بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان عارفان, کاظم مقدم   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AREF0001 -
     AREF0002 -
     AREF0003 -
     AREF0004 -
     AREF0005 -
     AREF0006 -
     AREF0007 -
     AREF0008 -
     AREF0009 -
     AREF0010 -
     AREF0011 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

در صفت و فضيلت نماز 
نماز مقبول  

سلمة بن دينار گفت : در خدمت امام زين العابدين عليه السلام نشسته بودم . مردىدر آمد و او را گفت : نماز دانى ؟ من خواستم تا وى را برنجانم و جفا كنم . امام فرمود: مهلا يا ابل خازم ! فان العلماء هم الحلماء(693) ؛ ساكن (694) باش كهعالمان حليم (695) و رحيم باشند، و روى بهسائل (696) كرد و گفت : آرى نماز را دانم . گفت : پيش از نماز، فريضه بر تو چيست؟ گفت : هفت چيز: نيت ، طهارت كردن ، و عورت را پوشيدن و جاى سجده پاك كردن و وقتشناختن و جامه پاك كردن و روى به قبل آوردن . گفت : به چه نيت از خانه بيرون آيى ؟گفت : به نيت زيارت . گفت : به چه نيت در مسجد شوى ؟ گفت : به نيت عبادت . گفت : بهچه نيت قيام كنى ؟ گفت : به نيت خدمت و عبوديت ، مقر و معترف باشى (697)خداى را بهوحدانيت . گفت : به چه روى به قبله آرى ؟ گفت : سه فريضه (698) و يك سنت(699). گفت : آن سه فريضه كدام است ؟ گفت : توجه به قبله فريضه است و نيت وتكبير احرام ؛ و جهت تكبير، دست برداشتن ، سنت است . گفت : تكبيرات چند است ؟ گفت :تكبيرات نود است ، اما پنج از آن فرض است و باقى سنت . گفت : به چه در نماز روى ؟گفت : تكبير. گفت : برهان نماز چيست ؟ گفت : نظر در جاى سجده كردن . گفت : تحريم(700) نماز چيست ؟ گفت تكبيرش . گفت : تحليلش (701) چيست ؟ گفت : سلامش . گفت: جوهرش (702) چيست ؟ گفت : تسبيحش . گفت : شعارش چيست ؟ گفت : تعقيب است . گفت :تمام (703) نماز چيست ؟ گفت : صلوات بر محمد وآل محمد صلى الله عليه و آله . گفت : سبب قبولش چيست ؟ گفت : ولايت ما و بيزار شدن ازدشمنان ما. (ان مرد گفت : هيچ حجت رها نكردى كس را بر خود. آنگه امام برخاست و گفت : الله اعلم حيث يجعل رسالته (704). پس اگر تولا بهاهل بيت رسول صلى الله عليه و آله كنى و تبرا از دشمنان ، نمازتقبول كنند. مقبول حضرت حق گردى و اگر خلاف اين باشى مردود حضرت باشى .)


خلعت قربت  

چون خواجه كونين و فخر عالمين را از سدره (705) بگذرانيدند و به عرش ‍ رسانيدندو خلعت قربت (706) قاب قوسين او ادنى (707)اش ‍ پوشانيدند وبر بساط قدس شراب انسش چشانيدند و به صد هزار اسرار بى زحمت اغيار با وى درميان آوردند و با تاج لعمرك و دواج لولاكش (708) باز گردانيدند، در وقت مراجعت بهموسى عمران رسيد. موسى گفت : اى سيد عالميان ! و خواجه هر دو سرا! بگو تا كجابودى (و از كجا مى آيى ، چه بردى و چه آوردى ؟)

ماه رويا راست گو تا خود كجا بودى تو دوش
كز رخت بوى گل آيد وز لبانت بوى نوش
در بهشت عدن بودى يا به بستان ارم (709)
زنجبيل صرف خوردى يا شراب نيم جوش
حضرت خواجه صلى الله عليه و آله فرمود: ( دوست كجا رود جز به نزديك دوست ،يار نباشد مگر پيش يار. ) بيت :
منزلگه من دوش بر جانان بود
راز دلم از جهانيان پنهان بود
انديشه در آن ميانه سرگردان بود
تن بى تن و دل بى دل و جان بى جان بود
هان اى خواجه ! مرا خبر ده كه چه كردى و چه بردى و چه آوردى ؟ گفت : نياز بردم و نازآوردم ، و راز گفتم و نماز آوردم . اى مهتر و بهتر! چند نماز آورده اى ؟ خواجه وى را از كميتاعداد نماز خبر داد. موسى عليه السلام گفت : اى مهتر! اگر تخفيفى طلب كنى ، بهترباشد - كه امتان تو ضعيف اند و طاقت اين بار گران ندارند. خواجه در بارگاه گرديد وحاجت به بارگاه برداشت . تخفيف آمد. چون موسى را خبر داد، گفت : ديگر تخفيف خواه .هنوز خواجه تخفيف مى خواست ، تا بر نماز پنجگانه قرار افتاد.

كيمياى نماز جماعت  

روايت كرده اند كه در آن وقت كه امام اعظم ، امام جعفر صادق عليه السلام ، از دار فنا بهدار بقا رحلت خواست كرد، خويشان خود را جمع كرد و گفت : شما را وصيت مى كنم بهنماز. هر كه فرداى قيامت به ما رسد و نماز در گردن وى باشد، ما وى را شفاعت نكنيم . ونماز به جماعت گزاريد كه هر كه نماز به جماعت گزارد، پنج خصلتش كرامت كنند: روزىبر وى فراخ (710) گردانند و عذاب گور از وى بردارند و نامه اعمالش ‍ به دستراست دهند و بر صراطش بگذرانند كالبرق الخاطف و الريح العاصف وبى حسابش به بهشت فرمايند.


خشوع نماز 

آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه نماز مى كرد و دست فرا محاسنخود مى زد(711). گفت : اگر اين مرد خاشع بودى ، اعضاى وى نيز خاشع بودى . وفرمود كه چون بنده روى به نماز آرد، رحمت حق روى به وى آرد. نبايد كه با سنگ ريزهمسجد بازى كند و خود را به غير حق مشغول گرداند.


در فضيلت ترك دنيا و هواى نفس و مذمت تبعيت از آنها 
زهد پيامبر صلى الله عليه و آله  

انس مالك گفت : روزى رسول عليه السلام بر حصير ليفين (712) خفته بودو آن ليف در پهلوى آن حضرت اثر كرده . يكى از صحابه در آمد. آن بديد و بگريست وگفت : يا رسول الله ! كسرى (713) و قيصر(714) بر حرير (715) وديبا(716) خسبند از تنعم ، و تو بر حصير ليفين ؟ گفت : نمى دانى كه ، لهمالدنيا و لنا الاخرة ايشان را دنياست و ما را آخرت ، و الآخرة خير وابقى (717).


فرونشاندن شهوت  

حسن بصرى گويد: در بغداد آهنگرى را ديدم كه دست در ميان آتش مى كرد و آهنتفتيده به دست مى گرفت و آن را كار مى فرمود. گفتم : اين چه حالت است ؟
گفت : قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده كه كودكانيتيم دارم . گفتم : ندهم تا كه با من راست نگردى . آن زن برفت و ديگر روز باز آمد.همان سخن گفت و همان جواب شنيد. روز سيم آمد و گفت : اى مرد! كار از دست برفت .بدانچه گفتى تن در دادم ؛ اما به خلوتى بايد كه كسى ما را نبيند. آن زن را در خانهبردم و در خانه بستم و خواستم كه قصد وى كنم . گفت : اى مرد! نه شرط كرده ايم كهخلوتى بايد كه كسى ما را نبيند. گفتم : كه مى بيند؟ گفت : خداى مى بيند كه پادشاهبه حق است و چهار گواه عدل : دو كه بر من موكلند و دو (كه ) بر تو. سخن آن زن در مناثر كرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم . آن زن روى به آسمان كرد و گفت : خداوندا!چنانكه اين مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانيد، آتش دنيا و آخرت را بر وى سردگردان . پس آنچه مى بينى به بركت دعاى آن زن است .


گناه در خلوت  

ابوبصير گويد: در كوفه زنى را قرآن مى آموختم . در خلوت با وى مزاحىكردم . چون به حضرت امام جعفر محمد باقر عليه السلام رسيدم ، خشمناك در من نگاه كردو گفت : هر كه در خلوت گناه كند، حق تعالى باك ندارد كه به چه نوع وى را هلاك كند.چه گفتى به آن زن ؟ من از شرم روى بپوشيدم و گفتم : توبه كردم .


باز مانده  

آورده اند كه سر پوشيده اى (718) در طواف بود. مردى چشم به وى كشيد. گفت : اىنادان ! اگر بدانى كه اين ساعت از كه بازمانده اى ، به نظر حرام نپردازى . بيت :

اندر همه عمر من شبى وقت نماز
آمد بر من خيال معشوق ، فراز
برداشت نقاب از رخ و گفت از سرناز
بارى بنگر كه (از كه ) مى مانى باز


دنيا دوستى  

آورده اند كه عيسى عليه السلام به دهى رسيد كهاهل آن ده تمام بر جاى مرده بودند و همچنان بر روى زمين افتاده و دفن ناكرده . عيسى گفت: ايشان به خشم خداى مرده اند. حواريان به يكباره گفتند: يا روح الله ! مى خواهيم كهحال و كار ايشان بدانيم تا ما آن نكنيم (كه بدين گرفتار گرديم .) عيسى دو گانه اى(719) بگزارد و آواز داد.
يكى از آن جماعت زنده شد و جواب داد. عيسى عليه السلام گفت :حال و قصه شما چگونه بوده است . گفت : اصبحنا فى العافية و امسينا فىالهاوية . بامداد به سلامت و عافيت بوديم و شبانگاه به هاويه گرفتارشديم . گفت : هاويه چيست ؟ قال : بحار فى النار فيهاجبال من النار. گفت : درياهايى است از آتش كه در او كوههايى است از آتش. گفت : چه چيز شما را به هاويه رسانيد؟ گفت : دوستى دنيا و عبادت طاغوت . گفت :دوستى دنيا شما را تا چه حد بود؟ گفت : چنانكه كودك مادر را دوست دارد كه هر گاه كهروى به وى آرد، شاد شود و اگر برگردد، غمناك گردد. گفت : چگونه است كه در مياناين خلقان ، تو جواب بازدادى ؟ گفت : ايشان را در دوزخ لگامهاى آتشين بر سر كردهاند و فرشتگان غلاظ و شداد بر ايشان موكل كرده . و من از اين ده نبودم ، به كارى وشغلى آمده بودم . چون عذاب فرود آمد، من نيز گرفتار شدم و مرا بر كنار دوزخ از درختىآويخته اند. مى ترسم كه اگر فرو افتم در دوزخ افتم .
عيسى عليه السلام به ياران خود نگريست و گفت : در مزبله اى (720) خفتن و نان جوينخوردن با سلامت دين ، بهتر باشد از تصرف كردن در دنيا و به چنين عذابها گرفتارشدن .


مهار نفس  

آورده اند كه در بغداد مردى بود و زنى را دوست مى داشت و مدتى در آن محنت و مشقت بود وبر مراد قادر نمى گشت . تا اتفاق افتاد كه شب برات (721) به يكديگر سيدند. مردخواست كه مراد خود حاصل كند. زن گفت : دريغ نباشد كه امشب همه آشنا باشند و مابيگانه ؟ مرد گفت : راست گفتى . مرا نيز اين به خاطر در آمد. هر دو پاى بر سر نفسنهادند و از يكديگر جدا شدند و روى به حضرت حق آوردند و تا به روز، عبادت كردند.بامداد پدر دختر، دست او را گرفته پيش آن مرد آورد؛ كه دوش ‍ مصطفى صلى الله عليهو آله را در خواب ديدم كه مرا گفت : دختر را پيش فلان كس بر، و با وى عقد شرعى كن ودختر به وى ده .(722)


حلاوت دنيا يا مرارت آخرت  

آورده اند كه عفيفه اى (723) بود در بلخ . پسرى داشت كه به غايت وى را دوستداشتى و آن پسر ظالم و بد كار و بى سامان كار بود. هر چند مادر، وى را نصيحت مىكرد، نمى شنيد. ناگاه قضا كمين بر گشاد و وى را از روى زمين برداشت . مادر به ماتماو نشست . بعد از مدتى گفت : خداوندا! صبر و قرارم نماند، از تو مى خواهم كه وى را درخواب به من نمايى تا ساعتى با خيل (724)خيال او آرام گيرم و لحظه اى از نمونه (725) جمالش آسايش يابم . مادر فرزند خودرا در خواب ديد؛ غل (726) آتشين بر گردن ، پير زن خروشيد و از خواب در جست .فرياد و زارى در گرفت . شب و روز مى گريست تا سوخته و گداخته شد. گفتند: آخرتو را چه رسيد كه ضعيف و نحيف (727) و سوخته و گداخته شده اى ؟ گفت : اىمسلمانان ! نمى توانم گفت آنچه ديده ام . شما بيدار و هشيار باشيد تا به سبب شهوات ولذات دو روزه ، خود را سزاوار دوزخ نكنيد.


بد عاقبت ناكام  

آورده اند كه مؤ ذنى بود چند سالى بانگ نماز گفته بود و شرايع اسلام به پاىداشته ، ناگاه نظرش بر جمال زنى ترسا افتاد، دلش از دست برفت . به در سراى آنزن ترسا رفت و قصه با وى بگفت . زن گفت : اگر در دعوى صادق ، زنار(728) بربايد بست ؛ كه در محبت موافقت شرط است . مؤ ذن زنار بر بست و خمر بخورد. مست شد.قصد زن كرد. زن از پيش وى بگريخت و در ببست . آن خاكسار بر بام رفت تا خود را بهحيله در خانه اندازد. از بام در افتاد و هلاك شد.
چندين سال مؤ ذنى كرده و شرايع اسلام ورزيده و عاقبت كافر مرده و به مقصودنرسيد.


شومى خمر 

آورده اند كه يكى نزديك بيمارى شد. وى را در حالت نزع (729) يافت . گفت : بگو: اشهد ان لا اله الا الله گفت : نمى گويم و نمى توانم گفت ، و نخواهمگفت و پشيمانم بدانكه شصت سال گفته ام . اين بگفت و جان به حق تسليم كرد.
از عيالش پرسيدم كه عملش چه بود؟ گفت : نماز كردى و روزه داشتى اما هر شب تا قدحىخمر نخوردى ، نخفتى .
گفتم : معلوم شد كه به شومى خمر بوده كه كافر مرد، و از دنيا برون رفت .


وصال آسمانى  

سلمان فارسى گويد كه در زمان پيشين ، زنى بود در غايتجمال چنانكه هر كه را نظر بر وى افتادى عاشق زار وى شدى - ومال بسيار خرج بايستى كردن تا به وى رسند.
روزى عابدى را چشم بر وى افتاد. دلش به وىميل كرد. هر چه داشت بفروخت و به وى فرستاد تا پيش وى راه يافت . زن بر تخت نشستهبود. گفت : اى عابد! بيا بر تخت . چون بر تخت رفت لرزه بر اعضاى وى افتاد.
زن گفت : تو را چه بود؟ گفت : از خداى مى ترسم . منمال به تو بخشيدم . مرا دستورى ده تا بازگردم . زن وى را دستورى داد. عابد برفت .زن با خود گفت : اه ! اين مرد معصوم هرگز گناه نكرده ، به يك گناه خواست كرد، چنين مىترسد. واى بر من ، با اين همه گناهان كه مراست . درحال توبه كرد و رو به صومعه نهاد و گفت : باشد كه مرا در نكاح خود آورد. عابد راچون چشم بر وى افتاد، نعره اى بزد و جان بداد. زن گفت : خداوندا! من توبه كرده ام ازجمله گناهها، زندگانى دنيا نمى خواهم ، مرا نيز به وى رسان . بيفتاد و جان به حقتسليم كرد.
سلمان گفت : ايشان را در خواب ديدم در بهشت بر تخت نشسته و دست در گردن يكديگرآورده ، گفتند: اى سلمان ! هر كه ترك گناه كند و از خدا ترسد، در بهشت بر تخت نشيند؛بهشت از براى متقيان و پرهيزگاران است .


خيل ابليس  

آورده اند كه در زمان پيشين ، پيغمبران ، روزى از مسجد بيرون آمد؛ ابليس را ديد بر درمسجد نشسته و علمى در دست و طبلى در گردن و تيرى در ميان فرو كرده ، گفت : اى ملعون! اينجا چه مى كنى و اينها از براى چيست ؟ گفت : من هر روز بدين صفت (730) به درمسجد مى روم و يكى را از اتباع خود بر در مسجد (مى ) فرستم . چون مردمان سلام نمازبدهند، من دوال تزيين (731) بر طبل وسوسه زنم . از وى سه آواز بيرون آيد: آوازاول اين بود كه طمع ، الطمع . چون به گوش كسانى رسد كه به مخلوقان ،طمع دارند، گويند: اگر در مسجد توقف كنيم ، مخدومان ما از ما بيازارند. و تشريف از مابازگيرند. زود از مسجد بيرون آيند به وسوسه من و در زير علم جمع آيند. اگر بر همينبمانند چون به در مرگ رسند اين تير زه آلود بر جگر ايشان زنم تا در شك و شبههافتند (و) بى ايمان از دنيا بيرون روند...(732) و گفت كه آواز دويم كه ازطبل مى برآيد اين بود كه : الحرص ، الحرص .تا هر كه را حرص دنيا دردل بود، چون اين آواز به وى رسد، گويد كه اگر من اين جا توقف كنم و ديگران بيع وشرا(733) كنند و سود ببرند و من محروم مانم و زود از مسجد بيرون آيند و به زير علممن در آيند. آواز سيم اين بود: المنع ، المنع . چون اين آواز به گوش بخيلانرسد، گويند: اين ساعت ، درويشان و سائلان سؤال كنند، ما را چيزى به درويشان بايد داد. زود برخيزند و از مسجد بيرون روند و در زيرعلم من در آيند.
چون اين سه گروه نيكو را بيرون آرم ، اهل ذكر و طاعت بمانند. گويم كه منخيل (734) خود را بردم . شما خيل خداييد و بندگان مخلص اوييد، كه الا عبادكمنهم المخلصين (735) .


عاقبت حرص و طمع  

آورده اند كه در عهد رسول صل الله عليه و آله مردى بود نام وى ثعلبه .رسول صل الله عليه و آله را گفت ، يا رسول الله ! از حق تعالى در خواه تا مرامال كرامت كند. گفت : بود قناعت كن كه اندكى (كه ) آن را شكر كنند بهتر باشد ازبسيارى كه شكر نكنند. گفت : يا رسول الله ! من حق خداى بگزارم و خيرات كنم و صلهرحم بجاى آورم . خواجه صل الله عليه و آله گفت خداوندا! ثعلبه رامال بده .
گوسفندى چند داشت . حق تعالى بر آن بركت داد. به اندك روزگار، چندان شد كهمال وى را در مدينه جاى نماند. گوسفند را بيرون برد و پيش از آن پنج وقت نماز در عقبرسول صل الله عليه و آله گزاردى . چون گوسفندى بيرون بردى ، نماز پيشين(736) آمدى و با رسول صل الله عليه و آله نماز گزاردى و ديگر نمازها بيرون شهرگزاردى تا گوسفندان چندان شدند كه آنجا هم جاى نماند. به وادى (737) شد و هرروز جمعه بيامدى و نماز جمعه بگزاردى و برفتى . از بسيارىمال از جمعه نيز ماند. چون آيت زكات فرود آمد،رسول صل الله عليه و آله درو كس را پيش وى فرستاد تا زكات بستانند. ايشان آيتزكات بر وى خواندند. گفت : اين جزيه است كه از ما مى خواهند. شما جاى ديگر رويد تامن در اين كار انديشه كنم . ايشان پيش مردى كه صاحب شتر بود رفتند و نامهرسول صل الله عليه و آله بر وى خواندند. گفت : سمعا و طاعا(738) و در ميان شتران شد و شترى كه نيكوتر بود، بيرون كرد و بديشان داد. ايشانديگر پيش ثعلبه آمدند. همان سخن گفت كه اين جزيه (739) است كه از ما مى خواهندجاى ديگر رويد كه من در اين كار راءى زنم . ايشان پيشرسول صل الله عليه و آله آمدند و حال باز گفتند.رسول صل الله عليه و آله گفت : واى بر ثعلبه . فىالحال جبرئيل آمد و اين آيت آورد كه :
و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين فلما اتاهممن فضله بخلوا به و تولوا هم معرضون (740).
خبر به ثعلبه رسيد.
بيامد و گفت : يا رسول الله ! هر چه خواهى بدهم . گفت : حق تعالى مرا فرمود كهصدقه و زكات (تو) قبول نكنم . ثعلبه بيرون شد و خاك بر سر مى كرد و مى گفت :واى بر من ! واى بر من ! رسول صل الله عليه و آله گفت كه ترا گفتم كه قناعت كن ،قناعت نكردى . لا جرم به خشم خدا گرفتار شدى .


در حقوق و عقوق والدين  
رضاى مادر 

آورده اند كه حضرت رسول صل الله عليه و آله به گورستانى مى گذشت . گورى راديد كه از جاى بر مى آيد و فرو مى شود. رسولصل الله عليه و آله منادى فرمود كه هر كه در گورستان مرده دارد بيايد و بر سر آنبنشيند. مردمان بيامدند و بر سو گور كسان خود نشستند و كسى بر سر آن گور ننشست .دوم و سيم روز منادى فرمود كسى بر سر آن گور نيامد. روز چهارم پير زنى بيامد -عصايى در دست و بر سر آن گور نشست . رسولصل الله عليه و آله پرسيد كه صاحب اين گور كيست ؟ گفت : پسر من است . گفت : چونمنادى شنيدى چرا نيامدى ؟ گفت : يا رسول الله ! از وى آزرده ام كه روزى مرا از محراب(741) بينداخت و دستم بشكست . گفتم : خدايا! از او خشنود مباش چنانكه من از وى خشنودنيستم . رسول صل الله عليه و آله گفت : اين پسر تو در عذاب است و من امت خود را درعذاب نتوانم ديد. از وى خشنود شو. گفت : يارسول الله ! از دلم نمى آيد - كه بر من جور كرده است . حضرترسول صل الله عليه و آله رداى مبارك از دوش بر گرفت و بر گور افكند و گفت : ياپير زن ! گوش ‍ بر گور نه تا چه مى شنوى . پير زن گوش در نهاد. آوازى شنيد كه: اى مادر! به فرياد من رس كه در ميان آتش سوختم و در ميان ماران و كژدمانم . پير زنگوش بر گور بيفتاد و بى هوش شد. چون به هوش آمد گفت : يارسول الله ! از وى خشنود شدم و وى را بحل (742) كردم . بعد از آن حضرت فرمود كهبيا و گوش بر گور نه تا چه مى شنوى باد چنانكه من از تو خشنود شدم ، بادى در آمدو آتش را بكشت و حق تعالى مرا بيامرزيد و من رحمت كرد.


بهشت زير پاى مادران است  

آورده اند كه جوانى بود در عهد رسولصل الله عليه و آله نام وى علقمه و بيمار شد. چون به در مرگ رسيد، خواجهصل الله عليه و آله سلمان و عمار را گفت : برويد و وى را به كلمه شهادت يارى دهيد.برفتند و هر چند خواستند كه كلمه بگويد، نتوانست گفت .رسول صل الله عليه و آله را خبر كردند. گفت : پدر و مادر دارد؟ گفتند: مادرى پير دارد.خواجه صل الله عليه و آله بلال را گفت : برو و مادر علقمه را از من سلام برسان وبگو: اگر مى توانى پيش من آى و اگر نه ، من پيش تو آيم . مادر علقمه گفت : تن و جانمن فداى رسل باد! من به خدمت وى روم . عصا برگرفت و پيش حضرت رسالت آمد. گفت :ميان تو و علقمه چگونه است ؟ گفت : يا رسول الله ! از وى آزرده ام كه فرمان زن مىبرد و فرمان من نمى برد. خواجه روى به ياران كرد و گفت : خشم وى است كه زبانعلقمه را در بند كرده است . بلال را گفت : برو و پاره اى هيزم و آتش ‍ بيار تا علقمه رابسوزانم . پير زن فرياد بر آورد كه يا رسول الله ! تا بدين حد، نه هر چند از وىآزرده ام اما جگر گوشه من است ، مرا كى طاقت آن باشد كه وى را در پيش من بسوزى .خواجه صل الله عليه و آله گفت : بدان خدايى كه جان من به يد قدرت او است ، اگر ازوى راضى نشوى نماز و روزه و عبادت وى را حق تعالىقبول نكند و به آتش دوزخ وى را بسوزانند. پير زن گفت : يارسول الله ! تو را و حاضران را گواه كردم كه از علقمه خشنود شدم . خواجهصل الله عليه و آله گفت : اى بلال ! برو و بنگر كهحال علقمه چگونه است ؟ بلال به در سراى رسيد، آواز علقمه شنيد كه كلمه شهادت مىگفت . پس رد آن روز علقمه وفات كرد. چون وى را دفن كردند، خواجهصل الله عليه و آله بر سر خاك وى بايستاد و گفت : هر كه رضاى زن به رضاى مادراختيار كند حق تعالى وى را لعنت كند و فريضه و سنت وىقبول نكند. و گفت : الجنة تحت اءقدام الامهات (743). بهشت در زيرقدمهاى مادران است .


نفرين پدر و خسف زمين  

آورده اند كه يكى از بزرگان بصره گفت : خواستم كه به حج روم . از بصره بيرونشدم . جوانى ديدم كه پس از من در آمد، ركوه (744) و عصاى در دست بهتعجيل مى رفت .
چون اندكى از پيش من برفت نعره اى بزد و به زمين فرو شد و ركوه و عصاى او بماند.من متحير شدم . پيرى را ديدم كه از پس در آمد و گفت : مگر به زمين فرو شد؟ گفتم : آرى، تو چه دانستى ؟ گفت : او پسر من بود. از وى آزرده بودم كه بى اجازت من مى رفت . اورا گفتم كه چون از اقطار(745) بصره بيرون روى كه ناگه خداى تعالى تو را برزمين فرو برد. حق تعالى دعالى مرا اجابت كرد.


ترك زيارت والدين  

آورده اند كه بزرگى عادت داشتى كه هر گاه به گورستان گذر كردى ، گور پدر ومادر را زيارت كردى . روزى به تعجيل بگذشت و زيارت نكرد. آن شب پذر را به خوابديد كه روى از وى بگردانيد. پسر گفت : اى پدر! چه كرده ام ؟ گفت : اما علمت ژالمجاوزة بقبر الوالد دون الزيارة عقوق .
نمى دانى كه به گور پدر و مادر بگذشتن و زيارت نكردن عقوق (746) باشد؟ بهعزت آفريدگار كه هر گاه روى به گورستان يم آرى ، چشم بر تو مى دارم تابيايى و مرا زيارت كنى . نه آنكه در گذرى و (روا مى دارى كه ) مرا نوميد گردانى.


در فضيلت صبر و شكيبايى  
فراق يوسف  

آورده اند كه يعقوب همه روزه ، ذكر يوسف بر زبان مى راند و بى ياد او نمى بود.فرمان حضرت در رسيد كه اگر ذكر يوسف بر زبان رانى اين فراق را زيادت گردانمو از ديدار يوسفت محروم كنم . پس يعقوب به صحرا رفتى و در قرينان (747) ورفيقان يوسف نگريستى و زار زار بگريستى . فرمان آمد كه در ايشان منگر. بر سر راهخانه اى بساخت تا هر كه بر وى گذرد، گويد: اين پدر يوسف است تا نام يوسف بشنودو دلش ‍ بيارامد. چون شب در آمدى رداى (748)اسماعيل بر افكندى و عصاى خليل به دست گرفتى ، چندان بگريستى كه بيهوش شدى. شبى يوسف را در خواب ديد، خواست كه نعره اى زند. يادش آمد كه فرمان نيست . لب برهم نهاد، طاقتش طاق شد و بيهوش بيفتاد. (چون به هوش آمد) به زبانحال مى گفت : بيت :

روى چو مهت به خواب بينم هر شب
جان را ز غمت خراب بينم هر شب
بيدار شوم ترا نبينم دل را
بر آتش غم كباب بينم هر شب
فرمان رسيد كه : اى يعقوب ! به جلال و قدر من كه اگر يازده فرزند تو مرده بودى ،بدين صبر كه كردى زنده كردمى .
آورده اند كه روزى جبرئيل عليه السلام به زيارت او آمد، گفت : اىجبرئيل مرا مى بايد كه ملك الموت را ببينم . پس ملك الموت به زيارت او آمد. گفت : اىقابض ارواح ! به عز و جلال خداى كه با من تقرير كن (749) كه جان يوسف قبضكرده اى ؟ گفت : نه گفت : چون زنده است ، كجاست ؟ گفت : اى يعقوب ! داناىسراير(750) خبر نمى دهد. جبرئيل امين مى داند و نمى گويد. من چگونه خبر دهم ؟!

على عليه السلام در كربلا 

عبدالله عباس گفت : اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين مى شد؛ به كربلارسيد (بايستاد) زار زار بگريست و گفت : يا ابن عباس ! مى دانى كه اين چه موضع است ؟گفت : نه ، گفت : اگر بدانستى زار زار بگريستى . آنگه فرود آمد و دوگانه اى(751) بگزارد و سر به زانو (ى اندوه ) نهاد. چشمش در خواب شد. آنگه برخاست و مىگريست و گفت : در اين ساعت در خواب ديدم كه مردانى از آسمان فرود آمدند- جامه هاىسفيد پوشيده و شمشيرهاى قلاده كرده - خطى از گرد اين زمين در كشيدند و گفتند: اىآل محمد! صبر كنيد بر آنچه به شما رسد. و جويى خون ديدم ، و جگر گوشه من حسين درآن خون غرقه مى شد و فرياد مى كرد و كس به فرياد وى نمى رسيد. گفت : واويلاه چهمى بايد ديد ما را از آل ابوسفيان . آنگه روى سوى حسين عليه السلام كرد و گفت : يااباعبدالله ! به درستى كه به پدرت رسيد ازآل ابوسفيان مانند آنچه به تو خواهد رسيد. بايد كه صبر كنى . حسين عليه السلامگفت : قبول كردم اى پدر! كه صبر كنم و صبر نيكو كنم . بيت :

هستم ز زمانه ممتحن تا چه شود
در غم به ضرورت زده تن تا چه شود
گويند به صبر كارها نيكو شود
اينك من و صبر و صبر و من تا چه شود
و بشر الصابرين (752)

پرواز جعفر طيار 

امام صادق عليه السلام گويد: اين هم ( و بشر الصابرين (753) در حق وى (اميرالمؤمنين عليه السلام ) است كه رسول صل الله عليه و آله برادش جعفر طيار را بهموته فرستاد. كفار پيش آمدند و چند كس ‍ از مردان وى هلاك كردند. جعفر رايت(754) بدست گرفت و بر ايشان حمله كرد.جبرئيل آمد و رسول صل الله عليه و آله را خبر داد - و حق تعالى حجاب برداشت تارسول صل الله عليه و آله معركه (755) ايشان مى ديد. ملعونى در آمد و تيغى بزد ودست راست جعفر را بينداخت . جعفر رايت ، بدست چپ گرفت و مى گفت :
شعر:

لا ياءس لما قطعت يمينى
معى شمالى و قوى دينى
اگر برد دشمن زمن دست راست
ز دين و ز مرديم چيزى نكاست
حرام زاده اى در آمد و دست چپش نيز بينداخت . جعفر روى به سوىرسول كرد و گفت : السلام عليك يا رسول الله سلام مودع لا سلام زائر(756)
آن ملاعين (757) گرد وى رد آمدند و وى را شهيد كردند و نيزه ها به وى فرو بردند ونيزه اش از زمين برداشتند. پادشاه عالم وى را زنده گردانيد و دوبال داد تا از سر نيزه بر پريد و به آسمان شد - و اينجاست كه او را جعفرطيار(758) خوانند.
پس چون خبر شهادت او به شاه مردان رسيد، گفت : انا لله و انا اليه راجعون(759) و پيش از وى هيچ كس اين كلمه نگفته بود.
حق تعالى آيه فرستاد و گفت : من اين را سنتى كردم تا هر مصيبت زده اى كه - به وىاقتدا(760) كند و - اين كلمه بگويد از من بر وى صلوات و رحمت باشد: اولئكعليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون (761).

صبر و جزع  

ذوالنون مصرى گفت : به گورستانى بگذشتم . زنى را ديدم گورى چند درپيش گرفته و مى گفت ؛ شعر:

صبرت فكان الصبر خير مغبة
و هل جزع يجزى عليك فاجزع
صبرت على مالو تحمل بعضه
جبال شرورى اصبحت تتصدع
ملكت دموع العين ثم رددتها
الى ناظرى و العين و فى القلب تدمع (762)
او را گفتم : ترا چه مصيبت رسيده است ؟ گفت : مصيبتهايى كه كس را نرسيده باشد. دوپسرك داشتم كه راحت دل و آسايش جان من بوده اند. پدر ايشان روزى گوسفندى بكشت وكارد آنجا را رها كرد و به كارى مشغول شد. پسر مهتر(763)، كهتر (764) را گفت :بيا تو را بگويم كه پدر گوسفند را چگونه كشت ؟ دست و پاى وى ببست و كارد برحلق وى ماليد و وى را بكشت . چون خبر يافتم ، بانگ بر وى زدم فرياد برآوردم ، وىگريخت و به كوه شد. پدرش باز آمد. گفتم : چنين واقعه (765) افتاد. پدر به طلبپسر رفت . پسر را يافت كه شيرى وى را دريده بود. پسر را بر پشت گرفت و مى آمد.در راه تشنگى بر وى غالب شد، بيفتاد و جان به حق تسليم كرد. من ديگ طعام پخته بودم، به كار ايشان مشغول شدم . پسركى خرد داشتم . دست در كنار ديگ زد و بر خود ريخت واو نيز سوخته شد و بمرد. مرا در يك روز چندين مصيبت رسيد.
گفتم : چه مى كنى ؟ گفت : صبر! با خود انديشه كردم كه اگر صبر و جزع (766) دوشخص بودندى و با يكديگر درآميختند صبر غالب آمدى . صبر مى كنم تا حق تعالى مراثواب صابران دهد.

سوخته درگاه الهى  

آورده اند كه مؤمنه اى از ماوراءالنهر برخاست - با شوهر و بردار - تا به حجرود. چون به بغداد رسيد، شوهرش در دجله افتاد و هلاك شد. و چون به باديه رفتند،بردارش از شتر افتاد و هلاك شد. چون به ميقاد رسيد و به احراممشغول شد، دزدان مالش ببردند. چون به مكه رسيد و به در مسجدالحرام رسيد، عذرزنانش (767) افتاد. آن بيچاره آه از ميان جان بركشيد و گفت : خداوندا! در خانه خودبودم ، نگذاشتى و از خويش و تبارم ، جدا كردى ، شوهرم غرق شد، برادرم هلاك شد، مالمدزدان ببردند. با اين همه محنتها به در خانه تو آمدم ، در بر من ببستى ، حيرانمبگذاشتى ؟! مى خروشيد و مى ناليد. آوازى شنيد كه شادباش كه چندين هزار لبيكحاجيان و يا رب غريبان در هوا مانده بود، محل آن نداشت كه به درگاهقبول ما آيد. آب ديده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما كشيد. ما رنج تراضايع نكنيم كه : انا لا نضيع اجر من احسن عملا (768).


در باب فضيلت صدق و اخلاص  
محبت راستين  

عزيزى از عزيزان گفت : سرپوشيده اى را به نكاح خود آوردم . ما را فرزندى پديد آمد.شبى در خواب ديدم كه قيامت برخاسته ؛ علمها ديدم ، در زير هر علمى جماعتى . گفتم : اينعلمهاى كيست ؟ گفتند: از آن زاهدان و عابدان و صادقان . علمى ديگر ديدم در سايه اوجمعى به انبوه . گفتم : اين علم كيست ؟ گفتند: از آن محبان . خود را در ميان ايشان افكندم .دستم گرفتند و از ميان خود بيرون انداختند. گفتم : من نيز از محبانم . گفتند: بودى اماچون دلت به آن فرزند ميل كرد، نامت از جريده (769) ايشان محو كردند. گفتم :خداوندا! چون فرزند مانع راه است جانش بردار. در ساعت خروش زنان به گوشم رسيد.از خواب درجستم . گفتم : چه بود؟ گفتند: كودك از بام افتاد و جان بداد. گفتم : انا لله و انا اليه راجعون .(770) شعر:

جان و دل من فداى خاك در تو
گر فرمايى به ديده آيم بر تو
وصلت گويد كه تو ندارى سرما
بى سر بادا هر كه ندارد سر تو


گناه نابخشودنى  

يكى از بزرگان طريقت ، شبى مى گذشت . روشنايى (اى ) از روزنى بيرون مى آمد وآواز زنى شنيد كه با شوهر مى گفت : اگر نان و آبم ندهى شايد، اگر بزنى وبرنجانى شايد، اما اگر ديگرى را بر من بدل كنى و روى از من برگردانى از ايندرنگذرم . آن بزرگ نعره اى بزد و بيفتاد و بى هوش ‍ شد. چون با هوش آمد، گفتند: تراچه رسيده است ؟ گفت : به گوش ‍ هوش من فرو خواندند كه اگر هزار گناه كنى (پستوبه كنى ) بيامرزيم و عفو كنيم ، اما اگر به درگاه غير روى ، از تو نپسنديم ونيامرزيم كه : ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء. (771)


رضاى حق تعالى  

(آورده اند كه مؤمنه اى بود پارسا، روزى به نزديكرسول صلى الله عليه و آله آمد، گفت : يا رسول الله ! دعا كن تا خداى مرا بهشت بدهد.گفت : حق را بسيار سجده كن .) روزى آن مؤمنه تنور بتافت تا نان پزد. وقت نماز درآمد وكودكش نيز فرا گريستن آمد و شير مى خواست . گفت : مرا سه كار پيش آمده است . هيچبهتر از آن نيست كه نماز گزارم كه رضاى حق تعالى در آن است . در نماز ايستاد.
شيطان فرياد برآورد. عفاريت (772)بر وى جمع شدند كه ترا چه رسيده است ؟ گفت :امرت بالسجود فابيت و امرت هذه فاطاعت . مرا سجود فرمودند ابا(773) كردم. اين زن را سجود فرمودند، طاعت مى دارد. گفتند: ما را چه فرمايى ؟ گفت : كودك وى رادر تنور اندازيد. كودكش را در تنور انداختند. كودك فرياد كرد. آواز به گوش مادرشرسيد. آتش در دلش افتاد اما توفيق آمد كه واجب نبود كه از پيش خدا باز گردى و فرمانوى را به نيمه بگذارى ، نماز بريده و كودك سوخته . بهدل قوى نماز كرد و چون به سر تنور آمد، كودك خود را ديد در ميان آتش بازى مى كند.چون وى فرمان خداى را نگاه داشت ، حق تعالى فرزند وى را نگاه داشت كه : من كانلله كان الله له . (774)


وسوسه شيطان  

آورده اند كه ابوذر به حضرت رسالت آمد و گفت : يارسول الله ! گوسفندى چند دارم ، اگر خود به صحرا مى برم از خدمت تو محروم مى مانمو اگر به ديگرى مى دهم ، مى ترسم كه بر ايشان ظلم كند. خواجه گفت : خود، ايشان رابه صحرا بر.
ابوذر گوسفندان را به صحرا برد و در نماز ايستاد. گرگى پيدا شد روى بهگوسفندان وى نهاد. ابوذر گفت : شيطان مرا وسوسه كرد كه اين ساعت گوسفندان تو راتباه كند و تو را سبب معاش (775)نماند. گفتم : باكى نيست ، مرا توحيد خدا و ايمانبه مصطفى و تولاى به على مرتضى و فرزندان و تبرا از دشمنان بماند، بهتر از دنياو هر چه در دنيا بود. گرگ برفت و گوسفند بگرفت . شيرى درآمد و گرگ را به دونيم كرد و گوسفند را با سر به گله داد و گفت : يا ابوذر! تو نماز مى كن ودل مشغول مدار كه حق تعالى مرا موكل گوسفندان تو كرده است تا از نماز فارغ شوى.


هماى سعادت  

آورده اند كه سلطان محمود روزى به عزم شكار به صحرا برون رفته بود - بالشگر بسيار.
ناگاه همايى (776) از طرف هوا پيدا شد. جماعت حشم را چشم بر صورت هما افتاد،طربى در باطنشان ، طلبى از ظاهرشان برخاست . گفتند: برويم و خود را از سايه اوپايه اى حاصل كنيم . سلطان نگاه كرد. جماعتى را ديد كه مسارعت (777)مى نمودند وخود را در سايه آن مرغ مى انداختند و اياز از جاى نمى جنبيد.
سلطان گفت : اى اياز! چرا نمى روى تا هما، سايه بر سرت اندازد تا سعادتتحاصل شود. از آنجا كه عقل و كياست غلام بود، روى بر زمين نهاد و گفت : كدام سعادتيابم بهتر از آنكه خودم را در سايه سم سمند (778)! پادشاه عالم افكنده ام . سلطانچون ادب و مراقبت غلام بديد، شفقتى در باطنش پديد آمد، مهرى در دلش پيدا شد، بهاندك روزگارى او را متصرف مملكت خود گردانيد.


زيارت پيغمبر (ص ) 

ام شريك از مكه روى به مدينه نهاد تا به زيارت و خدمترسول صلى الله عليه و آله رود. در راه جهودى (779) همراه او افتاد. پرسيد كه بهكجا مى روى ؟ گفت : به زيارت پيغمبر آخرالزمان . جهود را سخت آمد و هيچ نگفت . پاره اىماهى شور به ام شريك داد. وى بخورد. چون روز به گرمگاه (780) رسيد، تشنگىبر آن ضعيفه غالب شد. از جهود آب خواست . گفت : آبت ندهم تا به محمد كافر نشوى .ام شريك گفت : معاذالله كه اين هرگز نباشد. جهود فرود آمد و مطهره (781) در زيرسر نهاد و بخفت . ام شريك به جانب ديگر رفت و بنشست . چون ساعتى برآمد، نگاه كردركوه اى ديد از هوا فرو گذاشته ، فرا گرفت و آب بياشاميد و بنهاد. جهود از خوابدرآمد. گفت : دانم كه به غايت تشنه شده باشى ، اگر مى خواهى كه آبت بدهم ، به محمدكافر شو. ام شريك گفت : من بيزارم از تو و آب تو. اينك مرا آب فرستادند. جهود نگاهكرد، آن ركوه آب بديد. گفت : بنده اى كه قصد زيارترسول او مى كند، او را تشنه رها نمى كند. اين دين حق است و اينرسول حق . در حال كلمه شهادت بر زبان راند و مسلمان شد. ام شريك چون به مدينهرسيد، جبرئيل آمد كه : يا رسول الله ! پادشاه عالم مى فرمايد كه ام شريك به زيارتتو مى آيد، استقبال وى كن . زهى علو.

زهى سعادت و دولت زهى علو جلال
كه شاه هر دو جهان آيدش به استقبال
خواجه صلى الله عليه و آله به استقبال وى به بيرون رفت . ام شريك را چون چشم برجمال با كمال محمد رسول الله صلى الله عليه و آله افتاد، در دست و پاى وى افتاد،گفت : يا رسول الله ! اگر همه دنيا ملك من بودمى فداى خادمى از خادمان تو كردمى ،ليكن مرا چيزى نيست . نفس خود را به تو بخشيدم . مراقبول كن . خواجه صلى الله عليه و آله توقف كرد.جبرئيل آمد كه وى را قبول كن و اين خاص تر است كه زنى مهر خود را به تو ببخشيد،تو را حلال بود و اين آيت آورد: و امراءة مؤمنة ان وهبت نفسها للنبى ان اراد النبىيستنكحها خالصة من دو المؤمنين (782)

هجرت با اخلاص  

از مهاجران هر كه هجرت او به اخلاص بود، منزلتى يافت كه ديگران نيافتند. در آن وقتكه رسول صلى الله عليه و آله هجرت كرد، جماعتى كه ايمان آورده بودند در مكه ،مشركان ايشان را مانع مى شدند از هجرت كردن . يكى از آن جماعت صهيب بود.ايشان را گفت : من مردى پيرم و ضعيف ، اگر اينجا باشم و اگر نه ، شما را از من نفع وضررى نباشد. هفت هزار مال و ملك من است ، به شما رها مى كنم . مرا اجازت دهيد كه بروم .وى را اجازت دادند.
چون به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله آمد، خواجه صلى الله عليه و آله گفت :اى صهيب ! دلت با آن مالها نيست كه بگذاشتى ؟ گفت : يارسول الله ! يك ساعت كه در روى تو نگرم و در روى برادرت على بن ابى طالب ، بهنزديك من بهتر است از دنيا و هر چه در دنياست .
خواجه صلى الله عليه و آله گفت : حق تعالى تو را چندانمال و ملك و نعمت در بهشت كرامت كرده است كه خازنان آنجا از حصر (783)و عدد (784)آن قاصر (785) و عاجزند، به سبب اعتقاد نيكى كه تو را است .


عمل صالح  

آورده اند كه سه شخص از بنى اسرائيل در طريقى با هم رفيق (786) بودند، راهىسخت و مقصدى دور فرا پيش گرفته بودند. ناگاه ابرى برآمد و بادى سخت سرد،برخاست و باران درايستاد (787). ايشان پناه با غارى دادند و التجا (788) بهكهفى (789)كردند. ندانستند كه به سبك پايى از قضا نتوان گريخت و به گراندستى با قدر نتوان آويخت : لامرد لقضاء الله و لا مفر من قدره (790). القصه در آن غار هنوز از حركت ساكن نشده بودند و از باران و زحمت او نياسوده كهزلزله اى در كوه افتاد و سنگها فرا افتادن گرفت . ناگاه از آن سنگها يكى بر در غارنشست چنانكه مخرج غار بر ايشان بسته شد و در محنت گشاده گشت . هر چند انديشيدند، جزفضل حق تعالى دستاويزى و جز رحمت ايزدى جاى گريزى ، ندانستند. گفتند: اين آنساعت است كه جز اخلاص در دعا، موجب خلاص نشود، و جز وسليت (791)به محمد و آلشعليهم السلام از اين ورطه (792)نرهاند - كه موسى بن عمران وصيت كرده است كه هرگاه داهيه اى (793)به شما رسد، حق تعالى را به اخلاص بخوانيد و محمد و آلشعليهم السلام را به شفيع آريد تا خلاص و نجات يابيد - پس بياييد تا هر يكى خداىرا به تضرع (794)و استكانت (795)و خضوع و خشوع بخوانيم و فاضلترينطاعتى ، و با اخلاص ترين عملى كه در مدت عمر بدان قيام نموده ايم ، وسيلت استجابتدعوات خود سازيم و آن بزرگان را شفيع آريم . باشد كه به خلاص و نجات ، راهيابيم .
پس يكى از ايشان گفت : خداوندا! تو مى دانى كه مرا دختر عمى بود و مدتها عاشقجمال با كمال او بودم و مال بسيار بدان صرف كردم ، روزگارى در مشقت گذرانيدم وروزى بر مراد خود قادر گشتم و او را تنها در موضعى بى زحمت اغيار يافتم . خواستمكه مراد خود از وى حاصل كنم و خانه بسته را در بگشايم و كيسته مختوم را مهر بيندازم .آن دختر گفت : اى پسر عم ! از خدا بترس و بدمهرى مكن و مهر مرا برمگير. چون گفت : ازخداى بترس ، من از خداى بترسيدم و از سر آن مردانه برخاستم و پا بر سر هواى نفسنهادم و از آن معصيت دست كوتاه كردم . خدايا! اگر مى دانى كه آن ترك معصيت ، خشية منك و ابتغاء لمرضاتك (796) بوده است ، به حق محمدافضل اكرم كه سيد اولين و آخرين است و آل او كه بهترينآل پيغمبران است ، كه ما را از اين تاريكى ، فرجى و از اين ورطه ، مخرجى به ارزانىدار. هنوز اين سخن در دهان داشت كه پاره اى از سنگ بيفتاد و منفذى (797) در آن سنگپيدا شد.
شخص دويم ، گفت خداوندا! تو مى دانى كه پدر و مادرى داشتم كه به غايت پير شده واز كسب باز مانده و از حركت عاجز گشته ، من شب و روز به خدمت ايشانمشغول بودمى و از آن خايف (798) كه مبادا بركات وجود ايشان را زوالى باشد، طعمه(799) شام و چاشت ايشان خود به خدمت بردمى . يك شب طعام بيگاه تر (800) مرتبشد، چون به خدمت ايشان شدم به آسايش مشغول شده بودند، نخواستم كه خواب برايشان مشوش (801) گردانم و آن بى ادبى از من نپسندند و دلم نمى دارد كه بازگردم كه مبادا از خواب بيدار شوند و محتاج قوتى (802) باشند و چون معد(803)نباشد، آثم بزه مند (804)شوم . آن شب تا به روز غذاى ايشان بر دستگرفته پيش ايشان بايستادم تا كه بيدار گشتند. خداوندا! اگر مى دانى كه اين خدمت ،خاص براى تو كردم ، به حق محمد افضل اكرم كه سيد اولين و آخرين است ، وآل او كه بهترين آل پيغمبران است كه اين در بسته بر ما گشاده گردان . درحال ثلثى ديگر از آن سنگ بيفتاد.
شخص سيم گفت : من اجيرى (805) داشتم . چون مدت اجارتش منقضى شد، اجرتش مى دادم، گفت : اجرت عمل من بيشتر از اين است ، قبول نكردم و او گفت : بينى و بينك يوميؤ خذ للمظلوم من الظالم . (يعنى ): ميان من و تو روزى خواهد بود كه حقمظلومان از ظالمان بستانند. اين بگفت و برفت . من از خدا بترسيدم و با آن اجرتگوسفندى خريدم و رعايت و محافظت آن به جاى آوردم تا در مدت اندك بسيار گشت . بعداز مدتى آن شخص بيامد و گفت : از خدا بترس و آن حق به من ده . اشارت بدان گله كردم وگفتم : حق تو اين است ، فرا پيش گير. آن را استهزا(806) و افسوس (807)پنداشت. گفت : اى مرد! از حق امتناع مى كنى ، كفايت نيست ، كه استهزا و سخريه (808) به آنبار مى كنى ؟ گفتم : ظن (809)بد مبر و يقين دان كه تمامت اين گوسفندان تو راست .حال با وى بگفتم و تسليم وى كردم . خدايا! اگر مى دانى كه اين سخن صدق است و نيتمن در اين عمل و عقيدت از ريا پاك بوده است ، به حق محمد وآل او كه اما را از اين شدت ، فرجى و از اين مضيق (810)، مخرجى ارزانى دار. تمامت آنسنگ از مخرج غار برخاست و ايشان را از ورطه مخرجىحاصل آمد تا بدانى كه هيچ دستگيرى در وقت بليت (811)و محنت ، بهتر از نيت خالص وعمل صالح و وسيلت جستن به محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله نيست .


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation