
مرد لاغراندام انكار كرد كه دزد باشد و گفت : هيچگونه اطلاعى از اين موضوع ندارد.
رئيس نگهبانان با زبان نرم به نصيحت او پرداخت و وعده داد كه اگر اعتراف كند و راستبگويد جايزه خوبى به او خواهد داد و از لحاظ زندگى بى نيازش مى كند و بهبهترين وجه مورد تفقد مى دهد ودر آخر گفت اگر انكار كردى و خودسرى نمودى بهشديدترين وجهى شكنجه از وى اقرار بگيرند.
ماءموران شكنجه با تازيانه و چوبدستى و چماق و ساير آلات شكنجه او را زيرضربات خود گرفتند و سر و صورت و پشت و روى و دست و پا و دوشها و عضلاتش رادر هم كوفتند، به طورى كه جان سالمى در بدنش ‍ باقى نماند و بى هوش و بى حركتبروى زمين افتاد. با اين وصف ابدا اعتراف نكرد.
چون كار به اينجا رسيد، ماجرا را به خليفه (معتضد) اطلاع دادند.
خليفه هم حسابدار ارتش را خواست و پرسيد: بودجه ارتش را چه كردى ؟ حسابدار ارتشجريان را گزارش داد.
خليفه گفت : عجب كارى كردى . دزد را مى گيرى و چندان شكنجه مى دهى كه بميرد ومال سرقت شده هم تلف شود؟ پس كارآگاهان شما چه شدند كه با حيله و نقشه او را واداربه اعتراف كنند؟
حسابدار ارتش گفت : يا اميرالمؤ منين ! من كه غيب نمى دانم ، درباره اين شخص غير ازآنچه تاكنون انجام گرفته نقشه ديگرى ندارم .
خليفه گفت اين مرد را نزد من حاضر كنيد. متهم به جان آمده را در حلبى نهاده و آوردند.مقابل خليفه قرار دادند.
خليفه شخصا به بازجوئى از وى پرداخت ، ولى متهم منكر شد كه دزد باشد. خليفه چونوضع را چنين ديد گفت : اى بيچاره بدبخت ، درست گوش كن ! اگر با اينحال بميرى آنچه برده اى نفعى بحالت ندارد، و چنانچه زنده بمانى و اقرار نكنى ،نمى گذاريم كه آزاد باشى و از آن استفاده كنى پس چه بهتر كه اعتراف كنى ، ما همضمانت مى كنيم كه از هر گونه مجازات معاف شوى بلكه تو را مورد تفقد قرار خواهيمداد. ولى متهم بكلى منكر شد و سخنى جز انكار واقعه بر زبان نياورد.
خليفه دستور داد پزشكان را حاضر كردند، سپس به آنها گفت اين مرد را هر چه زودترمعالجه كنيد، و با دوا و غذاهاى شفابخش و كافى كارى كنيد كه هر چه زودتر بهبودىپيدا كند و سلامتى كامل خود را بازيابد.
آنگاه هزينه جديدى به سپاه اختصاص داد تا به موقع حقوق نظاميان برسد و كار آنهادچار وقفه نگردد.
متهم به سرقت در اسرع وقت با معالجات سودمند پزشكان و غذاهاى متناسب و توجه وپرستارى كامل رنگ و روى اولى خود را يافت ، و كاملا خوب شد.
پس از آنكه خليفه مجددا او را خواست ، و چون به حضور رسيد احوالش ‍ را پرسيد، متهمدعا به جان خليفه كرد و از وى سپاسگذارى نمود كه به امر او از بيمارى صعب العلاج وخطر مرگ گذشته وسلامتى كامل يافته است ، و گفت از صدقه سر خليفه سالم وسرحالم .
در اين موقع خليفه هميشگى منكر شد كه اصلا دزد باشد، و گفت : از اين مطالب هيچگونهاطلاعى ندارد.
خليفه گفت : واى بر تو! از دو حال خارج نيست يا تمام اينپول را خودت برداشته اى و يا نصف آن به تو رسيده است . اگر همه را خودت برداشتهباشى ، مسلم است كه در راه عيش و نوش صرف خواهى كرد، و گمان نمى كنم بتوانىپيش از مرگت آن را خرج كنى . اگر هم بميرى وزرووبال آن به گردنت خواهد ماند.
اگر قسمتى از آن به تو رسيده باشد، ما به تو مى بخشيم . پس چه بهتر كه اعترافكنى و همدستان خود را به ما نشان دهى . اين را هم بدان كه اگر دروغت ثابت شود تو راخواهم كشت . بديهى است آنچه بعد از تو مى ماند، فايده اى براى تو ندارد، همدستانتو هم از كشته شدن تو غمى به دل راه نخواهند داد. ولى هرگاه اقرار كنى ده هزار درهمبه تو مى دهم ، و از همدستان جسورت نيز همين مقدار گرفته بر آن مى افزايم ، و تو رادر رديف توبه كردگان قرار خواهم داد.
بعلاوه دستور مى دهم هر ماه ده دينار به تو حقوق بدهند، و مى دانى كه كه اين مبلغ كفافمخارج زندگيت را خواهد كرد. هم در نزد ما عزيز مى شوى وهم از كشته شدن نجات پيدا مىكنى و هم از اتهام و شكنجه نجات مى يابى .
مرد متهم تمام اين وعده ها را با خونسردى تلقى كرد و بكلى منكر شد. خليفه ناچار او راقسم داد، و او هم به جرئت قسم ياد كرد و گفت : به خدا من در اين خصوص اطلاعى ندارم .به دستور خليفه قرآن مجيد آوردند تا به قرآن سوگند ياد كند. او هم قسم خورد كه كاراو نيست و بى گناه است .
خليفه گفت : من به زودى اموال مسروقه را پيدا مى كنم ، و اگر بعد از اين قسم ها بر آندست يافتم ، تو را خواهم كشت و نمى گذارم زنده باشى . در اينجا هم متهم براى چندمينبار صريحا منكر همه چيز شد!
خليفه گفت : دست روى سر من گذار و به جان من قسم بخور كه دزداموال موردنظر نيستى . او هم دست روى سر خليفه گذاشت و به جان عزيز وى سوگندياد كرد كه او مال معهود را نبرده و مظلوم و متهم است .
خليفه گفت : اگر دروغ بگويى وبعد از كشف موضوع تو را كشتم ، من از خون تو برىالذمه هستم ؟ گفت : آرى .
خليفه دستور داد سى نفر سياه بيايند و به نوبت خواب و بيدارى متهم را زير نظربگيرند، و نگذارند چشمش به خواب رود. چند روز گذشت و متهم كه سخت تحت نظرسياهان بود نتوانست لحظه اى بياسايد. نمى گذاشتند به چيزى تكيه بدهد و استراحتكند. هر گاه مى خواست خوابش ببرد، سيلس به صورتش مى ردند يا با مشت به سرشمى كوفتند. كار به جائى كشيد كه ضعيف و رنجور گرديد و به سرحد مرگ رسيد.
در اين هنگام خليفه دستور داد او را به نزد وى بردند. باز هم از او بازجوئى كرد و مانندسابق از وى خواست كه راستش را بگويد و قسم بيهوده نخورد و انكار بيجا نكند. او همعلاوه بر گذشته قسم هاى تازه خورد كه مال را نبرده است و سارقين را نمى شناسد.
در اين موقع خليفه رو كرد به حاضران و گفت :دل من هم گواهى مى دهد كه اين مرد بى تقصير مى باشد و آنچه مى گويد راست است .توبه كردگان ، دزد حقيقى را مى شناسند، و ما بى خود درباره اين شخص بدگمان شدهايم و او را در معرض اتهام قرار داده ايم .
سپس خليفه از متهم خواست كه از آنچه درباره او انجام يافته است ، او را عفو كند. او همخليفه را حلال كرد!
آنگاه دستور داد سفره انداختند، و غذا و شربت هاى خنك آوردند، بعد هم دستور داد بنشيند وغذا بخورد.
متهم نيز با خستگى زائدالوصفى كه داشت ، نشست ومشغول غذا خوردن شد. با ولع زيادى پى در پى لقمه مى گرفت و شربت مى نوشيد.وقتى كاملا سير شد. به امر خليفه بخور دود كردند و عطر و گلاب پاشيدند، بعد همرختخوابى از پر قو برايش گستردند تا بخوابد.
وقتى دراز كشيد و به استراحت پرداخت ، به سرعت خواب به سراغش ‍ آمد. در همانحال به دستور خليفه او را بيدار كردند و در حالى كه خواب آلود بود، نزد وى بردند.
در اين حال(معتضد) از وى پرسيد: تعريف كن ببينم چه كردى و چگونه خانه را نقب زدى و از كجاخارج شدى و اموال مسروقه را كجا بردى ، و چه كسانى با تو همدست بودند؟
متهم نگون بخت كه از بى خوابى و خستگى فوق العاده و شكم پر، كاملا به ستوه آمده وجانش به لبش رسيده بود، بى اختيار گفت : غير از خودم كسى در اين كار شركت نداشتهاست ! از همان راه نقب كه وارد خانه شدم ، بيرون رفتم .اموال را هم بردم به حمام مقابل خانه حسابدار سپاه و در زير خارهاى انبوهى كه با آنحمام را روشن مى كنند، پنهان كردم و روى آن را پوشاندم ، و هم اكنون نيز در آنجاست !!
خليفه دستور داد دزد نابكار را به رختخوابش برگردانند..بعد فرستاد كيسه هاى زر راكه هزينه سپاه بود. همان طور كه گفته بود دست نخورده پيدا كردند و آوردند.
سپس خليفه رئيس نگهبانان (مونس عجلى ) و وزير و مشاوران خود را احضار كرد.اموال كشف شده را هم بسته و در گوشه مجلس گذارد. بعد امر كرد دزد را بيدار كنند ونزد وى ببرند.
او را از بستر خواب بيدار كردند و به حضور خليفه آوردند.
تا حدى خواب از سرش رفته بود. خليفه براى آخرين بار از وى بازجوئى كرد ولى اوانكار نمود و سخنان سابق را در رد اتهام خود تكرار كرد!
خليفه دستور داد اموال مسروقه را بيرون آوردند، بعد رو كرد به دزد و گفت :
واى بر تو! اين همان اموال مسروقه نيست ؟ تو نگفتى اين طور نقب زدى ومال را بردى و در فلان جا پنهان كردى ...؟!
به فرمان خليفه دستها و پاهاى دزد خطرناك را محكم بستند آنگاه بادكن در مقعدش فروكردند و در آن دميدند. گوشها و دهان و بينيش را با پنبه بستند، و پيوسته در بادكندميدند. سپس دست و پايش را باز كردند.
در آن حال بس كه در او دميده بودند، بدنش پر باد و بسيار گنده و بزرگ شده بود.تمام بدنش ورم كرده ، و ديدگانش پف كرده و از حدقه بيرون آمده بود. همينكه خواستبتركد خليفه به يكى از پزشكان گفت كه رگ بالاى ابروى او را بشكافد. با شكافتنرگها باد همراه خون با صداى بلندى از آن بيرون آمد تا اينكه از باد خالى شد و بههلاكت رسيد. اين عمل بزرگترين شكنجه اى بود كه تا آن روز به نمايش ‍گذاشتند.(72)


معتضد و داستانسرا  

مردى داستانسرا به نام (ابن مغازلى ) در بغداد برسر راه ها و ميدان هاى عمومى پايتختمى نشست و براى مردم داستان سرائى مى كرد و اخبار جالب و خنده آورنقل مى نمود. ابن مغازلى نقش خود را چنان با مهارت ايفا مى كرد كه هيچكس قادر نبود،سخنان او را بشنود و تحت تاءثير قرار نگرفته و خنده اش نگيرد!
ابن مغازلى مى گفت : در زمان خلافت (معتضد) خليفه عباسى روزى جلو دارالخلافهنشسته بودم و براى مردم داستان نقل مى كردم و آنها را تحت تاءثير قرار مى دادم .
در آن اثنا يكى از پيشخدمت هاى مخصوص دربار خلافت هم در حلقه معركه من حضوريافته و به سخنانم گوش مى داد. من به مناسبت حكاياتى چند راجع به پيشخدمت هانقل كردم .
پيشخدمت از شنيدن داستانهاى من در شگفت ماند، به طورى كه ديدم از شنيدن آنها به وجدآمده است .
او رفت ولى لحظه اى نگذشت كه برگشت و دست مرا گرفت و گفت : وقتى من از معركهتو به دربار برگشتم و در برابر خليفه قرار گرفتم ، داستانهاى تو را به يادآورده و بى اختيار خنده ام گرفت . خليفه ناراحت شد و به من نهيب زد و گفت : ها! بى ادب !چرا بيخودى مى خندى ...؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين ، مردى به نام (ابن مغازلى ) جلو دارالخلافه معركه گرفته وداستانهائى نقل مى كند كه بسيار مضحك است . حكايتى نيست كه از عرب باديه نشين ،ترك ، اهل مكه ، نجدى ، نبطى ، زنگى ، هندى ، سندى ، و پيشخدمت هاى دربارها يادنداشته باشد و بازگو نكند. تازه هنگام نقل آنرا با لطائف و نوادر ديگر هم آميخته ، وطورى بيان مى كند كه شخص مصيبت ديده را به خنده مى اندازد، و هر چه انسان خونسردباشد نمى تواند از خنده خوددارى كند.
خليفه چون اين مطلب را شنيده ، گفته بود برو و او را بياور ديرى نپائيد كه خادممزبور آمد و گفت : خليفه مرا فرستاده است تو را به نزد او ببرم ، ولى اين را بدان كههر چه خليفه به تو داد، نصف آن را بايد به من بدهى .
من كه از شنيدن جايزه خليفه به طمع افتاده بودم گفتم : اى آقا من مردى بينوا و عيالوارم، اكنون كه خدا خواسته است ، به وسيله شما. نعمتى به من ارزانى فرمايد، چه مى شودفقط يك ششم يا يك چهارم آنرا بگيرى ؟
ولى خادم قبول نكرد و گفت : نه ! حتما بايد نصف آنرا هر قدر كه باشد به من بدهى . منهم ناگزير به همان نصف چشم دوخته و قانع شدم .
آنگاه دست مرا گرفت و به حضور خليفه آورد. سلام بسيار چربى كردم و در جاى خودايستادم . معتضد جواب سلامم را داد. ولى كتابى در دست داشت ومشول مطالعه آن بود. وقتى قسمت عمده كتاب را خواند آن را روى هم نهاد و كنار گذاشت ،سپس رو كرد به من و گفت :
- ابن مغازلى توئى ؟
- بله يا اميرالمؤ منين !
- مى گويند تو داستانهاى شيرين نقل مى كنى و با حكايات جالب و خوشمزه مردم را مىخندانى ؟
يا اميرالمؤ منين ! احتياج است كه مرا وادار به اين كار كرده ، و اين در را به روى من گشودهاست . مردم را با نقل داستانها سرگرم مى كنم و دلهاى آنها را به سوى خود جلب مى كنمتا با مساعدت آنها و نيازى كه به من مى دهند، زندگى خود را بچرخانم .
- بسيار خوب ، اكنون آنچه مى دانى به همان گونه كه هنگام معركه گيرىنقل مى كنى بازگو كن . اگر توانستى مرا بخندانى پانصد درهم به تو مى دهم ، ولىاگر نخنديدم چه ...؟
- در آن موقع بدبختى و رسوائى رو به من آورده است . چيزى كه ندارم ، پشتم را مىگيرم كه با چند شلاق جريمه خود را پس بدهم !
- آفرين ، خوب گفتى ، بله ، اگر من خنديدم آنچه تعهد كردم ادا مى كنم . وگرنه دستورمى دهم با آن شلاق كه مى بينى ده ضربه بر پشتت بنوازند.
- بجان منت دارم . ولى در دل گفتم : مهم نيست ، پادشاهان بييچارهمثل منى را كه چندان مجازات نمى كنند، چند ضربه شلاق مى زنند و مختصر تنبيهى خواهمديد.
در اين هنگام نگاه كردم ديدم غلاف ضخيم و بادكرده اى در گوشه خانه است . پيش خودمگفتم : حدسم خطا نرفته و گمان بيهوده نكرده ام غلاف پر باد و سبكى است و چندان مهمنيست . اگر خليفه خنديد كه من نفع فراوانى برده ام ، و چنانچه نخنديد چند ضربه بااين غلاف پر باد اهميتى ندارد.
سپس شروع كردم به نقل داستانهاى عجيب و غريب خود و ذكر لطائف و ظرائفى كه بهخاطر داشتم ، آنها را با عبارات فريبنده و كلمات دلچسب و مضحك بيان كردم . داستانىنبود كه از عرب بيابانى و دانشمند نحوى ، مخنث ها، قاضى ها، هندى ها، سندى ها، زنگىها، ترك ها، خادم ها، عياران و بازيگران نقل نكنم .
تمام حكايات و لطائفى كه داشتم بازگو كردم تا آنكه مطالبم ته كشيد و سرمايه امتمام شد، و ديگر چيزى نماند كه نگويم . سرم درد گرفت و زبانم بند آمد با حالتىبهت زده به خليفه نگاه كردم و همان طور ساكت شدم !
تا آن لحظه تمام غلامان و خادمان دربار از فرط خنده و شنيدن نقليات من روده بر شدهبودند، و هر كدام به گوشه اى مى گريختند. من ماندم و معتضد كه همچنان با خونسردىمرا مى نگريست و در تمام مدت لبخندى بر لب نياورد! سپس با خشم به من گفت :
- ها! ديگر چه دارى ؟ نقل كن !
- يا اميرالمؤ منين ! به خدا هر چه داشتم تمام شد، سرم به درد آمده است ، و مى دانم كهدرآمد خود را از دست داده ام . من تاكنون هيچكس را نديده ام كهمثل اميرالمؤ منين تا اين حد خويشتن دار و خونسرد باشد! فقط يك واقعه باقى مانده استكه اگر اجازه بفرمائيد عرض كنم .
- آنرا هم بگو!
- يا اميرالمؤ منين ! وعده كردى كه اگر نتوانستم شما را بخندانم ده ضربه شلاق به منبزنند و آنرا به جاى جايزه به من بدهيد، حالا از شما تقاضا دارم آنرا دو برابر كنيد وده ضربه ديگر هم بر آن بيفزائيد!
خليفه خواست در اينجا بخندد ولى خوددارى كرد. بعد گفت : بسيار خوب چنين خواهم كرد.سپس غلام را صدا زد و به دستور او پشتم را گرفتم . همين كه غلام ضربهاول را بر پشتم نواخت گوئى قلعه هايى بر من خراب كردند. معلوم شد غلاف پربادپوستى است كه آن را از سنگريزه هاى نخ كرده پر نموده و درون آن جا داده اند و خلاصهمثل قطعه آهنى بود كه بر من مى كوفتند.
ده ضربه با اين حربه به من زدند، نزديك بود گردنم بشكند. گوشهايم صدا كرد وبرق از چشمهايم جهيد.
وقتى ده ضربه را به من زدند فرياد كردم يا اميرالمؤ منين عرض دارم ، اجازه دهيد بگويم.
معتضد گفت : دست نگهداريد ببينم چه مى گويد. آنگاه پرسيد:ها! چيست ؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين ! از نظر دينى چيزى بالاتر از امانتدارى نيست ، و كارى زشت تراز خيانت وجود ندارد.
امروز قبل از اينكه شرفياب شوم ، خادمى كه مرا به حضور آورد، با من شرط كرد هر چهخليفه جايزه به من داد نصف آنرا به او بدهم ، من هم ضمانت كردم كه چنين كنم ؛ اميرالمؤمنين كه خدا عمرش را زياد گرداند هم كه با كرم خود جايزه مرا زياد گردانده و دوبرابر كرده است . اكنون من نصف جايزه خود را دريافت نمودم ، اينك نوبت پيشخدمت استكه نصف ديگر را كه تعلق به او دارد، دريافت كند!!
در اينجا معتضد نتوانست طاقت بياورد. آنقدر خنديد كه به پشت برگشت . هر چه قبلاشنيده بود و خوددارى كرده بود، همه را با قهقهه و صداى بلند بيرون داد، پى در پىدستها را بهم مى زد و پاها را دراز و جمع مى كرد، به طورى كه دست روى شكم خود نهادكه از فرط خنده ناراحت نشود!
همين كه خنده اش تمام شد و آرام گرفت دستور داد خادمى كه مرا آورده بود حاضر كنند.خادم يادشده مردى تنومند و بلند قد بود. تا وارد شد به فرمان معتضد او را خواباندندو زير ضربات شلاق گرفتند.
خادم كه از همه جا بيخبر بود، گفت يا اميرالمؤ منين ! مگر چه گناهى كرده ام ؟
من گفتم : گوش كن برادر! جايزه من اين است كه مى بينى ! طبق پيشنهاد خودت تو در آنشريك هستى . نصف آنرا من تحويل گرفته ام ، نصف ديگر را هم تو نوش جان كن ! بعداز آن كه چند ضربه به وى زدند جلو رفتم و به وى گفتم : من به تو نگفتم و اصرارنكردم كه مردى ناتوان و عيال وار و تنگدست و فقيرم . نصف جايزه زياد است ، يك ششميا يك چهارم آنرا بگير، ولى تو گفتى : نه ! ممكن نيست ، حتما بايد نصف آنرا به منبدهى . اكنون بخور اين نصف جايزه من ! اگر مى دانستم جايزه اميرالمؤ منين اينست همه رابه تو مى بخشيدم !!
در آخر معتضد كيسه زرى از زير مسند خود درآورد كه پانصد درهم در آن بود، و به من گفت: بيا اين مبلغ را براى تو گذارده بودم ، ولى پرحرفى تو نگذاشت كه همه آن نصيبخودت شود، و شريكى هم براى خود تعيين كردى . شايد در غير اينصورت من خادم خود رااز بردن نصف آن مانع مى شدم .
گفتم يا اميرالمؤ منين ! عرض نكردم چيزى از امانت دارى بهتر و از خيانت زشت تر نيست ! مندوست داشتم همه را به او مى دادى و ده ضربه شلاقى كه به من زدند به وى مى زدى .سپس ده درهم را بين ما دو نفر تقسيم كرد و از نزد وى خارج شديم . (73)


fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation