بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تسلیه العباد, شهید ثانى رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALEBAD01 -
     ALEBAD02 -
     ALEBAD03 -
     ALEBAD04 -
     ALEBAD05 -
     ALEBAD06 -
     ALEBAD07 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

در ذكر جماعتى از زنان كه علماء، صبر و احتساب ايشانرا نقل كرده اند
از انس بن مالك روايت شده است كه ابوطلحه انصارى - رضى الله عنه - را پسرى بود ومريض شد. ابو طلحه از خانه بيرون رفته و پسر وفات يافت چون به خانه آمدپرسيد پسرم چگونه است ؟ ام سليم كه مادر پسر بود گفت : اينك آرام شد و خوابشربوده است آن گاه غذا خوردند و خفت و خيزى بسزا كردند و چون فراغت يافتند، ام سليمبا ابو طلحه گفت : فرزندت وفات يافته است . پس به تجهيز او پرداختند. و چونصبح شد. ابو طلحه خدمت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - رسيد و ماجرا را بهعرض آن حضرت رساند. فرمود: آيا ديشب عروسى كرديد؟ عرض كرد: آرى فرمود:اللهم بارك لهما خداوندا براى اين مرد و زوجه اش بركت ارزانى دار پس امسليم پسرى زاييد و به ابو طلحه گفت او را خدمت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله -برد و چند دانه خرما به او همراه كرد. پيغمبر خداى صلى الله عليه و آله فرمود: آياچيزى با او هست ؟ ابو طلحه عرض كرد: خرما همراه دارم . آن حضرت گرفت و قدرى راخاييد و به دهان كودك نهاد و انگشتان مبارك به زير گلوى او آشنا نمود و او را عبداللهناميد. (190)
مردى از انصار گفته است هفت پسر ديدم كه قران تلاوت مى نمودند يعنى همه اولادعبدالله مولود بودند. (191)
و در روايت ديگر است كه ابو طلحه پسرى از ام سليم داشت و وفات نمود و ابو - طلحهدر خانه نبود .ام سليم به اهل خانه سپرد كه شما به شوهر من خبر مرگ فرزند او راالبته نرسانيد و به من واگذاريد. چون ابو طلحه به خانه بازگشت ، ام سليم غذاىشام براى او حاضر كرد و نشستند و خوردند و پس از ان براى شوهر زياده از سايراوقات خودسازى كرد و با او دست بازى نمود و مهرش را بجنباند وميل او را تميكن داد و نرم نرمك صحبت كرد كه آيا ديده اى قومى را كه عاريتى از خانههمسايه گرفته باشند و صاحب وديعه طلب نمايد و به او باز ندهند؟ گفت اگر چنين استبر فرزند خود صبر و احتساب كن و بر شكيبايى در مصيبت او از خداىعزوجل اجر و ثواب خواه . ابو طلحه اظهار خشم كرد و گفت : مرا به غفلت افكندى تا آلودهشدم و اينك خبر مرگ فرزند را به من مى دهى ؟ (192) و در حديث ديگر است كه چونشب بپايان رسيد و صبح بدميد و گفت : اى ابو طلحه !فلان خانواده عاريتى از من ستدهاند كه رفع ضرورتى نمايند و رد كنند و اكنون كه از ايشان مى خواهم ، رد آن را كراهتدارند و بر خود ناگوار مى شمارند. گفت : خلاف انصاف است و عين جور و اعتساف . گفت :هر گاه چنين است فرزندت وفات نموده و عاريتى از خداى تعالى در نزد ما بود و او رابازخواست و به جوار رحمت خود برد.
گفت : انالله و انااليه راجعون چون صبح شد ابو طلحه به حضرت پيغمبرخداى - صلى الله عليه و آله - آمد و قصه دوشينه را به عرض آن حضرت رساند آنحضرت فرمود: بارك الله لكما فى ليلتكما خداى شب دوشين را براى شمابركت و خير فرمايد . پس ام سليم در آن شب به فرزندى حامله شد و هنگام وضعحمل ، پسرى زاييد. ابو طلحه او را به حضرت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله -برد دست مبارك به روى او كشيد و او را به حضرت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله- برد دست مبارك به روى او كشيد و او را عبدالله ناميد.
و در آخر اين حديث در كتاب عيون المجالس افزونى غريبى است و الفاظش از معاويه بنغره است و مى گويد: ابو طلحه پسرش را سخت دوست مى داشت ، وفاتش نزديك شد. امسليم ترسيد كه ابو طلحه بر فوت فرزند جزع و ناشكيبى كند و عنان اصطبار از دستدهد او را به حضرت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - فرستاد و چون از خانهبيرون رفت ، پسر وفات يافت . ام سليم جنازه اش را در گوشه اى گذاشت و روى اوپوشيد و از اهل خانه در خواست كرد كه وفات آنها را به ابو طلحه آگاهى ندهند تا خوداو به دستورى كه مصلحت انديشيده است ، او را بياگاهاند. پس طعام آماده كرد و بوىخوش به كار برد و چون ابو طلحه از خدمت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - آمد (و)به خانه بازگشت ، گفت : فرزند من چگونه است ؟ ام سليم گفت : آرام شده و به خوابرفته است گفت : آيا چه غذا بايد خورد؟ برخاست و خوان گسترد و خورش و نان به پيش ‍آورد و پس از صرف طعام خود را در نظر شوهر جلوه تمام داد و او را با خود رام كرد فكان ما كان مما لست اذكره فظن خيرا فلاتسئل عن الخبر چون شوهر را نرم و با خود گرم نمود گفت : اى ابو طلحه !آيابه چشم خواهى آمد از امانتى كه نزد ما بوده به صاحبش رد كرديم ؟ گفت : سبحان اللهچرا به خشم در مى آيم ؟ گفت : پسر در نزد ما وديعه خداى بود و آن را از ما باز گرفت .ابو طلحه گفت : من از تو به صبر و شكيبايى سزاوار ترم . برخاست وغسل كرد و دو ركعت نماز گزارد و به خدمت حضرترسول خداى - صلى الله عليه و آله - مشرف شد و ماجراى را به عوض رسانيد. آنحضرت فرمود: بارك الله فى وقعتكما خداىعزوجل مواقعه شما را مقرون به بركت دارد.
پس از آن ، آن حضرت فرمود الحمدلله الذىجعل من امتى مثل صابره بنى اسرائيل : حمد خداى را كه از املت من چونصابره بنى اسرائيل قرار داده است . گفتند: يارسول الله قصه آن زن چيست و صبر او چگونه بوده است ؟
فرمود: كانت فى بنى اسرائيل امراة لها زوج و لها منه غلامان فامرها بطعامليدعو عليه الناس ، ففعلت و اجتمع الناس فى داره فانطلق الغلامان يلعبان فوقعافى بئركان فى الدار، فكرهت ان ينغص على زوجها الضيافة فاد خلتهما البيت وسبحتهما بثوب ، فلما فرغوا دخل زوجها و قال اين ابناى ؟ قالت هما فى البيت و آنهاكانت قدمت بشى ء من الطيب و تعرضت للرجل حتى وقع عليها. ثمقال اين ابناى ؟ قالت هما فى البيت فنادا هما ابو هما فخرجا يسعيان . قالت المراةسبحان الله و الله لقد كانا ميتين ولكن الله تعالى احياهما ثوابا لصبرى(193) در بنى اسرائيل زنى بود و شوهرى داشت و از ان شوهر او را دوپسر بود. شوهر امرش ‍ فرمود كه تدارك طعامى كند تا مردم را بر آن طعام بخواند. زنبه تدارك و كفايت امر شوهر پرداخته و مهمانها در خانه مجتمع شدند و پسرها در فضاىسراى به بازى اشتغال داشتند. ناگاه به چاهى كه در سراى بود، در افتادند و جانبدادند. زن آگاهى يافته ناخوش داشت كه ضيافت بر شوهرش ناگوار افتد. فرزندانرا از چاه بركشيد و در حجره اى خوابايند و روى آنها را به جامه اى پوشيد وبه كار خودمشغول شد چون از آداب مهمانها فراغت يافتند، مرد سراغ فرزندان كرد، گفت . در حجره وبه بازى مشغول هستند و زن خود را آراسته و بوى خوش به كار برده در چشم شوهر جلوهداد و مرد را برانگيخت تا با او بر آميخت و فراغت جست و باز پرستش فرزندان را از اونموده گفت در حجره و به طبع خود سرگرم بازى مى باشند. مرد آنها را آواز داد. ناگاهاز حجره بيرون آمد و به طرف پدر شتافتند. زن گفت : پاك و منزه است خداى به خداىقسم كه هر دو فرزندان مرده بودند و خداوند تبارك و تعالى آنها را به ثواب صبر وشكيبايى من حيات مجدد بخشيده است .
و نزديك به اين حكايت است آنچه ما در دلائل النبوه از انس بن مالك روايت كرده ايم . گفتهاست كه بر مردى از انصار وارد شديم و مريض بود و بر بالين او نشستيم تا جان بهجان آفرين تسليم نمود. جامه اى بر بالاى او گسترديم ، مادرى عجوزه داشت و در نزدسر او نشسته بود. گفتم : اى زن خدايت در مصيبت فرزند صبرجميل و اجر جزيل بخشد. گفت : آيا پسر من مرده است ؟ گفتم : آرى گفت : راست مى گوييد؟گفتيم : آرى دستهاى خود را بلند كرد (و) گفت : اللهم انك تعلم انى اسلمت لك وهاجرت الى رسول الله صلى الله عليه و آله رجاء ان تعيننى عندكل شدة و رخاء فلا تحمل على هذه المصيبة اليوم : : اى خداى من تو مى دانىكه من براى تو اسلام آوردم و به سوى رسولت هجرت كردم به اين اميد كه مرا در هرسختى و راهى يارى دهى و مددكارى فرمايى پس ‍ اين مصيبت را امروز بر من بار مكن وزندگانى را بر من ناگوار مدار. مرد مرده دست بر آورد و جامه از روى خودبرگرفت و مانديم تا با او طعام خورديم و به شگفتى و شكفتگى قيام نموديم .(194)
و اين دعا از آن زن انصاريه كرشمه و تذلل بر خداىعزوجل و اظهار انس با اوست كه بر دوستان خدا از چنين حالات بسيار دست مى دهد و دعاىايشان به اجابت مقرون مى شود، هر چند گاهى كه ملتفت باشند، چنين قلت ادبى اگر ازغير ايشان واقع صادر شود، از آنها نمى شود و حد ادب را نگاه مى دارند و براى اينمطلب بحثى طولانى و شواهدى باهره از كتاب و سنت است كه ذكرش از مناسبت مقام خارجاست .
و از جمله لطائفى كه در اين باب افتاده است ، مناجات برخ اسود است كه خداىعزوجل به كليم خود حضرت موسى - على نبينا و عليه السلام - امر فرمود كه بارانبراى بنى اسرائيل از او خواهد. پس از انكه آن قوم هفتسال به بلاى قحط گرفتار بودند و آن حضرت براى طلب باران با آنها بيرون شد وهفتاد هزار مردم بودند. پس خداى تعالى به سوى آن حضرت وحى فرستاد كه چگونهاجابت دعاى تو را براى ايشان كنم و حال آنكه گناهان ايشان بر ايشان سايه انداختهاست و خبث باطن دارند. مرا بر غير يقين مى خوانند و از مكر من خود را ايمن مى شناسد؟ بازگرد به سوى بنده اى از بندگان من كه برخ نام دارد و از او بخواه تا با تو بيرونبيايد و دعا كند و براى قوم اجابت نمايم .
آن حضرت به تفتيش حال او پرداخت و كسى او را نشناخت و نشانى از او باز نداد. روزى آنحضرت به راهى مى رفت ، غلام سياهى ديد كه از خاك اثر سجده بر جبين داشت و شمله اىبر دوش افكنده و برگردن خود بسته بود. آن حضرت او را به نور الهى شناخت و براو سلام كرد و فرمود: چه نام دارى ؟ گفت : اسم من برخ است (195) اللهم ما هذامن فعالك و ما هذا من حلمك و ما الذى بدالك انقصت عليك عيونك ام عاندت الرياح عن طاعتك امنفد ما عندك ام اشتد غضبك على المذنبين الست كنت غفاراقبل خلق الخاطئين ؟ خلقت الرحمه و امرت بالعطف ام اترينا انك ممتنع ام تخشى الفوتفتعجل بالعقوبة : اى خداى من !اين نه از كردار توست و اين نه از حلمتوست و چه امر تازه براى تو روى داده است آيا ابرهاى رحمت تو كم آب شده است يابادها از فرمان تو سر باز زده اند يا خزانه اى داشتى تباهى گرفته است ؟ !رحمتخويش را از آن پيش آفريدى كه خطا كاران را خلعت وجود بخشى و ما را به مهربانىبايكديگر امر فرمودى و تو به مهربانى و عطوفت با بندگان سزاوارترى آيا بر مانمايش مى دهى كه داراى مناعت و شكوهى يابيم مى دارى كه بندگان گناهكار از بندقدرت تو بيرون جهند و شتاب به نكال و عقوبت شان مى فرمايى ؟پس برخمبالغه در دعا مى نمود تا باران شروع به باريدن كرد و آبها از هر طرف جارى شد وبنى اسرائيل در ميان آب به خانه هاى خود مراجعت نمودند. چون برخ برگشت حضرتموسى استقبالش فرمود و برخ گفت :
چگونه ديدى هنگامى كه با پروردگار خود مخاطبه كردم و چگونه انصاف مرا داد.(196) باز به اخبار زنان صابره شكيبا رجوع مى نماييم و زنگملال از خواطر ماتم زدگان مى زداييم .
و روايت شده است كه اسماء بنت عميس - رضى الله عنها - چون خبر شهادت محمد بن ابىبكر پسر خود را شنيد كه كشته شد و او را در جيفه الاغ سوخته اند، بر سجاده خودايستاد و نماز خواند (و) نشست و خشم خود را فرو خورد تا خون از پستانش فرو چكيد.(197)
و روايت شده است كه به جهينه بنت جحش (198) خبرقتل برادرش را دادند .گفت : خدايش رحمت كناد (انا لله و انا اليه راجعون ) گفتند: شوهرتنيز وفات يافته است . گفت : و احزناه پيغمبر خداى صلى الله عليه و آله فرمود: ان للزوج من المرئه لشعبه ما هى بشى ء: به درستى كه شوهر از زن چونپيوندى است كه به چيزى در شمار نيايد. (199)
و روايت شده است كه صفيه بنت عبدالمطلب اراده نمود كه بر سر بدن حمزه رضى اللهعنه برادر خود در اتحد حاضر شود و قريش حضرتش را مثله كرده بودند، پيغمبر خداى -صلى الله عليه و آله - به پسر او زبير فرمود مادرت را ملاقات كن و او را معاودت ده كهآنچه بر برادرش شده است مشاهد نكند. زبير گفت : مادر!رسول خداى - صلى الله عليه و آله - ترا امر فرموده است كه مراجعت نمايى گفت : چرامراجعت نمايم كه شنيده ام برادرم را مثله كرده اند و اين در راه خداى بوده و خداى بدانرضا داده و چگونه من رضا نمى دهم ؟ هر آينه صبر و احتساب مى نمايم ان شاءالله زبيرخدمت آن حضرت بازگشت و سخن مادر را به عرض رسانيد فرمود: راهش را بگشاى كهبرود پس بر سر نعش ‍ حمزه حاضر آمد و رحمت بر او فرستاد و گفت : انالله و انا اليهراجعون و براى او از خداى آمرزش خواست و مراجعت نمود. (200)
و از ابن عباس - رضى الله عنه - است كه گفت !چون حمزه - رضى الله عنه - شهادتيافت در روز احد صفيه روى به احد آورده و حمزه را طلب مى نمود و شهادت او را هنوزمطلع نبود. من على و زبير را ديدم و آگاهانيدم . على زبير را فرمود كه مادرت را خبر دهزبير گفت : تو عمه ات را مطلع گردان صفيه ايشان را ديدار كرد، پرسيد: بر بردارمچه گذشته است ؟ چنان به او نمودند كه خبرى از او ندارند. به حضرت مقدس نبوى آمدپيغمبر خداى فرمود: انى اخاف على عقلها من برعقل او ترسانم كه از مشاهده جسد حمزه زايل شود پس دست مبارك بر سينه اش نهاد و دعافرمود صفيه انا لله و انا اليه راجعون گفت و گريست بعد از آن پيغمبر خداى -صلى الله عليه و آله - آمد و بر سر جسد حمزه ايستاد و او مثله شده بود فرمود: اگربيتابى و جزع زنان نمى بود او را مى گذاشتم كه از حوصله مرغان و شكم درندگانمحشور شود. (201)
جوانى از انصار كه خلاد نام داشت در غزوه بنى قريطه شهيد شد. مادرش آمد و به اوگفتند آيا نمى پرسى كه به مصيبت پسرت مبتلا شده اى ؟ گفت : اگر مصيبت زده خلادشده ام مصيبت حياتى به من نرسيده است . پس پيغمبر خداى صلى الله عليه و آله - برخلاد دعا كرد و فرمود: ان له اجرين لاناهل الكتاب قتلوه : براى خلاد و ثواب است زيرا كهاهل كتاب او را به قتل آورده اند.
و از انس بن مالك است كه گفت : در روز احد اهل مدينه از كفار قريش شكست فاحش خوردند وگفتند پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - كشته شد. فرياد از زنان مدينه برخاست وزنى از انصار در نهايت حزن و اضطراب از مدينه بيرون شد و جوياى پدر و شوهر وبرادر خود بود و نمى دانست كه اولا به كدام يك عبور خواهد داد و چون به بيابانكشتگان رسيد پرسيد كه اينها كيانند؟ گفتند برادر و پدر و شوهر و پسر تواند گفت :پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - را چه شده است ؟ گفتند در پيش روى تو است ؟ پسرفت تا به آن حضرت رسيد گوشه جامه آن حضرت را گرفت و گفت پدر و مادرم فداىتو باد اى پيغمبر خداى !چون تو از هلاك رسته اى و تو را به سلامت يافته ام پرواىكسى را ندارم .
بيهقى روايت كرده است كه پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - به زنى از بنى ذبيانرسيد و شوهر و پدر و برادرش در احد شهادت يافته بودند. چون خبرقتل ايشان را به او دادند گفت : پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - را چه رسيده است ؟گفتند به سلامت است اى ام فلان و حمد الهى مى گزارد چنان تو دوست مى دارى . گفت :پيغمبر خداى را به من نماييد اشارت كردند و به آن حضرت پيوست و گفت : هر مصيبتىپس از تو سهل است و تو بمان اى آنكه چون تو پاك نيست . (202)
سمراء بنت قيس در روز احد بيرون آمد و دو پسر او به شهادت رسيده بودند. پيغمبرخداى - صلى الله عليه و آله - او را بر شهادت ايشان تسليت فرمود. گفت : اى پيغمبرخداى !هر مصيبتى چون تو به سلامت باشىسهل و آسان است و به خداى قسم غبارى كه بر روى مبارك تو نشسته است ، بر من ازمرگ فرزندان سخت تر مى نمايد.
و روايت شده است كه صلت بن اشم در جهادى بود و پسرى همراه داشت او را گفت : اىپسرك من !به پيش شو و جهاد كن تا ثواب صبر و احتساب را از شهادت تو در يابيم .پسر پيش رفت و جنگ كرد و كشته شد. زنان نزد مادرش ‍ معاذه عدويه زوجه / فراهم شدند،گفت : اگر براى تو تهنيت نزد من مرحبا بر شما باد و اگر براى تعزيت آمده ايد بازگرديد.
و روايت شده است كه زنى عجوزه در بنى بكر بن كلاب بود و آن قوم ازعقل و سداد او حديث مى كردند و بعضى از آنان كه نزد او حاضر بودند، حكايت كرده اندكه پسرى از او وفات يافت و زمان مرض او طولانى بود و پرستارى نيكو از او نمود.پس از فوتش ، مادر بر ساحت خانه نشست و قوم بر او مجتمع شدند. روى به شيخى ازآنها آورد و گفت : اى فلان نيست حق آنكه خداى تعالى نعمت خود را بر اوكامل فرموده و لباس عافيت بر او پوشانيده و مهلت عمر به او ارزانى داشته است كه ازتوفيق الهى درباره خود باز ماند تا جان در تن دارد و روان در بدن پس از آن شروع كردو گفت :
هو ابنى و انسى اجره لى و عزنى على نفسه رب اليه و لاوها
فان احتسب او جر و ان ابكه اكن كباكيه لم يغن شيئا بكاوها
او فرزند و مونس من بود و اجر مصيبت او براى من است و گرامى داشته است مرا بر اوپروردگارى كه ولايت و اختيار بر او دارد. پس اگر من صبر و احتساب آورم ، اجر مى برمو اگر بر او گريم ، چون زنان نوحه گر خواهم بود كه گريه او را فائدتى نباشد.
پس شيخ او را گفت ما همچنان مى شنيديم كه بيتابى و جزع خاصه زنان است و بايد پساز تو كسى بيتابى و جزع بر مصيبتى نياورد و الحق صبر تو سخت گرامى است و تورابا زنان مشابهتى نيست .
زن گفت : ميانه جزع و صبر كسى امتياز نداده است جز آنكه در ميانه آنها دو راه يافته استكه تفاوتشان نسبت به هم بسيار دور است در دو حالتى كه براى آنهاست اما صبر ظاهرىخوش دارد و عاقبتى ستوده و جزع را گناهى آماده است و سودى نبوده و اگر صبر و جزع راخداى قادر توانا، لباس خلقت دو مرد پوشاند، صبر را روىجميل خواهد بود و طبعى كريم و مزاجى مستقيم درعاجل دنيا و آجل آخرت و ثواب الهى و دولت نامتناهى و كافى است آنچه وعده فرموده استخداى عزوجل آن را كه الهام صبر به او نموده است .
و از جوريه بنت اسماء است كه سه برادر او در غزوه ششتر حاضر بودند و به شهادترسيدند و به مادر آنها آگاهى دادند پرسيد: آيا بر حمله خصممقتول شدند يا در فرار از دشمن ؟ گفتند: به حمله بر خصم به درجه شهادت رسيده اند.گفت : الحمدلله نالوا و الله الفوز و احاطوا الذمار، بنفسى هم وابى وامى حمد خداىرا و به خداى قسم كه به رستگارى رسيده اند و حفظ حوزه دين و بيضه اسلام نموده اند.جان خودم و پدرم و مادرم فداى آنها باد !و آهى بر نياورد و اشكى از ديده فرو نريخت .
و از ابى قدامة الشامى است كه گفت در بعضى از غزوات ، امير جيش بودم و به يكى ازبلاد وارد شده ، مجلسى كردم و مردم را ترغيب به جهاد نمودم (و) چون مجلس به پايانرسيد، برخاستم و سوار شدم و روى به منزل خود نهادم . در راه زنى جميله مرا آواز داد.گذشتم و جوابى باز ندادم . گفت : صالحان نه چنينند كه اجابتمسئول نكنند. اسب را نگاه داشتم و نزد من آمد و رقعه و پارچه اى به من داد و گريست و ازمن در گذشت .
رقعه را گشودم ، ديدم نوشته است كه تو ما را به سوى جهاد خواندى و به ثوابش ‍ترغيب نمودى و مرا قدرت و تمكن نيست ، پس بهتر چيز را كه در خود يافتم ، از خويشتنبريدم و دو گيسوى من است و به سوى تو فرستادم كه در راه خداى و جهاد با اعدا،پايبند اسب خود قرار دهى و خداى تعالى مرا ثواب و آمرزش ‍ بخشد. چون صبح روزقتال شد، جوانى در ميان دو صف به نظرم در آمد كه بى خود و زره ، با دليرى تمامايستاده بود. نزديك او رفتم و گفتم : اى جوان !تو ساده و پياده و طريق حرب و آداب طعنو ضرب نمى دانى و مع هذا زره و خود در بر و سر ندارى و مى ترسم سواران بجنبند وپايمال سم مراكب شوى . به كنار آى و در اين مقام مپاى گفت .مرا امر به رجوع مى كنى وخداى تعالى فرموده است : يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم الذين كفورا زحفا فلاتولوهم الادبار. (203) : اى كسانى كه ايمان به خداى ورسول آورده ايد، چون ملاقات كنيد كافران را كه احتشاد كرده و روى به شما آورده اند،پشت به آنها نكنيد. و آيه كريمه را تا به آخر تلاوت نمود. پس او را بر شترىسفيد موى سوار كردم .
گفت : اى ابو قدامه !سه چوبه تير، مرا به وام ده . گفتم : آيا در چنين وقتى از من تيربه وام مى خواهى ؟ الحاح كرد و گفتم به اين شرط مى دهم كه اگر خدايت شهادت روزىكرد، مرا در كنف شفاعت خود دارى . گفت چنين است . سه چوبه تير به او دادم يكى در كمانگذاشت و بر صف روميان رها كرد و يك نفر را به خاك هلاك انداخت . (و) چوبه ديگر در زهنهاد و افكند و ديگرى را به قتل آورد چوبه سوم را نيز پرتاب داد و گفت : اسلامعليك يا ابا قدامه سلام مودع : سلام بر تو باد اى ابا قدامه چون سلام وداعكننده . پس تيرى از صف كفار رها شد و بر پيشانى جوان آمد، سر بر قربوس(204) نهاد. پيش رفتم و گفتم عهدى را كه كردى فراموش نكنى گفت : آرى ، ولى مرابا تو حاجتى است و اين است كه چون وارد مدينه شوى ، مادر مرا ملاقات نمايى و خورجينمرا به او برسانى و او را از شهادت من بياگاهانى و مادر من همان زنى است كه موى خودرا براى پايبند اسب تو هديه نمود و پارسال مصيبت پدر من باز رسيد وامسال اينك به مصيبت من دچار آمد پس از اين كلام روح از بدنش مفارقت نمود. پس قبرىبراى او حفر كردم و او را به خاك سپردم ، خاك او را از شكم خود بيرون گذاشت .
و بعضى از رفقاى او گفتند: جوانى ساده لوح و بى تجربه بود، شايد بدون اجازهمادر از خانه اش بيرون آمده بوده است .
گفتم : زمين خوب و بد و مقبل و مرتد را مى پذيرد. پس برخاستم و دو ركعت نماز به جاىآوردم و خداى عزوجل را خواندم كه سر اين امر عجيب را بر من روشن فرمايد. صدايى شنيدمكه اى ابا قدامه !دوست خدا را حال خود گذار او را واگذاشتم و نزديك او ماندم تا مرغانىبر او فرود آمدند و او را خوردند.
پس چون وارد مدينه شدم به خانه مادر او رفم و در كوبيدم خواهر آن جوان بيرون آمد ومرا ديد و به سوى مادر برگشت و گفت : اينك ابا قدامه است و برادر من با او نيست و درسال گذشته مصيبت پدر ديديم و امسال مصيبت برادر به ما رسيده است . مادرش بيرون آمدو گفت : آيا براى تهنيت آمده (اى ) يا براى تعزيت ؟
گفتم : معنى اين سخن را ندانستم گفت : اگر پسر من مرده است مرا تعزيت گوى و اگر بهدرجه شهادت نائل شده است ، تهنيت فرماى گفتم : نمرد، بلكه به شهادت فايزگرديد. گفت : از شهادت او چه نشان دارى و آيا او را ديدى ؟
گفتم : آرى و نشانى كه دارم اين است كه زمين او راقبول نكرد و گوشت او طعمه طيور شد و استخوانهاى او را من دفن نمودم .
گفت : الحمدالله پس خورجين را به او تسليم كردم . گشودم و پلاسى بيرون آورد و نيزغلى از آهن در آن بود.
گفت : چون شب او را فرا گرفت ، پلاس مى پوشيد وغل را برگردن مى نهاد و با خداى خود مناجات مى كرد و در مناجاتش همى گفت اللهم احشرنى من حواصل الطيور : خداوندا مرا از سنگدانهاى مرغان بهعرصه محشر در آور پس خداى عزوجل دعاى او را مستجاب فرموده است .
و بيهقى از ابوالعباس سراج روايت كرده است كه جوانى وفات يافته و من بر مادر او درآمدم و به او گفتم : از خداى تعالى بپرهيز و صبر را پيشه خود كن . مصيبت من بزرگتراز آن است كه آن را به ناشكيبى و جزع فاسد كنم و بازار شفاعت فرزندان را برخودكاسد نمايم .
و ابان بن تغلب - رحمة الله تعالى - گفته است كه بر زنى وارد شدم و پسرى از اووفات يافته بود. ديدم برخاست و چشم او را بست و او را به جامه پوشيد و گفت : اىپسرك من !چيست جزع در آنچه زائل نخواهد شد، و چيست گريه در آنچه فردا به تونازل مى شود؟ اى پسرك من !چشيدى آنچه پدرت چشيد و زود باشد كه پس از تو مادرتخواهد چشيد و بزرگتر راحت جسد خواب است و خواب برادر مرگ است . پس باك است كهتو برفراشت خفته باشى يا بر غير فراشت مرده باشى ؟ به درستى كه فردا سؤال است و بهشت است و دوزخ است . پس اگر تو ازاهل بهشت باشى ، مرگ را ضررى براى تو نيست و اگر ازاهل دوزخ باشى ، زندگانى دنيا ترا سودى نداشت و هرچند دراز عمرتر مردمان باشى .
اى پسرك !اگر مرگ اشرف چيزها براى بنى آدم نبودى ، هر آينه خداى تعالى پيغمبرخود - صلى الله عليه و آله - را نمى ميرانيد و دشمن خود شيطان رامهلت عمر ارزانى نمىداشت . (205)
مترجم را به مناسبت اين عبارت ، دو شعر از ديوان منسوب به حضرت امير مومنان و مولاىمتقيان - صلوات الله و سلامه عليه - در خواطر بود و تيمنا نگارش مى دهد:
جزى الله عنا الموت خيرا فانه ابربنا عن والدينا و ارءف
يعجل تخليص النفوس عن الاذى و يدنى من الدار التى هى اشرف (206)
و از مبرد است كه براى تسليت زنى رفتم و پسرى از او فوت شده بود و فرزند خود راثنا مى نمود و مى گفت : به خدا قسم مالش براى شكم غير خودش بود و همش براى غيرعيالش در آنچه عارى بر آن مرتب نشود. كفى كريم داشت و اگر فحشايى پيش آمدى ،طبعش لئيم شدى . او را گفتم كه آياخلفى از او براى تو مانده است و مقصودم فرزندىبود. گفت : بحمدالله تعالى ثواب خداى عزوجل كه نيكو عوضى است در دنيا و آخرت .
و ايضا از مبرد است كه سفر يمن نمود و بر زنى فرود آمد كه صاحبمال و حسن حال و فرزندان و خدمتگزاران بود و در نزد او مدتى بزيست و چون ارادهرحيل نمود، زن را گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : آرى ، هر زمانى كه به اين بلاد و حدودآيى ، بايد بر من وارد شوى و مرا مغنم بارد (207) گردى .
چند سال در اسفار بود و باز به يمن وارد شده و به خانه آن زننزول نمود. ديد مال و حسن حال او سپرى شده ، فرزندانش مرده و غلامان وكنيزانش از دسترفته و خانه اش را فروخته سامان و اندوخته اش بر هم خورده و بسيار شادمان و خنداناست .
گفتم : آيا نشاط مى كنى به آنچه بر تو نازل شده و انبساط مى آورى با نعمتهايى كهاز تو زائل است ؟
گفت : اى اباعبدالله !در حال تنعم و رفاه ، غمها دردل مى گرفتم و شكر نعمت نمى گذاشتم و از من بهزوال آمده و پراكنده احوال گرديده شدم و دانستم كه از خود دارى بود شكر بارى بودهاست و اينك در اين حال تنها از خواطر زدوده ام و شادمانم و سپاس مى رانم كه صبر وشكيبايى به من ارزانى داشته و خواطر را به راحت احتساب و اميد اجر انباشته است .
از مسلم بن يسار است كه گفت : به بحرين رفتم و زنى مرا درمنزل خود برد و به ضيافت خواست پسران و غلامان و كنيزان داشت و او را همواره غمنده واندوهناك مى ديدم و مدتى دراز از او غايب شدم و باز آمدم و در درگاهش ‍ انسانى را نديدماذن خواستم و بر او وارد گرديدم و سخت مسرورش يافتم .
گفتم تو را چه شده است كه آن مال بسيار و دولت بسيار نمانده ، و خواطرات را اندوهىنيست ؟ بلكه سرور و شادى دارى ؟ گفت : چون غايب شدى ، مالى به دريا نفرستاديم جزآنكه غرق شد و تجارتى به صحرا نكرديم كرا(208) جز آنكه تلف گرديد،فرزندان مردند و خدمتگزاران رخت بردند.
گفتم : خدايت رحمت كناد !در ان روزگاران ملول و غمگين بودى و امروز بهجت و تمكين دارى !
گفت : آرى چون در نعمت دنيا بودم ، بيم داشتم كه خداى حسنات مرا در دنياتعجيل فرموده باشد و چون به فاقه و فقر در مانده ام اميدوارم كه ذخيره اى براى من درحضرت قدس الهى نهاده باشد. (209)
در اين مورد شعرى از ميرزاى وصال شيرازى مترجم را با ياد آمد:
ميكشان خرم و زهاد غمينند مگر گنه اميد فزايد بهدل و طاعت بيم
و طردا للباب بر سر قلم چنين مى گذارد:
اين سخن وه كه چه خوش گفت يكى مرد حكيم فقر اميد فزايد بهدل و نعمت ، بيم
و از بعضى ايشان است كه گفت من و صديقى موافق به راهى در باديه مى رفتيم و راه راگم كرديم ، ناگاه در طرف راست راه ، خيمه اى به نظر آورديم و قصد خيمه نموديم ونزديك شده سلام داديم . از پس پرده زنى جواب سلام باز داد و پرسيد: شما چه كسانيد؟گفتيم : راه را گم كرده ايم و اينك به اينجا رسيده ايم و خواستيم انسىحاصل كنيم و وحشت خود زائل نماييم .
گفت : روى بگردانيد تا بيرون آيم و به ترتيب حق ورود و شرط پردازم پشت به طرفخيمه كرديم ، بيرون آمد و گليمى براى ما بگسترد و گفت : بر اين گليم بنشينيد تاپسر من بيايد و خدمت شما را به انجام رساند. پس دامن خيمه را بر زد و به طرف باديهمينگريست و گفت : بركت اين ده را از خداى تعالى مسالت مى كنم زيرا كه شتر پسر مناست و راكب غير از او به نظرم مى آيد.
راكب نزديك رسيد و فرياد برداشت گفت : اى امعقيل !خداى عزوجل اجر تو را در فرزندت عقيل بزرگ فرمايد: گفت : واى بر تو !مگرفرزند من مرده است ؟
گفت آرى از سبب قوت او پرسيد. گفت : شتران در هم شدند و او را به چاهى افكندند.گفت : فرودآى و زمام ناقه قوم را بستان . پس گوسفندى به ان مرد داد و آن مرد كشت وطبخ نمود و طعام به نزد ما آؤ رد، مى خوريم و از صبر آن زن تعجب مى كرديم و چون ازطعام فراغت يافتيم ، گفت : اى مردم !آيا از شما كسى قران را نيك مى داند؟ گفتيم : بلى .گفت : چند آيت بر من فرو خوان تا از مصيبت فرزند خود به آن تسليت پذيرم .
گفتيم خداى عزوجل مى فرمايد: و بشر الصابرين الذين اصابتهم مصيبة قالواانا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المتهدون .(210)
گفت : به خدايت قسم مى دهم كه اين آيات در كتاب خداى چنين است ؟
گفتم : قسم به خداى كه در كتاب خداى چنين است .
گفت : سلام بر شما باد پس از آن قدمهاى خود را برابر گذاشت و دو ركعت نماز به جاىآورد و گفت : اللهم انى قد فعلت ما امر تنى به فانجزلى كما و عدتنى بهولو بقى احد لا حد : خداوندا به درستى كه من به جاى آوردم آنچه را امرفرمودى پس وفا كن به آنچه وعده داده اى و اگر كسى براى كسى باقى ماندى .
راوى گفت : چنان به خاطر من گذشت كه مى گويد هر آينه فرزندم براى حاجت من باقىماند، پس گفت هر آينه باقى مى ماند محمد - صلى الله عليه و آله - براى امتش .
پس از نزد او بيرون شديم و مى گفتيم زنى بهكمال و عقل و بزرگى همت او نديده ايم . خداوند خود را تمامترخصال و بزرگ جلال او ياد نمود و از آن چون دانست كه مرگ را پناهى و چاره و گريزنيست و جزع و ناصبورى سودى نمى دهد و گريه هالكى را بر نمى گرداند به سوىصبر جميل بازگشت نمود و فرزند را ذخيره اجرجزيل خواست كه روز حاجت و فقر و گرمى هنگامه حشر يارش شود و به كارش آيد.(211)
مانند اين حكايت است از ابن ابى الدنيا كه گفت مردى را با من آميزش و انسى بود شنيدمنالان شده و بر بستر افتاده است . به عيادت او رفتم و او را درحال نزع و احتضار يافتم و مادرى عجوزه داشت و بر او نگران بود تا جان بداد و چشم اورا بر هم نهاد و عصابه (212) بر چشم او بست و جامه بر روى او پوشيد.
پس از آن گفت : اى پسرك من !تو براى ما نيكوكار و مهربان بودى ، خداوندعزوجل مرا بر تو شكيبايى روزى كند هر آينه نماز راطول مى دادى و روزه را بسيار مى داشتى ، خدايت از آنچه اميد رحمت او را داشتى بهره وركناد و محروم نداراد و صبر ما را بر تو نيكو فرماياد. پس از آن رو به سوى من آورد ونظر كرد و گفت : اى عيادت كننده !به درستى كه پند دهنده را ديدى و نما با توئيم .
بيهقى از ذى النون مصرى روايت كرده است كه گفت : من در طواف خانه خداى بودم و دوكنيز ديدم كه روى آوردند و يكى از آنها اين بيتها را خواندن گرفت :
صبرت و كان الصبر خير مطيه و هل جزع منى ليجدى فاجزع
صبرت على ما لو تحمل بعضه جبال برضوى اصببحت تتصدع
ملكت دموع العين ثم رددتها الى ناظرى فالعين فى القلب تدمع
صبر كردم و صبر بهتر مركوبى است
آيا جزع و بيتابى مرا فايده اى مى دهد كه به جاى آوردم ؟
صبر كردم بر بليه اى كه اگر قدرى از آن
بر كوههاى رضوى بار شود، از يكديگر مى پاشند
و اشك ديدگان را مالك شدم و بازش
به سوى ديده برگردانيدم ، پس ديده بر دل اشك مى بارد.
گفتم : اى جاريه !اين بيتابى و شكوى را از چه دارى ؟ گفت : از مصيبتى كه به من رسيدهو هرگز به احدى نرسيده است .
گفتم كدام مصيبت بوده است ؟ گفت : مرا دو فرزند بود كه دو بچه شتر را مانند بودند وپيوسته در پيش روى من بازى مى كردند. روزى پدرشان دو گوسفند قربانى كرد و ازخانه بيرون رفت . يكى از پسران برادرش را گفت : اى برادر !مى خواهى بر توبنمايم كه پدرمان چگونه گوسفند را قربان نمود؟ پس برخاست و مويهاى برادرشگرفت و سرش را از بدن جدا كرد و گريخت پس پدرشان وارد شد و به او گفتم پسربرادرش كشت و فرار كرد پدر به طلب او رفت و وقتى به او رسيد كه سبعى او رادريده و طعمه خود نموده بود. برگشت و در راه از شدت جوع و عطش هلاك يافت .
و بعضى از ايشان اين حكايت را روايت كرده اند و مزيدى بر آن آورده اند كه گفت : كسىرا نمى دانم كه مانند مصيبت من به او رسيده باشد و قصه را بيان نمود.
گفتم : با بيتابى دل چه مى كنى ؟ گفت : اگر فايده در آن مى يافتم ، چيزى را بر آناختيار نمى كردم و آنى شكيب و اصطبار نمى آوردم و اگر با من دوام مى نمود، همواره با آنمى بودم .
حكايت كرده بعضى از ايشان كه زنى به فرزندش مصيبت زده شد و صبرى نيكو كرد وگفت اختيار كردم طاعت خداى را بر طاعت شيطان .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation