بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آشنای با اسوه ها (حجر بن عدی), جواد محدثى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     OSVEH001 -
     OSVEH002 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

پيش گفتار
زندگى انسان هاى نمونه و بر جسته ، مثل يك تابلو زيبا و گويا، راه زندگى و جهت صحيح حركت را به ما نشان مى دهد.
كيست كه در پى الگو براى چگونه زيستن و بهكمال رسيدن نباشد؟
مهم آن است كه الگوها را اشتباهى انتخاب نكنيم و سر مشق هاى نادرست ، مسير ما را بهبيراهه نكشاند.
خداى متعال ، در قرآن كريم با شرح اوصاف واعمال انسان هاى خوب و امت هاى صالح و گروه هاىكمال يافته ، به الگوه دهى مى پردازد.
اين گونه معرفى الگو در نهج البلاغه و كتاب هاى حديثى نيز، فراوان به چشم مىخورد. تا تاريخ پر بار و درخشان اسلام نيز سرشار از چنين اسوه هاى زيبنده و جاودانهاست كه هر يك مى تواند چراغ راه و روشنى بخش زندگى ما باشد. به شرط آنكه چراغبرداشته ، در كوچه هاى تاريك تاريخ به جست و جوى آنان بپردازيم .
آيا حيف نيست كه اين همه الگوهاى خودى را نشناسيم و گرسنه سر بر روى گنجبگذاريم و چشممان در پى الگوهاى غير خودى باشد؟
وقتى خودمان در تاريخ و فرهنگ غنى خويش ، برجسته ترين و شايسته ترين سر مشق هارا داريم ، دريغ است كه به الگوگيرى از ديگران روى آوريم .
بارى ... آنچه پيش روى شماست ، يكى از اين چهره هاى تابناك است .
حجربن عدى يك آيه كمال و يك سند فضيلت است .
آنچه او را برجسته تر مى سازد، معرفت او به خدا ورسول و اهل بيت ، و محبت او به خاندان رسالت و اطاعت او از پيشوايانحق و اوليا الهى است . آرى معرفت ، محبت و اطاعت ، سه عنصرى كه با هم ارتباط تنگاتنگدارند و سرمايه هاى هر انسان براى عمل صالح در بازار هستى و ميدان زندگىاند. بى جهت نيست كه در پى آشناى با اسوه ها به نام و زندگى نامه اين مردمى رسيم .
حجربن عدى و ياران همراه او، از شهداى افتخار آفرين تاريخ تشيعند كه درعصر سوكت و خفقان ، فرياد ظلم ستيزى سر دادند و با طاغوت زمان خويش به مبارزهپرداختند و سرانجام در اين آتش عشق ، پروانه وار سوختند و حيات ابدى يافتند.
حجر و ياران او، براى جوانان فضيلت خواه جامعه ما و همه امت اسلامى در سراسر جهان ،سرمشق ايمان ، جهاد، هجرت ، فداكارى ، مبارزه با فساد، امر به معروف و نهى از منكر،دفاع از حق و افشاى چهره نفاقند.
باشد كه فروغى از حيات طيبه و روشنى بخش آنان در زندگى هاى ما و جوانان ميهمانبتابد و عطر خلوص و معنويت و ايمان را در سراچهدل ها بيفشاند.
آنچه مى خوانيد، ترجمه و تلخيص و برداشتى آزاد از كتاب سودمند لبيب بيضوان است ، با عنوان حجربن عدى الكندى ، راهب اصحاب محمد. (1) به پاس تكريمخدمت فرهنگى او به شهيدان راه ولايت و محبت على عليه السلام ، در اين شماره از مجموعهآشناى با اسوه ها عمدتا تكيه بر كار تحقيقى او شده و منابعى هم كه درپاورقى ها ياد شده است ، منابع همان كتاب است . البته صاحب اين قلم ، سعى كرده استكه سبك اين كتاب همچون بقيه كتاب هاى اين مجموعه باشد تا براى جوانان عزيز،دلنشين و جذاب گردد.
به اميد آن كه شناخت اين اسوه هاى كمال و فضيلت و غيرت دينى و حماسه مكتبى ، روحايمان و شجاعت را در فرزندان اين مرز و بوم و پيرواناهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله زنده تر سازد.
قم - جواد محدثى
آبان 1380 ش
شناخت اجمالى
يكى از قبايلى كه در كوفه مى زيست كنده بود.حجر را به سبب آن كهاز اين قبيله بود.حجربن عدى كندى مى گفتند.
چون اهل خير مى گذاشت ،به حجر الخير نيز معروف بود.
پيش اسلام به دنيا آمده بود؛اما در سال هاى آخر عمررسول خدا صلى الله عليه و آله توفيق يافت كه مسلمان شود.از اين رو،بهره گيرى وىاز حضور پيامبر،چندسالى بيش نبود؛اما پيوسته در عمر خويش ،پيكارگرى در راه حقبود.در جنگ قادسيه در زمان خليفه دوم حضور داشت و فاتح مرج عذاربود.(2)
وى ،عابدى پارسا،مجاهدى ظلم ستيز،آمر به معروف و ناهى از منكر بود و از پيامبر خدا واميرمؤمنان حديث روايت مى كرد.او شيفته نماز و نيايش ‍ ،مستجاب الدعوه و از اصحاببرجسته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود.چنان دلباخته زهد و عبادت و نماز و روزهبود كه او راراهب اصحاب محمدمى گفتند(3).هم در زيبايى چهره ،از خوشسيماترين مردان كوفه بود(4) و هم در زيبايى روح وكمال اخلاقى ،از نوادر روزگار به شمار مى رفت .
گر تولد او را آنچنان كه گفته اند - در عصر جاهليت بدانيم ،هنگامى كه پس ‍ از فتح مكهبه اسلام گرويد،حدود 27 سال داشت .هر چند دير اسلام آورد و در سن او در آن هنگام چندانزياد نبود،ولى در عمق ايمان و صداقت عقيده و باور استوار نسبت به دين خدا رسالتپيامبر،از بسيارى از كهن سالان و سابقه داران پيشتر و بارزتر بود.
به تعبير مرحوم سيّدمحسن امين :حجر،از نيكان صحابه بود،فرماندهى شجاع،بلند همت ،عابد و زاهد ،مستجاب الدعوه ،عارف به خدا،مطيع محض فرمان پروردگار،حقگوى صريح ،ظلم ستيز صبور،بى هراس از شهادت ،ايثارگر در راه خدا واز هوادارانخالص اميرالمؤمنين عليه السلام بود.اين كه از سوى حضرت على عليه السلام بهفرماندهى سپاه در جنگ جمل و صفين برگزيده شد،نشانه شجاعت اوست .حاضر بود كهبميرد ،ولى خوارى و ذلت نپذيرد .آغوش به روى شهادت گشود؛اما حاضر نشد از علىعليه السلام بيزارى بجويد و خود را از مرگ برهاند و حاضر شد كه پسرش پيش ازخودش شهيد شود ،تا مبادا با ديدن تيغ جلاد بالاى سر پدرش ، سست شود و دست ازولاى على بردارد... .(5)
اينها گوشه اى از فضيلت هاى اخلاقى و روحى حجربن عدى است ،كه او را شايستهالگو بودن براى هر مسلمان حق جو و شهادت طب و وفادار به آرمان هاى والا ساخته است .
همپاى حجر، در حوادث تاريخى
حجر بن عدى پس از افتخار شرف يابى به محضررسول خدا صلى الله عليه و آله وايمان آوردن به آيين او ،پيوسته در راه گسترش اينمكتب و دفاع از آن مى كوشيد، سخنان پيامبر را مى شنيد و به ديگران مى رساند .چون درعراق مى زيست ،از حوادث مدينه كه مركز خلافت بود ،كمى دور بود؛اما در جريان حق وباطل بى تفاوت نبود .
وقتى يار پارسا و انقلابى پيامبر ،ابوذر غفارى را به ربذه تبعيد كردند و آنبزرگ مرد در تبعيد گاهش غريبانه به شهادت رسيد ،حجر بن عدى و مالك اشتر از جملهكسانى بودند كه شاهد جان باختن او بودند و بر پيكر آن صحابى نستوه ،نمازخواندند.(6)
در دوران خلافت عثمان ،حجر بن عدى در كوفه مى زيست . خلاف كارى هاى عثمان گسترشيافته و آوازه آن به همه جا رسيده بود.دوازده نفر از چهره هاى برجسته و پارسا و مقتدركوفه ،نامه به خليفه نوشتند و ضمن انتقاد از عملكرد نادرست او در امور مسلمانان ،او رانهى از منكر كردند و راه صلاح و اصلاح را به وى يادآور شدند.
حجر بن عدى نيز يكى از نويسندگان اين نامه اعتراض آميز بود.(7)
موضع سياسى حجر، جانبدارى از حق مجسم در وجود على بن ابى طالب عليه السلام بودو با حكمان غاصب هرگز كنار نيامد و در اعلام مواضع خويش بى پروا بود و سازشكارى نداشت .
وى شاهد ماجراهاى تلخ آن روزگار در عرصه خلافت و حكومت بود و خوندل مى خورد، تا آن كه پس از كشته شدن عثمان ، حجر بن عدى فرصت را مغتنم شمرد و درجبهه نورانى علوى ، همه ظرفيت وجودى خويش را به كار گرفت و با همه توان بهميدان آمد .حتى در عرصه فرهنگ دينى و نقل حديث نيز از راويان معتبرى به شمار مى آمدكه تنها از على عليه السلام روايت مى كرد، نه از ديگران ! و در سروده هاى خويش حتىدر ميدان جنگ جمل ، على عليه السلام را وصى راستين پيامبر خدا معرفى مى كرد و ازخداوند متعال ، سلامتى آن وجود پربركت و هدايتگر را كه ولى خدا و وصى پيامبر بود،مساءلت مى كرد .
در دوران خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام ،زمانى كه پيمان شكنان از حكومت حق علوى سربر تافتند و فتنه جمل پيش آمد، آن حضرت ، نماينده اى به كوفه فرستاد تامردم را براى يارى امام فراخواند.دلباختگان مولا،پاسخى مناسب و حمايتگرانه بهفرستاده حضرت دادند و يك به پا خاسته ، اطاعت و همراهى خويش براى پيكار با فتنهانگيزان را اعلام كردند.حجربن عدى نيز يكى از كسانى بود برخاست و گفت : اى مردم !به نداى امير مؤمنان پاسخ دهيد و سواره و پياده بكوچيد، حركت كنيد و بشتابيد و من خودمپيشتاز اين راه خواهم بود.(8)
جبهه نبرد صفين ، موقعيت ديگر بود كه حجر توانست با حمايت از امام خويش ، جوهره نابايمان خود را به نمايش بگذارد.عملكرد او را در اين مقطع تاريخ ، جداگانه مى آوريم .
در حادثه صفين و نهراوان
دلباختگى حجر نسبت به مولايش على عليه السلام بسيار شديد بود.شيفتگى در حد عشق واطاعت و فرمانبردارى در حد اعلا را به هم آميخته بود.
وقتى نبرد صفين و رويارويى اميرمؤمنان با سپاه معاويه پيش آمد،حجر در طليعه يارانامام و از كوشاترين اصحاب ، چه در حضور در صحنه ، چه در حمايت از امام ، چه بسيجنيرو براى نبرد و چه در ميدان نبرد بود.
در ماه ذحجه كه مصادف با ايام كارزار بود، على عليه السلام يكايك چهره هاى بارز و بانفوذ ياران را به همراه عده اى از رزم آوران به مصاف دشمن مى فرستاد، يك بار مالكاشتر را و بار ديگر حجربن عدى را. در عين حال ، مراقب بود كه فرماندهان و سربازانشاز مرز ادب فراتر نروند.در همين نبرد، حجربن عدى و عمروبن حمق ، از شاميان اظهاربرائت كرده و لعنتشان مى كرند. امام پيغام داد كه دست از اين كار بردارند. خدمت امام آمدندو گفتند: مگر اين كه ما بر حقيم و آنان باطلند؟ فرمود: چرا، ولى دوست ندارم كه شماناسزاگو و فحاش باشيد، بهتر است كه زشت كارى هاى آنان را بازگو كنيد، و بهترآن كه خواستار هدايتشان و صلح و آشتى ميان مسلمانان باشيد.آن دو گفتند: اى اميرمؤمنان !پندت را مى پذيريم و به تربيت تو ادب مى شويم !
سپس حجر به امام على عليه السلام گفت :
ما مرد جنگ و پرورده ميدان رزميم ، قبيله ما نيز هم بسيارند و هم شايسته و جنگ آزموده .همه مانيز گوش به فرمانيم .اگر بدرخشى مى درخشيم .اگر غروب كنى غروب مى كنيم و هرچه فرمان دهى همان كنيم .
حضرت فرمود: آيا همه قبيله تو با تو هم عقيده اند؟گفت : از آنان جز نيكى نديده ام .همهمطيع فرمانيم .امام آنان را ستود، سپس پرچم نبردقبايل مختلف را بست و حجربن عدى را فرمانده قبيله اش كنده قرار داد.(9)
در هنگامه نبرد، حجربن عدى ولاى خود به امام عليه السلام را نشان داد.پيوسته بر دشمنمى تاخت و هنگام حمله ، چنين رجز مى خواند:
پروردگارا! على را، اين انسان پاك و پرهيزكار را، اين مؤمن هدايت يافته و
پسنديده را بر ايمان نگه دار.او را هادى اين امت قرار بده و آن گونه كه پيامبرت را حفظكردى ، او را هم نگهبان باش ، كه پيامبر سرپرست ما بود و او را به جانشينى خودپسنديد.(10)
در يكى از صحنه هاى نخست درگيرى در جنگ صفين حجر در لشكر على عليه السلام بودو پسر عمويش كه نام او حجر بود در سپاه معاويه .حجر بن عدى به حجر خيرمعروف بود و پسر عمويش به حجر شر .
آن دو با هم به نبرد برخاستند و كسانى از دو سوى جبهه به كمك اين دو هماورد آمدند ودر اين ميان ، حجر طرفدار معاويه كشته شد و على عليه السلام بر هلاكت او خدا را شكركرد.
حماسه هاى حجر در نبرد صفين ، از او چهره اى شاخص و دوست داشتنى و دلاور ترسيمكرد.جنگ صفين با حكميت شوم پايان يافت .نتيجه حكميتى كه آميخته به نيرنگ و فريب ،وضع جامعه را همچنان ملتهب نگاه داشت .فتنه انگيزى هاى معاويه در قلمرو حكومت امام علىعليه السلام اوضاع را متشنج ساخته بود.امام ، ناچار براى فرونشاندن در انديشهبسيج نيرو و سازماندهى دوباره ياران رزمنده بود.مردم كوفه را دوباره به جنگ باشاميان فرا خواند و از بزرگان قبايل خواست كه تعداد نيروهاى رزمى قبيله خود را بهآن حضرت گزارش دهند.
حجربن عدى از جمله كسانى بود كه در پاسخ به در خواست امام ، پاسخ مساعد داد وخواسته امام را به صورت مكتوب براى حضرتش ‍ نگاشت .(11)
در آن ميان ، فتنه ديگرى سر برآورد و آن طغيان و شورش گروهى از سربازان سادهلوح و نابخرد امام بود كه با عنوان خوارج نهروان شناخته مى شوند.در جنگنهروان ، امام على عليه السلام با ياغيان فريب خورده و فتنه جو جنگيد و آنان را از ميانبرد. در نبرد نهروان ، حضرت على عليه السلام به سبب رشادت و اخلاص و كاردانىحجر بن عدى ، او را به فرماندهى جناح راست خويش گماشت .(12)
هيچ صحنه اى از رويارويى حق و باطل نبود، كه حجربن عدى در آن حضورىفعال و نقش آفرين در حمايت از جبهه اميرالمؤمنين نداشته باشد.و مگر از يك مسلمان باايمان و مخلص ، به ويژه آن كه دم مسيحايى پيامبر و نگاه پر جذبه على عليه السلامبه او خورده باشد، انتظارى جز اين است ؟
در ايام فتنه هاى معاويه
بصيرت و ايمانى كه در حجر بن عدى بود، او را در بروز فتنه هاى كور و آشوب هاىگمراه كننده ، در خط مستقيم ولايت اميرالمؤمنين و دفاع از حق پيش مى برد.اين حركت در مسيرپاك ، تا پايان عمرش تداوم داشت .
پس از پايان جنگ نهروان و شكست خوارج ، معاويه پيوسته سربازان خود را به مناطقتحت فرمان امام على عليه السلام مى فرستاد و با شبيخون ، غارت ، ترور، ايجاد ناامنى، شايعه پراكنى و تفرقه آفرينى براى حكومت علوىمشكل مى آفريد.
امام على عليه السلام از سهل انگارى و كوتاهى و عافيت طلبى گروه زيادى از ياران وواليان خود به ستوه آمده بود.مى خواست باز هم نيرو فراهم آورد و به جنگ طاغوت شام(معاويه )برود تا ريشه فتنه ها را بخشكاند؛اما همراهى نكردن مردم ، او را ناكام مى ساخت.
يك بار كه در كوفه مردم را به جنگ فرا خواند و آن گونه كه خواسته حضرت بود،پاسخ مثبت ندادند و در حضور امام ، حرف هاى دلسرد كننده و ناروا بر زبان آورند،امامبه شدت رنجيد.آن جا بود كه حجربن عدى برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين ! خداوند روزاندوه براى تو نياورد! فرمان بده تا اطاعت كنيم . به خدا سوگند، اگر در اطاعت از توفرمان اموال و جان هاى ما و همه قبيله ما فدا شود، هرگز بى تابى نخواهيمكرد.(13)ولى ...مگر از اين گونه ياران مطيع و گوش به فرمان ، چند نفر براى علىعليه السلام مانده بود؟
در يكى از شبيخون هايى كه ضحاك بن قيس بر منطقه قطقطانه زد خبر آن به امام رسيد،حضرت على عليه السلام در جمع مردم كوفه به سخنرانى پرداخت و آنان را براى دفعاى گونه شبيخون هاى دشمن فرا خواند. مردم واكنش سردى از خود نشان دادند؛ اما حجر بنعدى برخاست و ضمن ستايش از شهادت و شوق بهشت و يادآورى اين كه حق ، از سوى خدايارى مى شود، آمادگى خود را براى عزيمت به آن سامان ابراز كرد و از امام خواست كهجمعى را همراه وى سازد و خدا هم پشتيبانى خواهد كرد.
امام از اين موضع و آمادگى حجر ستايش كرد و فرمود: هرگز مبادا كه خدا تو را از فيضشهادت محرم سازد، من يقين دارم كه تو از مردان شهادت طلبى .
آنگاه حجر، دو شبانه روز در آن سرزمين با مهاجمان بيگانه به نبرد پرداخت .
(14)
اين واقعه را ابن اثير مورخ اين گونه گزارش كرده است :
سال 39 هجرى بود كه معاويه ، ضحاك بن فيس را همراه 3000 نفرگسيل داشت و دستور داد كه از جنوب واقصه بگذرد و با هر گروه از طرفداران علىعليه السلام روبه رو شد، غارتشان كند. و چنان كردند، تا به ثعلبيه رسيدند و بهيكى از پاسگاه هاى سپاه على عليه السلام شبيخون زدند و تا قطقطانه پيش آمدن . چونخبر به اميرالمؤمنين رسيد، آن حضرت حجربن عدى را با 4000 نفر به سوى آنانفرستاد. با ضحاك در منطقه تدمر روبه رو شدند و كار به درگيرى كشيد.نوزده نفر از سربازان ضحاك و دو نفر از ياران حجر كشته شدند. تاريكى شب كهفرارسيد، ضحاك و سربازانش از آن جا گريختند، حجر و همراهانش نيز بازگشتند.(15)
اين آشوب هاى پراكنده ، از يك سو على عليه السلام را براى سركوبى معاويه مصممتر ساخته بود، از سوى ديگر سستى ياران او، دشمن را گستاخ ‌تر كرده بود. توطئهها بيخ گوش كوفه شكل مى گرفت و مردم خسته از جنگ ، به هشدارهاى رهبرى توجهىنداشتند.
وقتى ابن ملجم و وردان و شبيب ، براى كشتن حضرت على عليه السلام همدست شدند،تصميم خود را با اشعث بن قيس در ميان گذاشتند. او كه از دشمنان كينه توز خاندانپيامبر بود و در همه دسيسه ها دست داشت ، با آنان همكارى كرد و در آن شب شوم كه علىعليه السلام ضربت خورد، در آن توطئه همدست آنان بود.
آن شب ، حجربن عدى در مسجد خوابيده بود.شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گفت : زودباش، بجنب ، وگرنه روشنى صبح رسوايت مى سازد. حجر از اين گفت و گو احساس خطر وتوطئه كرد. به سرعت از مسجد بيرون آمد و به سمت خانه على عليه السلام روان شد تاآن حضرت را از خطرى كه در كمين او است آگاه سازد. از مسجد به خانه على عليه السلامدو را بود. حجربن عدى از يك راه به سوى خانه امام روان شد و امام از مسير ديگرى راهمسجد را در پيش گرفت و به هم بر نخوردند و... آن حادثه واقع شد و حجر و ديگران ،وقتى به مسجد رسيدند كه كار از كار گذشته بود و مى گفتند:على كشته شد! (16)
اين فاجعه براى حجربن عدى بسيار جانكاه بود. وى با على عليه السلامحال و هواى ديگرى داشت . امام در باره او دعا كرده بود كه شهادت ، روزى او شود و اينكخود امام در بستر شهادت افتاده است و حجر در آستانه از دست دادن پيشواى خود قرار دارد.
يك بار در يك پيش گويى ، اميرمؤمنان به حجر فرمود: چه خواهى كرد اگر روزى تورا بگيرند و بزنند و از تو بخواهند كه مرا لعن كنى ؟گفت : چه كنم يا على ؟فرمود:اگر مجبورت كردند، مرا لعن كن ، ولى از من بيزارى و برائت مجوى ، چرا كه من در دين وآيين خدايم .(17) و حجر، پيش بينى مى كرد كه با رفتن سرور و سالارش ، آنروزگار سخت فرا مى رسد و عرصه بر پيروان راستين حق ، تنگ مى گردد.
اين ديدار و گفت و گو، وقتى بود كه على عليه السلام ضربت خورده و در خانه بسترىبود. روز بيستم رمضان بود. شيفتگان به نوبت به ملاقات على عليه السلام مى آمدند،سلام مى گفتند و جواب مى شنيدند.
امام مى فرمود: پيش از آن كه مرا از دست دهيد، بپرسيد، ولى سؤ التان را كوتاه كنيد،امامتان ضربت خورده است .
حاضران به گريه افتادن و براى مراعات خال او، سؤال نمى كردند. حجربن عدى برخاست و احساس خويش را در فقدان پيشواى پرهيزكار وحيدر كرار، در قالب چند بيت شعر بيان كرد. (18) وقتى نگاه حضرت به او افتاد واشعارش را شنيد، فرمود: چگونه خواهى بود آن گاه كه تو را برائت جستن از من واداركنند؟
حجر گفت : به خدا قسم يا على ! اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنند و در آتشمبسوزانند، برايم بهتر از آن است كه از تو بيزارى بجويم !
حضرت فرمود: اى حجر! خدا بر هر نيكى توفيقت دهد، خدا تو را از جانب خاندان پيامبر،پاداش نيك دهد.(19)
امام على عليه السلام به شهادت رسيد.
حجربن عدى ماند و عشقى كه به مولا داشت و عهدى كه براى پايبندى به اين عشق بستهبود، و جامعه اى گرفتار ستمگران جبار، و روزگارى پراندوه و دشوار.
او مصمم بود تا از عشق و ايمان و آرمانش دست نكشد و تغيير اوضاع ، او را بهتغيير موضع نكشاند.
روزگار تاريك
اين كه حجر بن عدى چرا قيام كرد و در راه مبارزه با چه كسانى شهيد شد؟نيازمند شناختويژگى هاى آن دوران و حاكمان فاسد آن روزگار است .
براى رسيدن به مقطع پر شور و حماسى جهاد مقدس حجر، بايد مطالعه اينفصل تاريك از تاريخ را پشت سر گذاشت و هر چند تلخ و رنج آور، اما بايد شناخت ، تاارزش مبارزه و شهادت حجر، آشكارتر شود.
بدبختى جامعه اسلامى روزى بود كه حكومت اسلامى و سرنوشت مسلمانان در اختيار كسىهمچون معاويه ، عمروعاص ، مغيره و زياد بود. آن سردمداران امور، از اسلام و قرآنفرسنگ ها فاصله داشتند و انبوهى از مردم هم پيرو آنان بودند و از روى ترس يا طمع ،دين فروشى مى كردند. در آن شرايط بود كه كسانى چون حجربن عدى ، ميثم تمار،رشيد هجرى و عمروبن حمق مردانه در مقابل اين شرك نقابدار و نفاق حاكم ايستادند ومبارزات بيدادگرانه اى كه به قيمت جانشان تمام شد، زمينه ساز نهضت جاودانه سيدالشهداء عليه السلام گشتند.
بد نيست گوشه اى از چهره ننگين اين بازيگران عرصه حكومت در آن زمان را بشناسيم ،تا به عظمت كارى كه آن فرزانگان شهيد انجام دادند، بيشتر آگاه شويم .
معاويه بن ابى سفيان
مادرش هند، همسر ابوسفيان از زنان بدكاره بود و معاويه را از راه حرام به دنياآورد.معاويه در دل ، ايمانى به خدا و پيامبر نداشت .با على عليه السلام هم مى جنگيد وبسيارى از بزرگان دين را به شهادت رساند. وقتى نام پيامبر خدا را در اذان مى شنيد،از روى خشم مى گفت : آن قدر تلاش خواهم كرد تا اين نام را براندازم ! دستور داده بودتا در منبرها على بن ابى طالب عليه السلام را لعن كنند و دشنام دهند.
بارها به ابوذرغفارى و اصحاب برجسته پيامبر، توهين كرده بود، او بود كه فرزندشراب خوارش يزيد را پس از خود به خلافت گماشت و با زور، از همه به نفع او بيعتگرفت و دشمنى خود با اهل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله را اوج رساند و در عينحال ، از مكاران و فريب كاران بود و افكار عمومى سرزمين شام را به سود سياست هاىخود، جهت داده بود.
عمر و عاص
مادر او نيز از بدكاره هاى مكه بود. مردان متعددى با ارتباط نا مشروع داشتند و عمروعاص، مولد اين روابط گناه آلود بود و چند نفر مدعى بودند كه پدر اويند. خود عمرو عاصنيز هرگز به اسلام ايمان نياورد. تنها با دين بازى مى كرد و منافقانه خود را در صفمسلمانان جازده بود و با اسلام ميانه اى نداشت ، مگر از روى ريا و تظاهر از كينه توزترين دشمنان على عليه السلام بود كه جنگ صفين و فتنه هاى ديگر را رهبرى مى كرد ودست او در پشت همه دسيسه ها نمايان بود.
مغيره بن شعبه
او نيز در دل ، اعتقادى به اسلام نداشت . در سفرى با جمعى همراه بود. از يك لحظه غفلتو خواب همسفران استفاده كرد و همه آن سيزده نفر را كشت و اموالشان را برداشت و بهمدينه آمد و اظهار مسلمانى كرد. در واقع مسلمان شدنش وسيله اى براى حفظ جانش بود. همهعمرش در فسق و فجور و شهوات رانى و شكمبارگى گذشت ، با اينحال ، در حكومت هم به منصب هايى دست يافت . (20)از كسانى بود كه در حمله به خانهحضرت زهرا عليه السلام و صدمه ديدن وى دست داشت .
زياد بن ابيه
او نيز ناپاك زاده اى بود كه ابوسفيان با مادرش رابطه نامشروع داشت ، و از تبارپستى و پلشتى بود. مدت ها معلوم نبود كه پدرش كيست . سرانجام معاويه ادعا كرد كه اوبرادر من است و از آن پس او را به ابوسفيان دانستند. (21)فرزند ناپاك او عبيداللهزياد هم حادثه كربلا را آفريد و سيدالشهدا عليه السلام و يارانش را شهيد ساخت .
اين چهار نفر، از عناصر اصلى جريان بودند كه در پديد آمدن بدعت ها و انحراف ها دراسلام و ظلم به اهل بيت و به بازى گرفتن سرنوشت دين و مسلمانان ، نقش عمده اى داشتندو بازيگران سياسى حكومت اموى به شمار مى آمدند.
معاويه ، به على عليه السلام حسادت و دشمنى خاصى داشت و حتى نام او را نمى توانستبشنود و همراه با ناسزا و هتاكى از على عليه السلام ياد مى كرد و ديگران را نيز وامىداشت كه به على عليه السلام ناسزا گويند و او را لعن كنند. خود امير المؤمنين عليهالسلام هم به مردم خبر داده بود كه مردى گشاده حلقوم و شكم گنده ، پس از من بر شمامسلط خواهد شد و شما را به دشنام بر من و برائت جستن از من وادار خواهد كرد.(22)معاويه در خطبه هاى نماز جمعه ، همواره على عليه السلام را لعن مى كرد و به همهمناطق بخشنامه كرده بود كه چنان كنند و اين برنامهسال ها ادامه داشت . پس از 83 سال ، در زمان عمربن عبدالعزيز، آن شيوه زشت برافتاد.(23)
اين ، در شرايطى بود كه مردم حديث پيامبر را شنيده بودند كه فرموده بود: هركس علىرا دشنام دهد، مرا دشنام داده است .(24)آن هتك حرمت و گستاخى به حريم حضرت اميرعليه السلام را معاويه بنيان نهاده بود.
معاويه ، بر پيروان على عليه السلام سخت مى گرفت . سهم شيعيان كوفه در اينسختگيرى ها بيشتر بود. وى ، زياد را فرماندار كوفه قرار داد. زياد، پيروانعلى عليه السلام را خوب مى شناخت . در پى آنان بود و هر جا مى يافت ، مى كشت و بردار مى آويخت ، چشم ها را كور مى كرد، دست ها را مى بريد تبعيد مى كرد. در محكمه ها،گواهى هواداران على عليه السلام را نمى پذيرفتند و نام آنان را از دفتر حقوق محو مىكرند و فشار اقتصادى بر آنان وارد مى ساختند. مغيره ، از فرومايه ترين دشمناناهل بيت عليه السلام بود. جز به دست يابى به قدرت و حكومت نمى انديشيد و از مهمترين مهره هاى با نفوذ در ستم به خاندان پيامبر و بر سر كار آمدن نا اهلان اموى بود.امام على عليه السلام درباره او به عمار ياسر فرمود: او از دين همان مقدار را مى چسبد كهدنيايش را تاءمين كند. (25)فسادهاى اخلاقى و جنايات او، صفحات تاريخ را تيرهساخته است . به حكومت رسيدن او، پاداش خوش خدمتى هايى بود به غاصبان خلافت كردهبود.
آنچه گذشت ، تنها گواشه اى از تيرگى هاى حاكم بر فضاى آن روزگاران بود.
در آن دوره تيره ، حلقوم هاى حق گويان را مى دريدند و بى گناهان را تنها به جرمعلى دوستى به بند مى كشيدند.

هر چه مرغ حق است ، پر بسته
هر چه مردار خوار، در پرواز
دشمن آزاد و دوستان در بند
سنگ ها بسته است و سگ ها باز
هر چه شير و عقاب و ببر، به بند
هر چه روباه و گرگ و موش ، رها
هر چه خورشيد و ماه ، در پس ابر
رسته خفاش ها و شب پره ها
هر زبان در دهان كه حق مى گفت
دشمن از خشم ، آن دهان را دوخت
هر كسى سر بلند كرد، برفت
هر عقابى كه پر گشود، بسوخت
حجربن عدى ، به عنوان يك مسلمان بيدار و شيعه پر شعور و مدافع حريم ولايت ، باتعهدى كه به اسلام و حق داشت و خون غيرتى كه نسبت به دين در رگ هايش جارى بود،قامت اعتراض برافراشت ، تا آن جو خفقان بار و ستم گستر و آن سكوت شوم را بشكند وبه تكليف قيام در برابر ظلم عمل كند
در بخش بعدى ، گوشه هايى از اين حماسه ها را مى خوانيم .
حجر بن عدى و مغيره
به هم اندازه كه حجر بن عدى ، دوستدار و شيفته اميرالمؤمنين عليه السلام و فدايى اوبود، مغيره بن شعبه از آن حضرت كينه داشت و آشكارا بر منبر كوفه ، على عليه السلامرا لعن مى كرد.
پس از قرارداد صلح امام حسن عليه السلام با معاويه درسال 41 هجرى ، معاويه وقتى به نخيله در نزديكى كوفه آمد، در خطبه پس از نماز،آشكارا اعلام كرد كه همه شرطها و مواد صلحنامه زير پاى من است و هيچ يك وفا نخواهمكرد. مغيره را نيز به امارات كوفه گماشت .
اين حادثه ، براى ياران امام ، از جمله حجربن عدى بسيار سنگين و غيرقابل تحمل بود. وى لحن اعتراض آميز به صلح داشت . يك بار به امام حسن عليه السلامگفت : كاش تو و ما همه مرده بوديم و چنين روزى را نمى ديديم كه ما از صحنه جنگ ، سرشكسته و نا خرسند برگرديم و دشمن خوشحال و پيروز. در چهره امام آثار ناخرسندى ازكلام او ديده شد. امام حسين عليه السلام به او اشاره اى كرد و ساكت شد. امام حسن عليهالسلام فرمود: اى حجر! همه همفكر تو نيستند ومثل تو آمادگى براى جهاد و شهادت ندارند.صلح من براى حفظ شماها بود و خداوند هرروز در كارى است !(26)
اما شور و غيرت دينى حجر، او را بى تاب ساخته بود. نزد امام حسين عليه السلام رفت واو را به قيام و جنگ تحريك كرد؛اما سيد الشهداء عليه السلام فرمود: ما عهد و پيمانبسته ايم و راهى براى پيمان شكنى نيست .
معاويه كه مغيره را همان سال والى كوفه قرار داده بود، به او توصيه كرد كهبدگويى از على عليه السلام را فراموش نكند و ياران او را تبعيد كند و بر آنان سختبگيرد. مغيره اين سياست را در تمام مدت هفت سال و چند ماه كه بر سر كار بود،اعمال كرد.
حجر بن عدى در هر فرصت مناسب در مقابل او مى ايستاد و انتقاد مى كرد و مردم را عليه اومى شوراند. مغيره با همه خباثتى كه داشت ، مى كوشيد دست خود را به خون حجر آلودهنكند، ولى پيوسته به او تذكر مى داد و گاهى تهديد مى كرد و از عواقب كارش مىترساند.
حجر بن عدى مصمم بود كه بر ضد حكومت اموى و دست نشانده هاى آن فعاليت آشكار كند،وى مى ديد كه مغيره ، با بيت المال مسلمانان بازى مى كند، سهم شيعيان را نمى دهد، بافشار و تهديد، مردم را به ناسزاگويى به اميرالمؤمنين را مى دارد،
عناصر ظلم ستيز را از بين مى برد، احكام خدا و سنت پيامبر را دگرگون مى سازد. اينهااز نظر حجر، كافى بود كه حكومت و فرمانروايى او را نا مشروع سازد و جهاد بر ضد اورا يك تكليف دينى كند.
حجر و برخى ياران سلحشور، وقتى مى ديدند كه مغيره يا ديگرى على عليه السلام رالعن مى كنند، بر مى خواستند و اعتراض كرده ، لعن را به خود آنان بر مى گرداندند. يكبار كه مغيره روز جمعه اى بر منبر رفت تا خطبه بخواند، حجر و يارانش او را سنگبارانكردند. فورى از منبر پايين آمد و وارد دارالاماره شد و پنج هزار درهم براى حجر فرستاد.او مى پنداشت كه با اين حق السكوت ، مى تواند زبان حجر بن عدى راببرد و دهانش راببندد، غافل از آنكه مبارزه او با انگيزه خدايى بود ومال در اين عرصه ، اثر نداشت .
روزى مغيره در اواخر حكومتش در منبر، به على عليه السلام و پيروان او دشنام داد و لعنتكرد. حجر حاضر بود. به پا خاست و فرياد كشيد كه همه ، حتى افراد بيرون از مسجدصدايش را شنيدند. سپس به مغيره گفت : تو گويا نمى دانى كه نسبت به چه كسى بدزبانى مى كنى ؟ به ناسزاگويى اميرالمؤمنين و ستايش از تبهكاران حريص شده اى !
بيش از سى نفر برخاستند و يك صدا گفتند: حجر راست مى گويد!
به نقل ابن اثير، بيش از دو سوم حاضران در مسجد برخاستند و هم صدا با حجرشدند و گفتند: اين حرف هاى به درد ما نمى خورد، دستور بده جيره و سهم ما را كه قطعكرده اى بدهند! (27)
عده اى نزد مغيره رفتند و به كوتاه آمدن او در برابر حجر بن عدى اعتراض ‍ كردند.مغيره در پاسخ آنان گفت : من به اين وسيله حجربن عدى را نابود مى كنم . پس از من اميرىديگر خواهد آمد. حجر، به خيال اين كه او هم مثل من است ، همين گونه حرف ها را خواهد زد، آنگاه آن امير در اولين فرصت او را دستگير كرده و به بدترين وجهى خواهد كشت . من بهآخر عمرم رسيده ام . نمى خواهم در اين شهر، خون نيكان را بريزم كه خودم بدنام وبدبخت شوم و آنان شهيد گردند. (28)
مغيره بر اين اساس ، با حجر بن عدى سياست نرمش و مدارا پيش گرفت و معترض او نشد.در سال 51 هجرى درگذشت زياد با حفظ سمت - كه والى بصره بود - به اماراتكوفه نيز منصوب شد.
از آن پس ، بر خورد ميان حجربن عدى و زياد بن ابيه ، شدت يافت و كار به جاهاىباريك كشيد، كه در بخش بعدى خواهيم ديد.
حجربن عدى و زياد
پس از مرگ مغيره والى كوفه ، زياد به ولايت كوفه منصوب شد. بصره را نيز تحتفرمان داشت . شش ماه از سال در كوفه مى ماند، شش ماه ديگر را در بصره .
اولين بار كه زياد به عنوان والى وارد كوفه شد، سخنرانى تند و تهديدآميزى برضد مخالفان كرد. بارزترين چهره مخالف ، حجربن عدى بود. درسال ها پيش ، حجر و زياد با هم دوست و همفكر بودند، ولى زياد به امويان پيوست .
حجر را خوب مى شناخت و از سوابقش خبر داشت . حجر را به حضور طلبيد و ابتدا با وىبه نرمى سخن گفت و افزود: مى دانم كه با مغيره چه رفتارى داشتى و او تو راتحمل مى كرد؛ولى من مثل او نيستم . مى دانى كه زمانى دوستدار على عليه السلام و دشمنمعاويه بودم ؛اما آن روزگار گذشته است . امروز به جاى آن ، دوستى و رابطه بامعاويه در دل من است . زبان خود را نگهدار، در خانه ات بنشين ، هرچه نياز داشتى بخواه ،ولى مواظب خودت باش ، مبادا كارى كنى كه دستم را به خونت بيالايم ! (29)پس ازمدتى تصميم گرفت به بصره برگردد. عمروبن حريث به جانشينى خودگماشت و عزم سفر كرد؛ولى چون از شورش حجر و مبارزه اش بيمناك بود، به او پيشنهادكرد كه با وى به بصره رود. حجر نپذيرفت و گفت : بيمارم ، نمى توانم با تو بيايم. زياد گفت : به خدا قسم ، راست مى گويى ، بيمارى دين ، بيمارىدل ، بيمارى عقل ! به خدا قسم ، اگر گزارش ناخوشايندى از تو در يافت كنم ، تو راخواهم كشت ! ببين چه خواهى كرد!
او رفت و عمر بن حريث به جاى او بر مسند نشست . ولى نبض كوفه در دست حجربن عدىو يارانش بود و نمى گذاشتند كارها طبق دلخواه والى پيش برود. كارگزار زياد همقضيه به زياد نوشت و از او يارى خواست .
حجر و يارانش در مسجد كوفه مى نشستند و مراقب اوضاع بودند. يك بار كه عمربن حريثروز جمعه بر منبر رفت تا خطبه بخواند، به سويش سنگ ريزه پرتاب كردند. ناچارپايين آمد و به قصر رفت و در را به روى خود بست و جريان را به زياد گزارش كرد وگفت : اگر نيازى به كوفه دارى ، چاره اى بينديش . شيعيان با حجر، رفت و آمد داشتند ودسته جمعى همراه او به مسجد مى آمدند و گاهى تا نصف مسجد از ياران او پر مى شد ونگاه ها به آنان بود. كار به جاى رسيد كه آشكارا از معاويه و زياد بدگويى مىكردند.
عمربن حديث به مسجد آمد. فاصله قصر تا مسجد اندك بود. بزرگان شهر هم حضورداشتند. به سخنرانى پرداخت و مردم را به اطاعت و فرمانبردارى و يك پارچگى فراخواند و از تفرقه بر حذر داشت . گروهى از ياران حجر، هماهنگ از جا بر خاستند وتكبيرگويان به سوى او رفتند و در حالى كه از وى بدگويى مى كردند به سويشسنگريزه پرتاب كردند. عمرو پايين آمد و به قصر شتافت و در را بست و در نامه اىجريانات را به زياد نوشت . زياد از وضع كوفه نگران شد و بر آشفت و گفت : اگر مننتوانم از عهده حجر برآيم و كوفه را از چنگش در آورم ، كسى نيستم ! واى بر تو اىحجر! كارى كنم كه عبرت ديگران شوى !
... و تصميم گرفت كه به كوفه برود و مشكل راحل كند.
حجر بن عدى هم خود را براى برخورد با حوادث بعدى آماده ساخته بود و تصميم داشتتا در مقابل آن ستمگران فاسق ، كوتاه نيابد، هر چند جان خويش را در اين راه بگذارد.
زياد به كوفه آمد و در مسجد سخنرانى تند و تهديدآميزى كرد. آنان را كه به عمروسنگ پرتاب كرده بودند،شناسايى كرد و انگشتانشان را بريد. در پى آن بود كه باحجربن عدى هم برخوردى سخت كند. حجر نيز، آن پارساى دلاور و آن شيعه پاك ، از گفتنحق و افشاى فاسقان حاكم هراسى نداشت . يك بار كه زياد در سخنرانى اش مكرر ازمعاويه به عنوان اميرالمؤمنين ياد كرد، حجربن عدى كه اين لقب را ويژه وشايسته حضرت على عليه السلام مى دانست نه معاويه ، به زياد اعتراض كرد و گفت :دروغ مى گويى ،چنان نيست . اين صحنه بار ديگر تكرار شد. حجر، مشتى ريگ بر داشتو به سوى او پرتاب كرد و گفت : دروغ مى گويى ، لعنت خدا بر تو! زياد از منبرپايين آمد، نماز خواند سپس به قصر رفت ، حجر هم به خانه اش بازگشت . زياد،سوارانى را براى دستگيرى يا احضار حجر فرستاد. درگيرى هايى چند ميان ياران حجرو سوران زياد در گرفت ؛ولى حاضر نشد پيش زياد برود. زياد،اين ماجرا را نيز بهمعاويه نوشت .
حجربن عدى در كوفه نفوذ بسيار و ياران مسلح فراوانى داشت و وجود او موى دماغ والىخيره سر بود. يك بار كسانى از سوى والى ماءمور شدند تا نزد حجر بروند و با اوصحبت كنند تا دست از آن كارها بردارد و نزد والى برود، ولى حجر به آنان اعتنايىنكرد.
يك بار زياد، در خطبه هاى پيش از نماز جمعه آن قدر حرف زد وطول داد كه وقت نماز گذشت . دوبار حجربن عدى با گفتن الصلاة ، الصلاة اشاره كرد كه وقت نماز مى گذرد، والى اعتنايى نكرد و به سخنرانى ادامه داد. حجر بهنماز برخاست و عده اى به او اقتدا كردند. زياد كه چنين ديد،فرود آمد و نماز خواند و بهقصر رفت . باز هم نامه اى نوشت و معاويه را از عملكرد حجر آگاهانيد. معاويه هم درپاسخ نوشت كه : او را دستگير كرده ، به شام بفرست (30)وقتى زياد در مسجد خطبهمى خواند، حجربن عدى و يارانش در گوشه اى -با حضور خود فضاى مسجد را پر مىكرد و حرف هاى مخالفت آميز مى گفتند. زياد، كوفيان و بزرگان شهر را جمع كرد وگفت : شگفتا! بدن هاى شما من ولى دل هاى شما با حجر است . با يك دست زخم مى زنيد وبا دست ديگر مرهم مى گذاريد ؟ شما با من هستيد، ولى فرزندان و افراد قبيله تان باحجر؟ هر يك از شما بلند شويد و نزد اين گروه برويد و هر كس برادر و فرزند وخويشاوندانش را از اين جمع جدا كند،
تا كار درست شود. و... چنان كردند و بيشتر آن گروه را از گرد حجرپراكندند.(31)حجر، با ياران اندكى در مسجد ماند. ماءموران به سوى او آمدند تا نزدزياد ببرند و نرفت . نزديك بود كه كار به درگيرى بكشد. زياد از بالاى منبر صحنهرا تماشا مى كرد. هواداران حجر، او را در ميان گرفتند و از يكى از درهاى مسجد بيرونبردند. ميان آن دو گروه درگيرى پيش آمد؛اما حجربن عدى از صحنه خارج شد و خود رابه قبيله آزاد رساند و شبانه روز آن جا ماند. (32)
از آن پس پنهان شد، چون مى دانست كه زياد، دست از او بر نخواهد داشت . هرچه مىگشتند، او را نمى يافتند.
اولين كسى كه از بزرگان كوفه به ديدار زياد رفت ، محمدبن اشعث بود. زياد از اوخواست كه برود و حجر را نزد او آورد.
هر چه بهانه آورد كه ميان من و حجر رابطه اى نيست و... و زياد نپذيرفت و تهديد كردكه اگر او را نيابى و نياورى ، شكمت را پاره خواهم كرد. محمدبن اشعث ، غمگين و نگرانبيرون رفت . در راه جريربن عبدالله را ديد و از او كمك خواست . جرير نزد زياد وساطتكرد كه به محمدبن اشعث كارى نداشته باش ، من خودم حجربن عدى را نزد تو خواهم آورد.او هم پذيرفت ؛ولى تهديد كرد كه او را حاضر نكنى خودت را قطعه قطعه خواهم كرد.او سه روز مهلت خواست . نزد حجر رفت . دوازده تن از ياران حجر نيز با او بودند. حجربه اين شرط پذيرفت نزد زياد برود كه اوقول دهد كه او را نزد معاويه بفرستد، تا هر چه نظر او باشد عملى شود. (33)حجربنعدى پس از آن كه زياد، شرط او را پذيرفت ، نزد او رفت . زياد كه بر حجربن عدىدست يافته بود، دوست داشت او را بكشد، ولى امان و پيمانى كه داده بود، مانع شد.دستور داد او را به زندان افكندند. حجر، ده شب در زندان بود، (34)ياران حجر نيزمخفى شدند. زياد، با تلاش بسيار و با كمك چهره هاى سرشناس كوفه وقبايل اطراف ، توانست دوازده نفر از آنان را دستگير كرده ، و به زندان افكند.
پيش از آنان را به شام بفرستد، استشهادى بر ضد آنان فراهم كرد. متنى تنظيم كردند،مبنى بر اين كه حجربن عدى ، از اطاعت خليفه بيرون رفته ، از مردم جدا شده ، خليفه رالعن كرده و به جنگ و فتنه فرا خوانده است ، مردم را دور خود جمع كرده و به بيعت شكنىو كناره گذاشتن معاويه از خلافت تحريك كرده و به خداوند كافر گشته است .
زياد از اين متن خوشش آمد. سران كوفه را واداشت تا امضا كنند. گروهى از مردم را هم واداركرد آن متن را تاءييد كنند، نوعى پرونده سازى براى از ميان برداشتن يك مخالف !
وقتى پرونده تكميل شد، حجر و يارانش را از زندان بيرون آوردند، همراه باغل و زنجير و با همراهى نزديك به صد نفر از مطمئن ترين سربازان و چند چهره ديگر رابراى گواهى دادن نزد معاويه ، آماده حركت به سوى شام شدند. زياد، نامه اى هم ضميمهآن استشهاد كرد و ضمن اشاره به آنچه شاهدان امضا كرده اند و تاءكيد بر فتنه انگيزىو آشوبگرى حجر و يارانش ، تصميم در باره آنان را به خليفه واگذار كرد.
صحنه پرشور و غم انگيزى بود. مردم دور آن آزادگان به زنجير كشيده شده و شيران دربند، جمع شده بودند و ناراحت و گريان بودند و در آن لحظه هم كارى نمى توانستندبكنند. بيم آن مى رفت كه هواداران در هنگام عزيمت آنان دست به تعرض بزنند. زياد، آنگروه را از صبح تا شام در محوطه مسجد كوفه نگه داشت و شبانه حركتشان داد. دخترانحجر، بر سر راه او گريان ايستاده بودند. حجربن عدى رو به آنان كرد و گفت :
آن كه خوراك و پوشاك شما بر عهده اوست ، خداست . خدا هم پس از من باقى است . تقواداشته باشيد و خدا را بپرستيد. اگر كشته شوم ، شهيدم و اگر باز گردم ، مورد احترام. دست خدا بر سرتان باد. و همراه هم زنجيرهاى خود به راه افتاد .(35)
يكى از زنان شيعى ، در ترسيم اين صحنه و اندوه دختر حجر بر فراق پدر، ابياتىسرود، كه مضمون آن چنين است :
اى ماه تابان ، بر آى و بتاب ، مگر نمى بينى كه حجر را مى برند؟
او سوى معاويه مى رود تا او را به شهادت برساند.
پس از حجر، جباران گستاخ ‌تر شده ، در كاخ ‌هاى خود آزادى بيشترى خواهند داشت .
سرزمين ها خشك و بى باران خواهد بود.
اى حجر! سلامت و شاداب باشى . بيم آن دارم كه طاغوت پير شام كه كشتن نيكان را حقخود مى داند، تو را شهيد كند. اگر هم حجر شهيد شود. هر پيشواى قومى از دنيا كوچخواهد كرد! (36)
اين كاروان ، با تدابير شديد امنيتى راه شام را پيش گرفت . وقتى از منطقهقصربنى مقاتل مى گذشتند، عبيدالله بن حر جعفى كه ساكن آن جا بود گفت :كاش گروه هايى بودند كه به كمك آنان اين دلير مردان را نجات مى داديم . ندا مى داد وافسوس مى خورد و كسى ندايش را پاسخ نگفت .
گروه حجر، با ايمان استوار پيش مى رفتند. هر چند مى دانستند رفتار معاويه با آنانسخت خواهد بود و شهادت را پيش رو مى ديدند، اما خوشحال بودند كه در راه انجام تكليف و مبارزه باباطل ، به اين آزمون بزرگ مبتلا شده اند.
خود را كامياب مى ديدند و پيروز، هر چند در دست ماءموران اموى اسير و دست بسته بودند.
چه زيبا و شكوهنده است در تاريكى شب ها درخشيدن و با مرگ اسير و با مرگ و جهادخويش ،
به مردم بينش و آگاهى و انديشه بخشيدن
غرور كاذب دشمن به يك تكبير بشكستن
ز پاى ملتى آزرده و در بند
كمند و حلقه زنجير بگسستن
ز پا افتادن ، اما تا توان واپسين از پاى ننشستن
.

next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation