بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهل داستان, اکبر زاهرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     40D00001 -
     40D00002 -
     40D00003 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

پيشگفتار 
اهميت داستان و گوش دادن به قصه گويى و داستان خوانى از خواسته هاى روحى وروانى انسان بوده و هست . زيرا ساختار روحى و روانى انسانها، علاقه داشتن به شنيدنداستان است و اين امرى فطرى (خدادادى ) مى باشد.
اولين انسان يعنى حضرت آدم (ع ) ابوالبشر نيز داستان بيرون آمدنش از بهشت را براىفرزندان بيان مى كرد و قصه مى گفت . علاقه انسان به موضوع داستان ، امرى همگانىاست و فقط مخصوص قشر خاصى از افراد جامعه نيست . بلكه عموم بشر به اين امرفطرى علاقه دارند. البته گروه كودكان و نوجوانان با توجه به شرايط سن وسال آنها بيشتر از ديگران (بزرگسالان ) به استماع دادن و قصه گويى ها علاقهدارند و از آن لذت مى برند و اين امر باعث آرامش روحى و روانى آنها مى گردد. يكى ازمحسنات قصه گويى و بيان داستان آموزنده از گذشتگان تاريخ بشريت ، عبرتگرفتن و رشد و تقويت قوه تخيل افراد است كه از طريق نحوه زندگى اجتماعى بهافراد جامعه آموزش داده ميشود هرگاه قوه تخيل انسان قوى باشد مسلما در امورى كهباعث پيشرفت و ترقى انسان و اجتماع مى شود بيشتر توجه مى كند و حتى در قرآنكريم و احاديث معصومين (ع ) بر روى نعمت بزرگ خدادادى(عقل ) و قوه تفكر به منظور رسيدن به امور معنوى و مادى و استفاده از نعمتهاى خداوند درطبيعت و عبرت گرفتن از (قصص ) گذشتگان بسيار تاءكيد شده است .
از اولياء محترم و دست اندركاران تعليم و تربيت درخواست مى شود كه ضمن راهنمايى وتدريس ، در شرايط مناسب از داستانهاى مفيد و آموزنده براى بچه ها كوتاهى نفرمايند واز نظر اينجانب بيان داستان در ضمن تدريس دو فايده عمده دارد:
الف ) هرگاه تدريس همراه با بيان داستان به پايان برسد، اكثر دانش آموزان آن درسرا تقريبا فراموش نمى كنند و بهتر مى توانند آن را در ذهن خود بسپارند.
ب ) در هنگام بيان قصه اى آموزنده ، دانش آموزان از لحاظ روحى و روانى آرامش پيدا كردهو بيشتر نظم و انضباط را در كلاس رعايت مى كنند.
البته در هنگام بيان قصه و داستان بايد شرايط سن وسال مخاطبين را مد نظر داشت و از گفتن مطالب خسته كننده خوددارى گردد و كليه شئوناتاسلامى ، انسانى و تربيتى در آن رعايت شود.
حقير، به حول و قوه الهى با توجه به عنايات و توجهات امام زمان (عج ) اين مجموعهداستانى آموزنده ، متنوع و اجمالى را براى عموم خوانندگان گرامى ، خصوصا نوجوانانعزيز تقديم مى نمايم ، اميد است انشاءالله تعالى مورداستقبال و استفاده همگان واقع گردد.
والسلام
بهمنيار و بوعلى  

بوعلى در حواس و در فكر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر وشنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.
مثلا مى گويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مى شنيد.
شاگردش بهمنيار به او گفت : شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردممى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.
بوعلى گفت : اين حرفها چيست ؟ تو نمى فهمى ؟
بهمنيار گفت : نه . مطلب حتما از همين قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كهمطلب چنين نيست . در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمدهبود، مقارن طلوع صبح كه مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بيدار بود و بهمنيار را صدا كرد.
بهمينيار گفت : بله .
بوعلى گفت : برخيز.
بهمنيار گفت : چه كار داريد؟
بوعلى گفت : خيلى تشنه ام . يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم .
بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مى دانيد معده وقتىدر حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ايجاد مريضى مىكند.
بوعلى گفت : من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنه ام شما براى من آب بياوريد، چكارداريد.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد ولكن من خير شما را مى خواهم من اگر خير شما را رعايت كنم ، بهتر از اين است كه امر شمارا اطاعت كنم . پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است .
گفت : من تشنه نيستم . خواستم شما را امتحان كنم . آيا يادت هست به من مى گفتى : چراادعاى پيغمبرى نمى كنى ؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مى پذيرند. شما كه شاگردمن هستى و چندين سال است پيش من درس ‍ خوانده اى ، مى گويم ، آب بياور، نمى آورى ودليل براى من مى آورى ، در حالى كه اين شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صدسال از وفات پيغمبر اكرم (ص ) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى ماءذنه به آنبلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدارسول الله ) را به عالم برساند. او پيغمبر است ، نه من كه بوعلى سينا هستم.


همدردى با ديگران  

در زمان امام صادق (ع ) سالى در مدينه قحطى پيش آمد و اوضاع خيلى سخت شد. مى دانيددر وقتى كه چنين اوضاعى پيش مى آيد مردم نگران مى شوند و شروع مى كنند به آذوقهخريدن و ذخيره كردن و احتياطا دو برابر ذخيره مى كنند. امام صادق (ع ) از پيشكار خودشپرسيدند كه آيا ما ذخيره در خانه داريم يا نه ؟
گفت : بله ما به اندازه يك سال ذخيره داريم .
پيشكار شايد پيش خودش خيال مى كرد كه آقا مى خواهد دستور بدهد چونسال سختى است برو مقدارى ديگر هم ذخيره كن . بر خلاف انتظار او آقا دستور دادند هرچه گندم داريم همه را ببر بازار بفروش .
گفت : مگر شما خبر نداريد اگر بفروشم دو مرتبه نمى توانيم بخريم . فرمود: تودهمردم چكار مى كنند؟
عرض كرد: روزانه نان خودشان را از بازار مى خرند و در بازار جو و گندم را مخلوط مىكنند و از آن و يا جو به تنهايى نان درست مى كنند. حضرت فرمود: گندمها را مىفروشيد و از فردا براى ما از بازار نان مى خرى ! براى اينكه در شرايطى هستيم كهمردم ديگر ندارند و ما نمى توانيم كارى كنيم كه مردم ديگرمثل ما نان گندم بخورند زيرا شرايطش فراهم نيست ولى براى ما مقدور است كه خودمان رادر سطح آنها وارد كنيم و لااقل با آنها همدرد باشيم تا همسايه ما بگويد، اگر من نان جومى خورم امام صادق (ع ) هم كه امكانات ماديش اجازه مى دهد نان گندم بخورد، نان جو مىخورد، حال چرا چنين زندگى انتخاب مى كنيم ؟ به خاطر همدردى با ديگران .


پيشگويى منجم  

در نهج البلاغه آمده است كه امام على (ع ) وقتى تصميم گرفتند به جنگ خوراج بروند،اشعث بن قيس كه آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين ، صبر كنيد، عجله نكنيد، براى آنكه يكى از خويشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهدبه عرض شما برساند.
حضرت فرمودند بيايد.
آمد عرض كرد: يا اميرالمؤ منين . من منجم هستم و متخصص سعد و نحس ايام . در حسابهاىخودم به اينجا رسيدم كه شما اگر الآن حركت كنيد و به جنگ برويد قطعا شكست خواهيدخورد و با اكثريت اصحابتان كشته خواهيد شد.
حضرت در جواب فرمودند: هر كس كه گفته تو را تصديق كند. پيغمبر را تكذيب كردهاست . اين حرفها چيست كه شما مى گوييد؟...سپس به اصحاب فرمودند: بگوييد به نامخدا، به خدا اعتماد و توكل كنيد، حركت كنيد، عليرغم نظر منجم الان حركت كنيد و برويد.
رفتند و بعد معلوم شد كه در هيچ جنگى به اندازه اين جنگ ، على (ع ) فاتح نشده است .


آرزوى شهادت  

در سفينة البحار داستانى از مردى به نام خيثمه و يا خثيمهنقل مى كند كه چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با يكديگر منازعهداشتند.
مى نويسند: هنگامى كه جنگ بدر پيش آمد، اين پدر و پسر با همديگر مباحثه و مشاجرهداشتد. پس مى گفت : من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان .
و پدر مى گفت : خير تو بمان من مى روم به جهاد، پسر مى گفت من مى خواهم بروم كشتهبشوم ، پدر مى گفت : من مى خواهم بروم كشته بشوم . آخرش قرعه كشى كردند. قرعهبه نام پسر درآمد او رفت و شهيد شد.
بعد از مدتى پدر، پسر را در عالم رويا ديد كه در سعادت خيره كننده ايست و به مقاماتعالى نائل آمده است .
به پدر گفت : پدر جان : (انه قد و عدنى ربى حق ) آنچه خداوند به من وعدهداده بود، همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا كرد. پدر پير آمد خدمترسول اكرم (ص ) عرض كرد: يا رسول الله ، اگر چه من پير شده ام ، اگر چهاستخوانهاى من ضعيف و سست شده است ، اما خيلى آرزوى شهادت دارم .
يا رسول الله ، من آمده ام از شما خواهش كنم دعا كنيد كه خدا شهادت نصيب من كند. پيغمبراكرم (ص ) دعا كرد: خدايا براى اين مؤ منت شهادت روزى فرما. يكسال طول نكشيد كه جريان جنگ احد پيش آمد و اين مرد مؤ من در احد شهيد شد.


پيروى از منطق  

حديثى از رسول اكرم (ص ) ماءثور است كه ضمنامشتمل بر داستانى است و عملا در آن داستان فرق بين پيروى از منطق و پيروى ازاحساسات ديده مى شود.
مردى از اعراب به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و از او نصيحتى خواست ،رسول اكرم (ص ) در جواب او يك جمله كوتاه فرمود و آن اين كه : (لا تغضب ) يعنى : خشم نگير.
آن مرد هم به همين مقدار قناعت كرد و به قبله خود برگشت . تصادفا وقتى رسيد كهحادثه اى بين قبيله او و يك قبيله ديگر رخ داده بود. هر دو طرف صف آرايى كرده و آمادهحمله به يكديگر بودند آن مرد از روى خوى و عادت قديم و تعصب قومى شد و براىحمايت از قوم خود سلاح بست و در صف قوم خود ايستاد. در همينحال گفتار پيامبر اكرم (ص ) به يادش ‍ آمد كه نبايد خشم و غضب را در خود راه بدهد. خشمخود را فرو خورد، به انديشه فرو رفت ، تكانى خورد، منطقش بيدار شد، با خود فكركرد چرا بى جهت بايد دو دسته از افراد بشر به روى يكديگر شمشير بكشند.
خود را به صف دشمن نزديك كرد، حاضر شد آنچه آنها به عنوان ديه و غرامت مى خواهنداز مال خود بدهد، آنها نيز كه چنين فتوت و مردانگى از او ديدند از ادعاى خود چشمپوشيدند. غائله ختم شد، و آتشى كه از غليان احساسات افروخته شده بود با آبعقل و منطق خاموش گشت .


سفيان ثورى و امام صادق  

در زمان امام صادق (ع ) گروهى پيدا شدند كه سيرترسول اكرم (ص ) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه ودر هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهدمى دادند و خودشان در آن زمان به نام (متصوفه ) خوانده مى شدند. (سفيان ثورى )هم يكى از آنها است ، سفيان يكى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در كتب فقهى ،اقوال و آراء او زياد نقل مى شود اين شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آنحضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى كرده است .
در كافى مى نويسد: روزى سفيان بر آن حضرت وارد شد، ديد امام جامه سفيد، لطيف وزيبايى پوشيده است ، اعتراض كرد و گفت : يابنرسول الله سزاوار نيست كه خود را به دنيا آلوده سازى . امام به او فرمود: ممكن است اينگمان براى تو از وضع زندگى پيامبر (ص ) و صحابه پيدا شده باشد، آن اوضاعدر نظر تو مجسم شده و گمان كرده اى اين يك وظيفه است از طرف خداوندمثل ساير وظايف و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همانطور زندگى كنند. اما بدانكه اينطور نيست ، رسول خدا در زمانى و جايى زندگى مى كرد كه فقر و تنگدستىمستولى بود، عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگى محروم بودند، اگر درعصرى و زمانى وسايل و لوازم فراهم شد ديگر دليلى براى آن طرز زندگى نيست ،بلكه سزاوارترين مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى ، مسلمانان و صالحانند نهديگران .


عاقبت انديشى قبل از انجام كار  

شخصى به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و عرض كرد يارسول الله ، مرا موعظه و نصيحت بفرماييد.
حضرت به او فرمود: اگر من بگويم تو به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى ، يارسول الله . حضرت باز تكرار كرد:
براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟ شخص گفت : بلى يارسول الله . باز تكرار كرد: براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى ؟شخص ‍ گفت : بلى يا رسول الله . باز يك دفعه ديگر هم حضرت فرمود: اين سه بارتكرار براى اين بود كه مى خواست كاملا آماده شود براى حرفى كه مى خواهد به اوبگويد.
همين كه حضرت رسول (ص ) سه بار از او اقرار گرفت و آماده اش كرد. فرمودند (اذا هممت بامر فتدبر عاقبته )
يعنى هرگاه تصميم گرفتى كه كارى و عملى را انجام بدهى ،قبل از انجام دادن آن به آخرش و نتايج آن انديشه كن . يعنى عاقبت انديشى و حساب وكتاب دست به هر كارى نزنيد كه بعدا پشيمانى و ضرر در آن وجود داشته باشد.


زينب پيامدار نهضت كربلا  

بيست و دو روز از اسارت (زينب ) (س ) گذشته است و پس از اين رنج است كه او واردمجلس (يزيد بن معاويه ) مى كنند، يزيدى كه كاخ اخضر (سبز) او يعنى كاخ سبزى كهمعاويه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود كه هركس با ديدن آن بارگاه ،آن خدم و حشم ، خودش ‍ را مى باخت . بعضى نوشته اند كه افراد مى بايست از هفت تالارمى گذشتند تا به تالار آخرى مى رسيدند كه يزيد روى تخت مزين و مرصعى نشستهبود و تمام اعيان و اشراف و اعاظم سفراى كشورهاى خارجى نيز، روى كرسى هاى طلا يانقره نشسته بودند.
در اين شرايط اين عده از اسرا را وارد مى كنند و زينب (س ) اسير رنج ديده و رنج كشيده ،چنان موجى در روحش پيدا شد و چنان حركتى در جمعيت ايجاد كرد كه ، يزيد معروف بهفصاحت و بلاغت لال شد. يزيد شعرهايى را خودش مى خواند و به چنين موفقيتى كهنصيبش شده است افتخار مى كند. زينب فريادش بلند مى شود: اى يزيد! خيلى باد بهدماغت انداخته اى . تو خيال مى كنى اين كه امروز ما را اسير كرده اى و تمام اقطار زمين رابر ما گرفته اى و ما در مشت نوكرهاى تو هستيم يك نعمت و موهبتى از طرف خداوند برتو است به خدا قسم تو الان در نظر من بسيار كوچك ، حقير و بسيار پست هستى و من براىتو يك ذره شخصيت قائل نيستم .
چنان خطبه اى در آن مجلس خواند كه يزيد لال و ساكت باقى ماند.


داستان پيامبر اكرم و مرد يهودى  

شخصى (يهودى ) آمد خدمت رسول اكرم (ص ) و مدعى شد كه من از شما طلبكار هستم و الاندر همين كوچه هم بايستى طلب مرا بدهيد.
پيامبر فرمودند: اولا كه شما از من طلبكار نيستيد، ثانيا اجازه بدهيد كه من بروممنزل و پول براى شما بياورم . پول همراه من درحال حاضر نيست .
مرد يهودى گفت : يك قدم نمى گذارم از اينجا برداريد. هر چه پيامبر (ص ) با او نرمشنشان دادند، او بيشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا كه عبا و رداى پيامبر را گرفت و دورگردن پيچيد و كشيد، كه اثر قرمزى آن ، در گردن مبارك پيامبر بجاى ماند و حضرت مىخواستند به مسجد بروند. مسلمين ديدند يك يهودى جلورسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمين خواستند او را كنار بزنند و احيانا او را كتكبزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم . شما كارى نداشتهباشيد آنقدر نرمش نشان دادند كه مرد يهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتين را بهزبان جارى كرد. و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انكرسول الله . شما با چنين قدرتى كه داريد، اين همهتحمل مى كنيد. و اين تحمل يك انسان عادى نيست . و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شدهايد.


معنويت در مبارزه  

در صبح عاشورا شمر، آن بدبختى كه شايد در دنيا نظير نداشته باشد، شتاب داشتكه بيايد از جلو اوضاع را ببيند. اصرار داشت كه از پشت خيمه ها بيايد بلكه دست بهيك جنايتى بزند، ولى نمى دانست كه امام حسين (ع ) قبلا دستور داده كه خيمه ها را نزديكبه يكديگر، به شكل منحنى برپا دارند، پشت آنها را خندق بكنند و در آن آتش برپابكنند، تا دشمن نتواند حمله كند. وقتى شمر ملعون آمد و با اين وضع مواجه شد ناراحتگرديد و شروع كرد به فحاشى كردن . يكى از اصحاب امام حسين (ع ) عرض كرد يااباعبدالله ، اجازه دهيد الان او را با يك تير از پاى دربياورم . حضرت فرمودند: نه . اوگمان كرد كه حضرت توجه ندارند كه شمر ملعون چه خبيثى است . حضرت امام حسين (ع )در جواب اصحاب ، عرض كرد: من او را مى شناسم كه چه فرد شقى است . اصحاب گفتند:پس چرا اجازه نمى دهيد به حساب او برسيم ؟ حضرت فرمودند: من نمى خواهم تا در ميانما جنگ برقرار نشده است ، من جنگ را شروع كرده باشم تا آنها دست به جنگ و خونريزىنزنند من دست به جنگ نمى زنم و شروع نمى كنم .


بدانم بهتر است يا ندانم  

ابوريحان لحظات پايانى عمر پر بركت خود را طى مى كرد و درحال احتضار بود يكى از فقها (دانشمندان ) كه همسايه اش بود اطلاع پيدا كرد كهابوريحان در چنين حالى است ، به عيادتش رفت ، ابوريحان هنوز به هوش بود. تا چشمشبه فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤال كرد، فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى ميرى از من مسئله مىپرسى ؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤ ال مى كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتراست و يا بميرم و ندانم ؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت : خوب ، بميرى و بدانى بهتراست .
فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانهابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا را وداع فرمود.
اين مرد بزرگ داراى همتى بزرگ در راه دانش بوده و خيلى براى علم و عالم ارزشقائل بوده است .


على محبوبترين فرد در پيشگاه خدا  

انس بن مالك مى گويد:
هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت منبود، ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص ) آورد و گفت : يارسول الله ، اين مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
حضرت فرمود: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركتكند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند:
انس ، در را باز كن . گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. امام على (ع ) را پشت در ديدم .گفتم : پيغمبر مشغول كارى است ، برگشتم و بر سر جايم ايستادم . بار ديگر دركوبيده شد. پيغمبر گفت : در را باز كن ، باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در راباز على (ع ) بود. گفتم : پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم بر سر جايم ايستادم .باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمودند، انس ، برو در را باز كن و او را به خانه بياور،تو اولين كسى نيستى كه قومت را دوست دارى ، او از انصار نيست . من رفتم و على (ع ) رابه خانه آوردم و با پيغمبر (ص ) مرغ بريان را خوردند.


داستان نضر بن حارث و شكست او در برابر منطق قرآن  

نصر بن حارث كه از افراد هوشمند، زيرك و كاردان قريش بود و پاسى از عمر خود رادر حيره و عراق گذرانده بود، از وضع شاهان ايران و دلاوران آن سامان مانند رستم ،اسفنديار و عقايد ايرانيان درباره خير و شر، اطلاعاتى داشت . او را براى مبارزه باپيغمبر (ص ) انتخاب كردند و (دار الندوه ) تصويب كردند نضر بن حارث با معركهگيرى در كوچه و بازار و نقل داستانهاى ايرانيان و سرگذشت شاهان آنان ، قلوب مردمرا از استماع سخنان پيامبر به خود جلب كند، براى آن كه از مقام آن حضرت بكاهد وسخنان و قرآن او را بى ارزش جلوه دهد، مرتب مى گفت : مردم ، سخنان من با گفته هاىمحمد (ص ) چه فرقى دارد؟ او داستان گروهى را براى شما مى خواند، كه گرفتار خشمو قهر الهى شدند، من هم سرگذشت عده اى را تشريح مى كنم كه غرق نعمت بودند وساليان درازى است كه در روى زمين حكومت مى كنند.
اين نقشه به قدرى احمقانه بود كه چند روز، بيشتر ادامه پيدا نكرد و خود قريش ازشنيدن سخنان بيهوده نضربن حارث خسته شده و از دور او پراكنده شدند و نهايتا نقشهشوم قريش در رابطه با مقابله نمودن با سخنان پيامبر و قرآن به شكست انجاميد و باعثشد تا عده ديگرى نيز به اسلام ايمان آورند و مجذوب قرآن گردند.


داستان حليمه سعديه  

حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است .
رسم اشراف عرب اين بود كه فرزندان خود را به دايه ها مى سپردند و دايگان معمولابيرون شهرها زندگى مى كردند تا كودكان را در هواى صحرا پرورش دهند، رشد و نموكامل و استخوان بندى آنها محكمتر شود.
ضمنا از بيمارى وباى شهر مكه كه خطر آن براى نوزادان بيشتر بود مصون بمانند وزبان عربى را در يك منطقه دست نخورده ياد بگيرند. در اين قسمت ، دايگان قبيله بنىسعد مشهور بودند، آنها در موقع معينى به مكه مى آمدند، هر كدام نوزادى را گرفته همراهخود مى بردند.
چهار ماه از تولد پيامبر اكرم (ص ) گذشته بود كه دايگان قبيله بنى سعد به مكه آمدندو آن سال ، قحطى سالى عجيبى بود، از اين نظر به كمك اشراف ، بيش از حد نيازمندبودند. گروهى از تاريخ نويسان مى گويند:
هيچ يك از دايگان حاضر نشدند به محمد (ص ) شير بدهند، زيرا بيشتر طالب بودند كهاطفال غير يتيم را انتخاب كنند تا از كمكهاى پدران آنها بهره مند شوند و نوعا از گرفتنطفل يتيم سرباز مى زدند، حتى حليمه از قبول او سرباز زد ولى چون بر اثر ضعفاندام ، هيچ كس طفل خود را به او نداد ناچار شد كهرسول خدا را بپذيرد و با شوهر خود چنين گفت : كه برويم همينطفل يتيم (محمد) را بگيريم و دست خالى برنگرديم شايد لطف الهىشامل حال ما گردد، اتفاقا حدس او درست درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به محمد آن كودكيتيم ، خدمت كند، الطاف الهى سراسر زندگى او را فرا گرفت و ضمنا يادآورى مى شودكه نوزاد قريش (محمد) سينه هيچ يك از زنان شير ده را نگرفت ، سرانجام حليمه سعديهآمد سينه او را مكيد.
در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت .
عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت : از كدام قبيله اى ؟ جواب داد: حليمه گفت : از بنىسعد، گفت : اسمت چيست ؟ جواب داد: حليمه ، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار مسرورشد و گفت : آفرين ، آفرين ، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته ، يكى سعادت وخوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى .


خلاصه اى از معراج رسول اكرم  

تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آنرسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدودچشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند.
پيامبر بزرگ اسلام نيز از اين قانون مستثنى نبود و مى خواست پس از اداء فريضه بهاستراحت بپردازند ولى يك مرتبه صداى آشنايى به گوش او رسيد، آن صدا ازجبرئيل امين بود كه به او مى گفت امشب سفر عجيبى در پيش داريد و من ماءمورم با توباشم و نقاط مختلف گيتى را با مركب فضا پيمايى به نام براق بپيماييد.
پيامبر اكرم (ص ) سفر با شكوه خود را از خانه ام هانى (خواهر اميرمؤ منان ) آغاز كرد، باهمان مركب به سوى (بيت المقدس ) كه آن را مسجد الاقصى نيز مى نامند روانه شد، درمدت بسيار كوتاهى در آن نقطه پايين آمد. از نقاط مختلف مسجد، (بيت اللحم ) كه زادگاهحضرت مسيح است و از منازل انبياء و آثار و جايگاه آنها ديدن بهعمل آورد و در برخى از منازل دو ركعت نماز گذارد سپس قسمت دوم از برنامه خود را آغازفرمود، از همان نقطه به سوى آسمانها پرواز نمود، ستارگان و نظام جهان بالا رامشاهده كرد، با ارواح پيامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت ، از مراكز رحمت و عذاب(بهشت و دوزخ ) بازديدى به عمل آورد، درجات بهشتيان و اشباح دوزخيان را از نزديكمشاهده فرمود و در نتيجه از رموز هستى ، اسرار جهان آفرينش ، وسعت عالم خلقت و آثارقدرت بى پايان خداوند متعال كاملا آگاه گشت . سپس به سير خود ادامه داد و به (سدرةالمنتهى ) رسيد و آن را سراپا پوشيده از شكوه وجلال و عظمت ديد. در اين هنگام برنامه وى پايان يافت . سپس ماءمور شد از همان راهى كهپرواز نموده بود بازگشت نمايد و در مراجعت نيز در بيت المقدس فرود آمد و در راه مكه ووطن خود را پيش گرفت ، در بين راه به كاروان تجارتى قريش برخورد در حالى كهآنان شترى را گم كرده بودند و به دنبال آن مى گشتند و از آبى كه در ميان ظرفها بودقدرى خورده و باقيمانده آن را به روى زمين ريخت و بنا به روايتى روپوشى روى آنگذارد، و از مركب فضاپيماى خود در خانه (ام هانى ) پيش از طلوع فجر پايين آمد وبراى اولين بار راز خود را به او گفت و در روز همان شب ، در مجامع ومحافل قريش پرده از راز خود برداشت و داستان معراج و سير شگفت انگيز او كه در فكرقريش امرى ممتنع و محال بود، در تمام مراكز دهن به دهن گشت و سران قريش را بيش ازهمه عصبانى نمود. قريش به عادت ديرينه به تكذيب او برخاستند و گفتند اكنون درمكه كسانى هستند كه بيت المقدس را ديده اند اگر راست مى گويى : كيفيت ساختمان آنجا راتشريح كن ، پيامبر (ص ) نه تنها خصوصيات ساختمان بيت المقدس را تشريح كردبلكه حوادثى را كه در ميان مكه و بيت المقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت : در ميانراه به كاروان فلان قبيله برخوردم كه شترى از آنها رميده و دست آن شكسته بود قريشگفتند: از كاروان قريش خبر ده ، گفت : آنها را در تنعيم (ابتداى حرم ) ديدم كه شترخاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى كرد و كجاوه اى روى آن گذارده بودند واكنون وارد شهر مكه مى شوند، قريش از اين خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند، گفتند:اكنون صدق و كذب گفتار محمد (ص ) براى ما معلوم مى شود ولى چيزى نگذشت طلايهكاروان ابوسفيان پديدار شد. مسافرين جزئيات گزارشهاى آن حضرت رانقل نمودند و با اين وصف باز هم عده اى از مشركين و كفار قريش جريان معراج پيامبر (ص) در قرآن كريم سوره اسراء آيه 1 و در بعضى احاديث معتبر بيان شده است . اكثر علماىشيعه و برخى از علماى اهل تسنن نيز معتقد هستند كه معراجرسول اكرم (ص ) هم روحانى و هم جسمانى بوده است .


داستان غزوه ذى الامر  

به مدينه گزارش رسيد، كه قبيله (عطفان ) دور هم گرد آمده و در صدد تسخير مدينههستند.
رسول اكرم (ص ) با چهار صد و پنجاه نفر به سوى لشكر دشمن روانه شد، دشمن دستو پاى خود را گم كرده و به كوهها پناه برد، در اين لحظه باران شديدى باريد ولباسهاى پيامبر (ص ) را تر نمود، پيامبر مقدارى از لشكر فاصله گرفت سپس پيراهنخود را بيرون آورده روى درختى افكند و خود زير سايه اى آرميد. دشمن از بالاى كوهحركات پيامبر را مى ديد، پهلوانى از دشمن ، فرصت را مغتنم شمرده با شمشير برهنه ازكوه پايين آمد، با شمشير كشيده بالاى سر پيامبر ايستاد و با صداى خشنى گفت : امروزنگهدار تو از شمشير برنده من كيست ؟ رسول خدا با صداى بلند فرمود: (الله ).
اين كلمه آنچنان در او تاءثير كرد كه رعب و لرزه در اندام او افكند و بى اختيار شمشير ازدست او افتاد، پيامبر بلافاصله از جاى برخاسته شمشير برداشت و به او حمله كرد وفرمود: حافظ جان تو از من كيست ؟ از آنجا كه او مشرك بود و خدايان چوبى خود را پستتر از آن ديد كه در اين لحظه حساس از او دفاع كنند در پاسخ پيامبر گفت : هيچ كس .تاريخ نويسان نوشته اند كه او در اين لحظه اسلام آورد ولى اسلام او از روى ترسنبود، زيرا بعدها در اسلام خود باقى بود، علت اسلام او بيدارى فطرت پاك او بود.زيرا شكست غير منتظره و اعجازآميز، او را متوجه عالم ديگر كرد و فهميد كه پيامبر (ص )ارتباطى با عالم ديگر دارد. پيامبر (ص ) ايمان او را پذيرفت و شمشير او را پس داد، اوپس از آن چند قدم برداشت ، شمشير خود را تسليم پيامبر نمود و پوزش طلبيد و گفت :شما كه رهبر اين فوج اصلاحى هستيد به اين سلاح (شمشير) سزاوارتريد.


تبديل قبله از بيت المقدس به سوى مسجدالحرام  

هنوز چند ماه از هجرت پيامبر (ص ) به مدينه نگذشته بود، كه زمزمه مخالفت از ناحيهيهود بلند شد. درست در هفدهمين ماه هجرت دستور مؤ كد آمد كه (قبله ) مسلمانان از اين بهبعد كعبه است و در اوقات نماز بايد متوجه مسجدالحرام گردند. پيامبر اكرم (ص ) سيزدهسال تمام در مكه به سوى بيت المقدس نماز مى خواند و پس از مهاجرت به مدينه دستورالهى اين بود كه به وضع سابق از نظر قبله ادامه دهد و قبله اى كه يهوديان به آننماز مى گذارند، مسلمانان نيز به آن طرف نماز بگذارند و اين خود يك نوع همكارى ونزديك كردن دو آيين قديم و جديد بود ولى رشد و ترقى مسلمانان باعث شد كه خوف وترس ، محافل يهود را فراگيرد زيرا ترقيات روز افزون آنها نشان مى داد، كه آييناسلام سراسر شبه جزيره را در اندك مدتى خواهد گرفت و قدرت و آيين يهود را از بينخواهند برد از اين نظر شروع به كارشكنى كردند.
و از راههاى گوناگونى مسلمانان و رهبر عاليقدر آنها را آزار مى دادند از آن جمله مسئلهنماز گزاردن به طرف بيت المقدس را پيش كشيدند و گفتند: محمد (ص ) مدعى است كهداراى آيين مستقلى است و آيين و شريعت او ناسخ (از بين برنده ) آيينهاى گذشته مىباشد در صورتى كه او هنوز قبله مستقلى ندارد و به قبله يهود نماز مى گذارد.
شنيدن اين خبر براى پيامبر گران آمد نيمه شبها از خانه بيرون مى آمد به آسمان نگاهمى كرد، در انتظار نزول وحى بود، كه دستورى در اين بارهنازل گردد، چنانكه آيه زير اين مطلب را حكايت مى كند.
(قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قبلة ترضاها) بقره آيه 144.
نگاههاى معنى دار تو را به آسمان مى بينم ترا به سوى قبله اى كه رضايت تو را جلبمى كند مى گردانيم .
از آيات قرآن استفاده مى شود، كه تبديل قبله علاوه بر اعتراض يهود، جهت ديگرى نيزداشته است و آن اين كه مسئله جنبه امتحانى داشت و مقصود اين بود كه مؤ من واقعى و حقيقىاز مدعيان ايمان كه در ادعاى خود كاذب بودند تميز داده شود و پيامبر (ص ) اين افراد راخوب بشناسد.
زيرا پيروى از فرمان دوم كه در حالت نماز، متوجه مسجد الحرام كردند نشانه ايمان واخلاص به آيين جديد بود و سرپيچى و توقف علامت دو دلى و نفاق است . البته ازتاريخ اسلام و مطالعه اوضاع شبه جزيره علل ديگرى نيز به دست مى آيد.
اولا: كعبه به دست قهرمان توحيد حضرت ابراهيم (ع ) ساخته شده بود مورد تعظيم جامعهعرب بود، قبله قرار دادن چنين نقطه اى موجبات رضايت عموم اعراب را فراهم مى ساخت وآنها را براى پذيرفتن آيين اسلام و دين توحيد راغب مى نمود و هيچ هدفى بالاتر از آننبود كه مشركان سرسخت و لجوج و بازمانده از قافله تمدن ايمان آورند و به وسيله آنهاآيين اسلام در سرتاسر نقاط جهان منتشر گردد.
ثانيا فاصله گيرى از يهود آن روز كه هيچ اميدى به ايمان آوردن آنها نبود لازم به نظرمى رسيد، زيرا آنان هر ساعت كارشكنى مى كردند و با پيش ‍ كشيدن سؤ الات پيچيده وقتپيامبر را گرفته و به گمان خود ابراز اطلاع و دانش مى كردند وتبديل قبيله يكى از مظاهر فاصله گيرى و دورى از يهود، بالاخره اسلامى كه از هر نظربرترى دارد بايد به طورى جلوه كند كه نقاطتكامل و برترى آن روشن و بارز باشد.
با در نظر گرفتن اين جهات در حالى كه پيامبر(ص ) دو ركعت از نماز ظهر خوانده بودجبرييل فرود آمد و پيامبر (ص ) را كه به سوى مسجدالحرام متوجه گردد.
و در برخى از روايات چنين آمده است : دست پيامبر را گرفته متوجه مسجدالحرام نمود زنانو مردانى كه در مسجد بودند از او پيروى كرده و از آن روز كعبه ، قبلهمستقل مسلمانان اعلام گرديد.


داستانى از نهج البلاغه - خطبه قاصعه  

و من با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم زمانى كه گروهى از بزرگان قريشنزد او آمدند و گفتند: تو امر بزرگى (نبوت و پيغمبرى ) ادعا مى كنى كه پدران تو ونه كسى از خاندان تو آن را ادعا نكرده است و ما از تو كارى درخواست مى نماييم كه اگرآن را براى ما به جا آورى و به ما بنمايى مى دانيم پيامبر و فرستاده از جانب خدا هستى واگر به جا نياورى مى دانيم جادوگر و دروغگو هستى .
پيامبر (ص ) فرمود: چه مى خواهيد؟
گفتند: اين درخت را براى ما بخوان تا ريشه هايش از زمين كنده شده ، آمده و جلوى رويتبياستد.
پيغمبر (ص ) فرمود: خداوند بر همه چيز توانايى دارد، اگر اين خواهش ‍ شما را برآورد،آيا ايمان مى آوريد و به حق گواهى مى دهيد. گفتند: آرى .
فرمود: من به شما نشان مى دهم آنچه را مى طلبيد و مى دانم كه به خير و نيكويى (اسلام) ايمان نمى آوريد، بين من و شما كسى هست كه به كفرش ‍ باقى مانده در جنگ كشته مىگردد و در چاه انداخته مى شود (مراد چاهى است كه آن را بدر مى ناميدند كه بين مكه ومدينه واقع شده ، و به مدينه نزديكتر است ). از جمله كسانى كه در جنگ بدر، بعد ازكشته شدن در آن چاه افكنده شدند، عتبه ، شيبه ، دو پسر ربيعه ، اميه ابن عبد شمس ،ابوجهل و وليد بن مغيره بودند.
پس از آن پيغمبر (ص ) فرمود: اى درخت اگر تو به خدا و روز رستاخيز ايمان دارى و مىدانى من پيغمبر خدا هستم ، با ريشه هاى خود كنده شو و به فرمان خدا جلوى من بايست .سوگند به خدايى كه آن حضرت ره به حق برانگيخت ، درخت با ريشه هايش كنده شد وآمد در حالى كه صدايى سخت داشت و صدايى مانند صداى بالهاى مرغان ، تا بين دو دستپيامبر (ص ) مانند مرغ پر و بال زنان ايستاد، شاخه بلند خود را بر سررسول (ص ) و بعضى از شاخه هايش را بر دوش من افكند. من در طرف راست آن حضرت(ص ) بودم ، پس چون آن گروه آن را ديدند از روى سرافرازى و گردنكشى گفتندبفرما تا پس ، درخت را با آن درخواست فرمان داد، آنگاه نيمه آن به سوى آن حضرت روآورد كه به شگفت ترين روى آوردن و سخت ترين صدا كردن مى ماند (ازاول با شتاب تر فرمان آن بزرگوار را اجابت اجابت نمود) و نزديك بود بهرسول خدا (ص ) قرار گرفت ، پس از روى ناسپاسى و ستيزگى گفتند: امر كن اين نيمهباز گردد و به نيمه خود بپيوندد همچنان كه ازاول بود، پس پيغمبر (ص ) امر فرمود درخت باز گشت . من گفتم : سزاوار پرستش جز خدانيست . اى رسول خدا من نخستين كسى هستم كه ايمان به تو آوردم و اقرار كردم به اين كهدرخت به فرمان و خواست خدا، امر تو را به جا آورد و آنچه را كه كرد براى اعترافپيغمبرى تو و احترام فرمانت بود.
پس همه آن گروه (كفار و مشركين قريش ) گفتند: جادوگر بسيار دروغگويى است ، شگفتجادويى كه در آن چابك است و به پيامبر (ص ) گفتند: آيا تو را در كارت تدصيق مىنمايد غير از مانند اين شخص ؟ كه قصدشان من بودم و من (على ) از آن گروهى هستم كه درراه خدا، آنان را از توبيخ سرزنش كننده اى باز نمى دارد. چهره آنها، چهره راستگويان وسخنانشان سخن نيكوكاران است ، شب را آباد كننده و روز را نشانه و راهنما هستند، بهريسمان قرآن خود را مى آويزند، راههاى خدا و روشهاى پيامبرش را زنده مى كنند،گردنكشى و نادرستى و تبهكارى نمى كنند، دلهايشان را در بهشت و بدنهايشانمشغول كار است .


داستان زن فداكار  

هند همسر عمرو بن جموح وى دختر عمرو بن حزام ، همسر عبدالله انصارى است . هند، به احدآمد و شهيدان و عزيزان خود را از روى خاك برداشت و بر روى شتر انداخت و رهسپار مدينهگرديد. در مدينه انتشار يافته بود كه پيامبر (ص ) در صحنه جنگ كشته شده است .زنان براى يافتن خبر صحيح ، از حال پيامبر، رهسپار (احد) بودند او در نيمه راه باهمسران رسول خدا ملاقات كرد، آنان از وى حالرسول خدا را سؤ ال نمودند، اين زن در حالى كه اجساد شوهرش و برادر و فرزند خود رابر شترى بسته و به مدينه مى برد مثل اين كه كوچكترين مصيبت متوجه وى نگرديده بود،با قيافه باز به آنان گفت : خبر خوشى دارم و آن اين كه پيامبر(ص ) زنده و سالم است؛ در برابر اين نعمت بزرگ تمام مصائب ، كوچك و ناچيز است .
خبر ديگر اين كه : خداوند كافران را در حالى كه مملو از خشم و غضب بودند گردانيد.سپس از وى پرسيدند كه اين جنازه ها از كيست ؟ گفت : مربوط به من است . يكى شوهرم ،ديگرى فرزندم ، سومى برادرم ، مى برم در مدينه به خاك بسپارم .
بار ديگر در اين صحنه از تاريخ اسلام يكى از عاليترين اثر ايمان كه همان ناچيزشمردن مصائب و هضم تمام شدائد و آلام در راه هدف مقدس ‍ است ، تجلى مى كند. مكتب ماديتهرگز نتوانسته است چنين زنان و مردان فداكارى تربيت كند. اين افراد براى هدف مىجنگند، نه براى زندگى مادى و نيل به مقام . اين داستان ، شگفت انگيز است و هرگز بامقياسهاى مادى و قواعدى كه ماديت براى تحليلمسائل تاريخى طراحى نموده است ، تطبيق نمى كند. فقط مردان الهى و كسانى كه بهتاءثير عالم بالا اعتقاد دارند و مسائل اعجاز و كرامت راحل كرده اند مى توانند داستان را تحليل نموده و از هر نظر صحيح بدانند. اينك ادامهداستان : هند، مهار شتر را در دست داشت ، به سوى مدينه مى كشيد. اما شتر به زحمت راهمى رفت . زنى از زنان رسول خدا (ص ) گفت : لابد بار شتر سنگين است ، هند در پاسخگفت : اين شتر بسيار نيرومند است و مى تواند بار شتر را بردارد و حتما علت ديگرىدارد. زيرا هر موقع روى شتر را به طرف احد بر مى گردانم ، اين حيوان به آسانى مىرود ولى هر موقع آن را به سمت مدينه مى نمايم به زحمت كشيده مى شود و يا زانو بهزمين مى زند. هند تصميم گرفت كه به احد برگردد و پيامبر را از جريان آگاه سازد. اوبا همان شتر و اجساد به (احد) آمد و وضع راه رفتن شتر را به پيامبر (ص ) گفت :
پيامبر فرمود: هنگام كه شترت به سوى ميدان رفت از خدا چه خواست ؟ وى عرض كردمشوهرم رو به درگاه خدا كرد و گفت : خداوندا، مرا به خانه ام باز نگردان . پيامبرفرمود: علت اين امتناع روشن گرديد دعاى شوهرت مستجاب شده ، خداوند نمى خواهد اينجنازه به سوى خانه (عمرو) برگردد. بر تو لازم است كه هر سه جنازه را در اينسرزمين (احد) به خاك بسپارى و بدان كه اين سه نفر در سراى ديگر پيش هم خواهندبود. هند در حالى كه اشك از گوشه چشمانش مى ريخت از پيامبر درخواست كرد، كه ازخداوند بخواهند كه او نيز در سراى آخرت پيش ‍ آنها باشد.


داستان افسر رشيد اسلام  

افسران رشيد و از جان گذشته ، قهرمانان نيرومند و قوى پنجه در ارتش ‍ اسلام كم وبيش وجود داشت . ولى دلاوريهاى (حمزة بن عبدالمطلب ) ثبت و در حقيقت سطور طلايىتاريخ نبردهاى اسلام را تشكيل مى دهد.
حمزه عموى پيامبر اسلام از شجاعان عرب و از افسران بنام اسلام بود، او بود كه باكمال اصرار ميل داشت كه ارتش در بيرون (مدينه ) با قريش ‍ به نبرد بپردازد، او بودكه با قدرت هر چه تمامتر پيامبر را در لحظات حساس در مكه از شر بت پرستان حفظنمود و در انجمن بزرگ قريش به جبران توهين و اذيتى كه(ابوجهل ) درباره پيامبر انجام داده بود، سر او را شكست و كسى را قدرت مقاومت دربرابر او نبود. وى همان افسر ارشد و جانبازى بود كه در جنگ (بدر) قهرمان رشيدقريش (شيبه ) را از پاى درآورد، گروهى را مجروح و عده اى را به ديار نيستىفرستاد. هدفى جز دفاع از حريم حق و فضيلت و برقرارى آزادى در زندگى انسانهانداشت .
هند، همسر ابوسفيان دختر عتبه كينه حمزه را بهدل داشت ، تصميم داشت كه به هر قيمتى كه باشد، انتقام پدر را از مسلمانان بگيرد.
وحشى ، قهرمان حبشى كه غلام جبير مطعم بود و عموى جبير نيز كه در جنگ بدر كشته شدهبود از طرف هند ماءمور بود كه با بكار بردن حيله و مكر به آرمان دختر عتبه سر وصورت بدهد.
وى به وحشى پيشنهاد كرد كه يكى از سه نفر (پيامبر، على ، حمزه ) را براى گرفتنانتقام خون پدر از پاى درآورد. قهرمان حبشى در پاسخ گفت : من هرگز دسترسى بهمحمد نمى توانم پيدا كنم زيرا ياران او از همه كس به او نزديكترند، على در ميدان نبردفوق العاده بيدار است .
ولى خشم و غضب حمزه در جنگ به قدرى زياد است كه در موقع نبرد متوجه اطراف خود نمىشود شايد بتوانم او را از طريق حيله و اغفال از پاى درآورم . هند به همين مقدار راضى شدو قول داد كه اگر در اين راه موفق شود، او را آزاد كند گروهى معتقدند كه اين قراردادجبير، با غلام خود (وحشى ) بست . زيرا عموى وى در (بدر) كشته شده بود. غلام (وحشى) مى گويد: روز احد من به دنبال حمزه بودم و به سان شيرى غران به قلب سپاه حملهمى برد و به هركس مى رسيد او را بى جان مى ساخت . من خود را پشت درختها و سنگهاپنهان كردم به طورى كه او مرا نمى ديد، اومشغول نبرد بود كه من از كمين در آمدم ، چون يك فرد حبشى بودم حربه خود را مانند آنهامى انداختم و كمتر خطا مى كرد. از فاصله معينى (زوبين ) خود را پس از حركتمخصوصى به سوى او افكندم ، حربه بر پشتش نشست و از ميان دو پاى او درآمد. اوخواست به سوى من حمله كند ولى شدت درد او را از مقصد باز داشت و به همان حالت ماندتا روح از بدنش جدا شد. سپس با كمال احتياط به سوى او رفتم حربه خود را درآورده وبه لشگرگاه قريش برگشتم و به انتظار آزادى نشستم . پس از جنگ احد من مدتها در مكهمى زيستم تا آن كه مسلمانان مكه را فتح كردند، من به سوى طائف فرار كردم . چيزىنگذشت تا آن كه شعاع قدرت اسلام تا حدود طائف كشيده شد. ولى شنيدم كه هركس ولوهر اندازه مجرم باشد اگر به آيين توحيد ايمان آورد پيامبر (ص ) از تقصير او مىگذرد. من در حالى كه شهادتين را بر زبان جارى مى ساختم خود را در خدمت پيامبررساندم ، ديده پيامبر بر من افتاد فرمود: تو همان وحشى هستى ؟ عرض كردم : بلى ،فرمود: چگونه حمزه را كشتى ؟ من عين همين جريان رانقل كردم ، رسول خدا (ص ) متاءثر شد و فرمود: (تا زنده اى تو را نبينم ) زيرا مصيبتجانگداز عمويم به دست تو انجام گرفته است (1).
اين همان روح بزرگ نبوت وسعه صدرى است كه خداوند به رهبر عاليقدر اسلام مرحمتفرموده است . با اين كه با دهها عنوان مى توانستقاتل عمو را اعدام كند، مع الوصف او را آزاد نمود.


next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation