بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زن در قرآن, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     ZAN00001 -
     ZAN00002 -
     ZAN00003 -
     ZAN00004 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ساره
((ساره )) دختر خاله حضرت ابراهيم خليل بود. از نظر شرايطى كه بايد يك زن داشتهباشد نظير نداشت . از اعتدال قامت و زيبائى خيره كننده اى برخوردار بود. به همين جهتنيز همسر او نظر به غيرت مردانگى در سفرهاى خود از بين النهرين به سوريه و ازآنجا به فلسطين و سرزمين كنعانيان واز آنجابه مصر، خاطرش از جانب او جمع نبود وتمام سعى خود را مبذول مى داشت تاچشم بيگانه به ساره نيفتد و دردسرى برايش بهوجودنيايد.
با همه احتياطى كه به عمل مى آورد، هنگامى كه از فلسطين وارد مصر شد، مرزداران مصرىتوانستند ساره را ببينند، زن و مرد را آوردند و به پادشاه مصرتحويل دادند، به اين اميد كه در قبال آن كار جايزه خوبى از پادشاه خود بگيرند.
پادشاه مصر از ابراهيم پرسيد اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ ابراهيم گفت : او خواهر مناست . به اين نيت كه اولا هر زن با ايمانى خواهر دينى شوهر خود هم هست و ثانيا اگرپادشاه مصر درباره ساره سخن بگويد، براى او كه شوهر ساره بود، مصيبت بار ودردناك نباشد و پادشاه تصور كند درباره خواهر ابراهيم كه بلامانع است سخن مىگويد نه همسر او! با اين وصف ابراهيم ساره را به خدا سپرد و در انتظار عكسالعمل خدا نشست .
پادشاه كه هنوز رخسار دلفريب ساره را نديده بود دستور داد او را به حرمسرا ببرند وتحويل زنان دهند تا چنانكه بايد بيارايند و چون از هر جهت آماده شد او را خبر كنند.همينكه پادشاه مصر خواست به ساره نظر بيفكند برقى چشمش را خيره كرد و از هوش رفتو به دنبال آن به زمين خورد.وقتى به هوش آمد و باردوم خواست به وى نظركندبازچشمش‍ خيره شدوازهوش رفت .
پس ازآنكه به هوش آمد دستور دادابراهيم رابياورند تا درباره ساره از وى توضيحبيشترى بخواهد.وقتى پرسيد:توضيح بده اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ حضرتابراهيم كه فرصت را مناسب ديد، فرمود: او همسر من است و اينكه گفتم خواهر من است بهاين منظور بود كه احتمال مى دادم تو نظر سوئى نسبت به او داشته باشى و براى من كهشوهراو هستم بيش ازحد ناگوارباشد.
ابراهيم در آن وقت مى دانست كه شاه مصر ضربت كوبنده خود را دريافته است و از صدمهاى كه ديده است ، توضيح بيشترى مى خواهد هر چه بود اين پيشامد ممكن بود براى هرتازه واردى به مصر روى دهد. ولى ابراهيم و ساره كه محبوب خدا بودند در اين امتحان وپيشامد، پيروز شدند و از هر اتفاق سوئى بر كنار ماندند.
پادشاه مصر دستور داد ساره را با همان لباس و جواهرات به شوى خود ابراهيمتحويل دهند و گفت اجازه دارد كه آزادانه و با كمال آسايش و آرامش ‍ در كشور او به سربرند.
ابراهيم كه به واسطه قحطسالى از فلسطين به مصر آمده بود، سالها در مصر ماند.پادشاه مصر كه پى به شخصيت ممتاز ابراهيم و همسرش ساره برده بود، به علاوهدخترى كه از خاندان نجيب و محترم مصر بود به رسم آن روز به عنوان مددكار ساره بهابراهيم بخشيد. اين زن همان ((هاجر)) است كه بعدها به پيشنهاد ساره چنانكه گفتيم باحضرت ابراهيم ازدواج كرد و اسماعيل پسر نخستين وى از او متولد گرديد.
ابراهيم پس از چندين سال كه در مصر اقامت داشت ، چون آثار خشكسالى از فلسطين برطرف شده بود به آنجا بازگشت و بار ديگر در آنجارحل اقامت افكند و به كار هدايت خلق همت گماشت . گفتيم كه ابراهيم و ساره سالها با همزندگى كردند ولى صاحب فرزندى نشدند كه روزنه اميدى در شبستان زندگيشان پديدآورد و يادگارى از آنان باشد. يازده سال پس از آنكه ابراهيم از هاجر صاحب پسرى شد،خداوند مهربان ساره را نيز بى نصيب نگذاشت و اجر فداكارى و گذشت او را كه حاضرشده بود براى خود هوو بياورد و همسرش از هووى او صاحب فرزندى شود، به او داد.
ابراهيم 120 سال داشت و ساره نود ساله بود. فرشتگانى كه ماءمور تنبيه قوم لوطبودند و به شهرهاى ((سدوم )) مى رفتند شب هنگام به خانه ابراهيم در آمدند تا به وىمژده دهند كه بر خلاف موازين طبيعى ، ساره در همان سن وسال از وى آبستن خواهد شد و پسرى مى آورد و اين اجر اوست كه حاضر شدنسل پاك پيامبر خدا باقى بماند ولو از زن ديگر غير از خود او باشد! خداوند، خود ماجرارا در سوره هود شرح مى دهد.
((فرستادگان آمدند وبه ابراهيم مژده دادند و گفتند: سلام ! ابراهيم گفت : سلام برشما!به دنبال آن ، چيزى نگذشت كه گوساله اى بريان براى آنان آورد. همينكه ابراهيم ديددست آنان به طرف غذا دراز نمى شود، از آنان بد گمان شد و ترسى بهدل گرفت . فرشتگان گفتند: مترس كه ما فرستادگان خدا به سوى قوم لوط هستيم .
در اين هنگام زن ابراهيم (ساره كه متوجه شد مهمان فرشتگانند) ايستاده بود و فرشتگانرا مى نگريست ، خنديد! ما به ساره مژده داديم كه فرزندى به نام ((اسحاق )) خواهد آوردو پس از اسحاق هم يعقوب است . ساره گفت : واى بر من ! من مى زايم وحال آنكه پيرى فرتوت هستم و شوهرم نيزكهنسال است چه خبر شگفت انگيزى ؟! فرشتگان گفتند: آيا از اراده خدا تعجب مى كنى ؟اينموضوع رحمت وبركت خدابر شما خاندان نبوت است ، خدايى كه همه او راسپاس مىگويند و داراى مجد و عظمت است (21))).
بدينگونه خداوند جهان از ساره بانوى پيرى كه هيچ انتظار نمى رفت حامله شود،پسرى به وجود آورد كه نام او را ((اسحاق )) نهادند. اسحاق پدر حضرت يعقوب است .لقب يعقوب ((اسرائيل )) بود، پس يعقوب جد انبياى بنىاسرائيل يعنى موسى و داوود و سليمان و زكريا و عيسى و يحيى و ديگران است .
اين فقط يك معجزه بود وگرنه هيچ علمى نمى تواند بپذيرد كه زنى در سن نودسالگى آبستن مى شود. معجزه يعنى انجام كارى حيرت انگيز با اراده الهى كه قدرتبشرى از انجام آن به عجز آيد.
وقتى ابراهيم ديد در سر پيرى صاحب دو پسر زيبا شده است شكر خدا را به جاى آورد وگفت : ((خدا را سپاس مى گويم كه در سن پيرىاسماعيل و اسحاق را به من موهبت كرد، آرى خداى من ، دعاى بندگان را مى شنود(22))).
آسيه همسر فرعون
((آسيه )) از زنان نام آورى است كه سرگذشت وى در قرآن مجيد آمده است . او بانوىاول مصر و همسر فرعون پادشاه مستبد و خود خواه آن مملكت باستانى بود.ظلم وبيدادگرى فرعون درتاريخ بشر ضرب المثل است و نيازى به توضيح ندارد.فرعوننيز مانند نمرود پادشاه بابل ،هم خود دعوى خدايى داشت و هم حافظ و نگهبان بتخانه ملتو مروّج بت پرستى قوم بود.
فرعون كه از كم رشدى و فرومايگى قوم ، سوء استفاده مى كرد كارش به جائى رسيدكه نه تنها خود را خداى مردم خواند بلكه گفت : ((خداى خدايان هستم (23))). ولى همسراو ((آسيه )) زنى بود كه در هاله اى از نجابت ، لياقت و پاكى قرارداشت . آسيه بااينكه زن چنان عنصر گردنكش و خطرناكى بود كه افراد ملت از بيم سطوت و بيداد وىخواب راحت نداشتند، مع الوصف او بيدى نبود كه با آن بادها بلرزد و عقيده و ايمانشمتزلزل شود.
((آسيه )) ملكه نيل تا آنجا در درگاه خداوند تقرب يافته است كه پيغمبر اسلام فرمود:((زنانى كه به تكامل رسيدند چهار تن مى باشند: آسيه همسر فرعون ، مريم دختر عمران، خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد)).
و فرمود: ((بهترين زنان بهشتى چهار تن هستند: آسيه دختر مزاحم همسر فرعون ، مريمدختر عمران ، خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد و برتر از همه آنان فاطمه است(24))).
رشد شخصيت و توجه به وظيفه انسانى و ايمانى به خدا، كار يك زن را به جايى مىرساند كه در خانه فرعون به سر مى برد ولى كاخ نشين بهشت و در رديف بهترين زنانعالم قرار دارد.
آسيه هرگز تحت تاءثير اعمال ناروا و ستمگريهاى شوهر خود واقع نشد. از اينكه همسرسنگدلش زنان آبستن دودمان يعقوب را شكم مى درد تا اگر جنين آنان پسر باشد نابودكند، مبادا بزرگ شوند و مزاحم ظلم و ستم وى باشند، بى نهايت رنج مى برد و هيچگاه دراين خصوص روى خوش به فرعون نشان نداد.
با همين سابقه بود كه وقتى بانوى اول مصر در كاخ خود نشسته بود و ديد كهصندوقى در رود نيل غلت مى خورد و به زير آب مى رود و بيرون مى آيد، به كاركنانكاخ دستور داد آن را از آب بگيرند و ببينند در آن چيست ؟ ماءمورين به وى اطلاع دادند كهپسر بچه اى زيباست . اين پسر بچه ، همان ((موسى بن عمران )) پيغمبر آينده بود.بچه را به نزد آسيه آوردند.
همينكه چشم آسيه به آن پسر بچه افتاد و متوجه شد كه مادر بينوايش از ترس فرعون ،نوزاد خود را بدينگونه به آب افكنده است تصميم گرفت او را به فرزندى بگيردوزير نظر خود بزرگ كند و هرچه باداباد!
فرعون از ديدن بچه ناراحت شد و از بيم آينده دستور داد او را بهقتل رسانند ولى آسيه گفت : نه ، نه ! ((او نور چشم من و تو است ، او را نكشيد، اميد استبراى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى بگيريم (25))).
با اجازه فرعون ، موسى در دربار مصر ماندگار شد و تحت مراقبت شخص ‍ ملكه و مهر ومحبت او رشد كرد. هنگامى كه موسى به مقام نبوت رسيد - و چنانكه خواهيم گفت - به مصربازگشت و به تبليغ فرعون و قوم بت پرست او پرداخت ، آسيه به وى گرويد و بهخداى جهان ايمان آورد ولى ايمانش را از فرعون پنهان داشت .
او سالها خداوند يكتا را پرستش كرد و تحت رهبرى موسى ايمان خود را نگاه داشت ولىسرانجام رازش فاش شد و شوهر ستمگرش فرعون را سخت آشفته ساخت . فرعون نخستسعى كرد ملكه را از آن كار باز دارد. براى انصراف او از هر درى وارد شد و به هروسيله اى متوسل گرديد.
گاهى او را تهديد مى كرد و زمانى با تطميع و وعده هاى دلفريب و شيرين دلگرم مىساخت . اما همه اين كارها بيهوده بود. آسيه دل به خدا داده بود؛ خدايى كه موسى آن كودكاز آب گرفته را كه خود پرورش داده بود به مقام نبوت رسانده و با ((يَدِ بيضا)) وعصاى كذايى كه بزرگترين معجزه موسى پيغمبر خدا بود، ماءمور هدايت و راهنمايىفرعون كرده بود.
او جز ايمان به خداى خالق جهان و دارنده آسمانها و زمين و آفريننده كوهها و دشتها ودرياها و جلگه ها و جنگلها و همه چيز و آنچه موسى مى گفت ، چيزى نمى شناخت . نه ازفرعون هراسى به دل مى گرفت و نه از اينكه ملكهنيل است و همسر آن ستمگر جبار و بى دين مى باشد، خشنود بود.
اوفقط به يك چيز مى انديشيد،به هدايت فرعون وآدم شدن اوتا مانند خود وى سرانجامبه خداى حقيقى ايمان بياوردودست ازظلم وستم وتباه ساختن مردم محروم و بى پناهبرداردولى فرعون راهى درپيش گرفته بود كه بازگشت نداشت .
كسى كه دعوى خدايى ،آن هم بزرگترين خدا را دارد و ما فوقى براى خود تصورنمىكند،چگونه حاضرمى شودبه فرمان موسى گردن بنهدوخودراازمسند خدايى پائينبياورد و مانند يك فرد معمولى بگويد: خدايا! مرا بيامرز؟!
فرعون ، عاقبت آسيه را ميان ايمان به خدا و اطاعت از خود آزاد گذاشت تا يكى از آنها رابرگزيند: يا دل به موسى و سخنان او بدهد و آماده هرگونه پيشامد سوء و شكنجهباشد و يا به صورت همان ملكه نيل و بانوىاول مصر باقى بماند و بت بپرستد و فرعون را خداى خدايان بداند!
آسيه ايمان به خدا و موسى را برگزيد و از اعتقاد روشن خود دست برنداشت . او كه باديدن معجزات موسى از صميم دل ايمان به خالق جهان آورده بود و مى دانست كه فرعونمردى ستمگر و در عين حال ضعيف و خودكامه است و دعوت انبيا واقعيت دارد، سرانجامزندگى مجلل دربار مصر و كاخ پرشكوه فرعون را كه روزى مانند فرعون ،زوال پذير خواهد بود، باآنچه درنزد خداست و باقى و پايداراست ،معاوضه كرد و تنبه هر گونه پيشامدى دادكه درانتظارش بود!گويى زبان دلش به مضمون اين شعرگويابود:

ما كه داديم دل و ديده به طوفان قضا
گو بيا سيل غم و خيمه ز بنياد ببر
فرعون نيز كه از سعى خود نتيجه اى نگرفت ، دستور داد آسيه را به چهار ميخ بكشند.هنگامى كه آسيه را به ميخ كشيده بودند، سنگى بزرگ بر سرش ‍ كوفتند و بدينگونهبه زندگيش پايان دادند. در لحظه اى كه آسيه شكنجه مى شد با خدا راز و نياز مىكرد. سخن او را در آن حالت دردناك و در زير شكنجه ، قرآن بدينگونهنقل مى كند:
((خدا مثل مى زند براى كسانى كه ايمان كامل داشتند، به زن فرعون ، هنگامى كه گفت :خداوندا! خانه اى در نزد خود براى من بنا كن و مرا از شرّ فرعون و شكنجه او و ظلمستمگران وى نجات ده (26))).
((آسيه ))درزيرشكنجه هاى جانكاه فرعون جان دادولى نامش درتاريخ ‌جهان و قرآن كتابآسمانى مابه عنوان يكى از زنان بزرگ و كم نظير عالم ،جاويدماند.
مادر و خواهر حضرت موسى (ع )
كاهنان به فرعون گفته بودند مردى از دودمان يعقوب كه در مصر پراكنده اند، سرانجامبه سرنوشت تو خاتمه مى دهد و نابودى قطعى تو به دست اوست . فرعون براىجلوگيرى از اين خطر، دستور داد ماءمورين مرد و زن ، زنان و خانواده هاى بنىاسرائيل را كه آن روز خداپرستان عصر بودند زير نظر بگيرند و هرگاه اطلاع يافتنديكى از زنان آنان آبستن است شكم بدرند و اگر جنين پسر بود بهقتل رسانند.
مادر موسى و زن عمران از برزگان خاندان يعقوب پيغمبر كه از زمان حضرت يوسفعليه السّلام در مصر ماندگار شده بودند و اينك جمعيت آنان تعدادقابل ملاحظه اى را تشكيل مى داد، آبستن به موسى بود. چون خدا اراده كرده بود نوزاد اورا پيغمبر خود گرداند و به رهبرى خلق بگمارد تا لحظه ولادت ،كسى پى نبرد كه اوحامله است . همينكه وضع حمل كرد به فكر فرو رفت كه اگر دژخيمان فرعون از ولادتبچه اطلاع يابند چه خواهد شد(27).
((درست در همان موقع خدا به مادر موسى وحى فرستاد كه بچه را شير بده و هرگاه ازجانب او هراسان شدى او را به ((رودخانه نيل )) بيفكن و ديگر از بابت او بيمى بهدل راه مده و محزون مباش كه ما او را به سوى تو برمى گردانيم و از پيامبرانمرسل قرار مى دهيم (28))).
اين الهام غيبى كه چون پرتوى از نور در دل پريشان مادر موسى تابيدن گرفت ، او رابه لطف حق اميدوار ساخت و يقين حاصل كرد كه خداوندمتعال حافظ و نگهبان نوزاد او خواهد بود. مادر موسى نوزادش را در صندوقى نهاد و دَرِ آنرا بست و از بيم اينكه مبادا تاءخير در كار باعث شود ماءموران سر رسند و نوزاد دچارسرنوشت وحشتناكى گردد، صندوق را به رودخانهنيل انداخت و او را به لطف خدا سپرد.
در اين هنگام ، درست اول صبح بود. مادر موسى دخترش مريم را نيز همراه داشت . در آنلحظه غم انگيز كه هوا كم كم روشن مى شد، مادر و دختر مى ديدند صندوق در ميان آبهاىنيل غلت مى خورد. گاهى به زير آب مى رود و زمانى به روى آب مى آيد. و معلوم نيستچه سرنوشتى در انتظارش باشد.
مادر موسى ديد ((ماءمورين فرعون خود را به آب افكندند و صندوق را از آب گرفتند،بدون اينكه بدانند طفل درون صندوق دشمن آنان خواهد بود و باعث اندوهشان مى باشد،آرى ((فرعون و هامان )) وزير او و سپاهيان آنان دچار اشتباه شدند!)).
وقتى مادر موسى صندوق محتواى نوزاد دلبندش را به رودنيل افكند ((دلش ‍ از همه چيز جز ياد فرزندش فارغ بود، به طورى كه مى خواستفرياد زند و به آب افكندن طفلش را اعلان كند ولى خدا دلش را آرام ساخت تا ايمانش ‍پايدار بماند(29))).
((آسيه )) زن فرعون سالها بود كه با آن ستمگرسنگدل زندگى مى كرد و خوشبختانه از وى صاحب فرزندى نشد. او كه زنىپاكدل و نجيب بود در همان لحظه كه صندوق در آبنيل غلت مى خورد در كاخ خود شاهد اين منظره بود. كاخ فرعون در كنارنيل قرار داشت و آسيه مى توانست از اطاق مخصوص خود هرگونه آمد و رفتى بر روىنيل را زير نظر داشته باشد. او به ماءمورين كاخ دستور داد خود را به آب زنند وصندوق را در آن وقت صبح از آب گرفته به نزد وى بياورند ولى در حقيقت لطف خدا بودكه همچون سايه اى به دنبال صندوق حامل موسى روان بود.
وقتى مادر موسى ديد ماءمورين فرعون صندوق را از آب گرفتند به خواهر موسى كه باوى بود و هر دو صندوق را زير نظر داشتند گفت : ((برو و كار او رادنبال كن و ببين چه بر سر او مى آيد(30))).
خواهر موسى از مادر فاصله گرفت و به جايى آمد كه مى توانست هر گونه حركتماءمورين را زير نظر داشته باشد ولى ماءمورين نمى دانستند در صندوق چيست و آن دختربه چه چيز مى انديشد؟
همينكه خواهر موسى ديد صندوق را به درون كاخ فرعون بردند، در صدد برآمد به هرترتيب كه شده است وارد كاخ شود و از سرنوشت برادر آگاه گردد. ماءمورين در حضورآسيه دَرِ صندوق را گشودند و ديدند پسر بچه اى ظريف و زيباست كه نگاههاى نافذشدر بيننده توليد محبت مى كند. فرعون نيزدرآن لحظه دركنارهمسرش آسيه نشسته بود ومنظره را تماشامى كرد.
زن فرعون كه ديد مادرى از بيم سطوت فرعون نوزاد خود را بدينگونه به آب افكندهو او را به دست تقدير سپرده است ، سخت ناراحت شد و براى حفظ جان كودك به فرعونگفت : اين نوزاد با لطف و ظرافتى كه دارد نور چشم من و تو است ، او را نكشيد ما او را بهفرزندى مى گيريم ، شايد به حال ما سودمند باشد يا ناگزير شويم او را بهفرزندى بگيريم ولى هيچكدام نمى دانستند كه با آن كار چه مى كنند؟
فرعون هم با همه دعوى خدايى كه داشت از آن جايى كه بشر محدود و خطاكار است بدوناينكه بداند سرانجام خطرناكى در پيش خواهد داشت ، تسليم پيشنهاد همسرش شد و اجازهداد كه آن بچه در كاخ و تحت مراقبت خود آسيه (ملكه ) پرورش يابد!
آسيه دستور داد دايه اى بيايد و بچه را شير دهد ولى موسى پستان هيچ دايه اى را بهدهان نگرفت . دايه ديگر آمد، باز بچه زبان به پستان او نزد و هكذا هر زنى را آوردندكه بچه را شير دهد، موسى پستان هيچكدام را به دهان نگرفت و شير ننوشيد!
((خدا حرام كرده بود كه از پستان زنان ديگر شير بخورد. در همين لحظه كه آسيه ناراحتبود چرا بچه پستان دايگان را به دهان نمى گيرد، خواهر موسى سر رسيد و گفت : آيانمى خواهيد خانواده اى را به شما معرفى كنم كه بتواند بچه را شير داده و چنانكهبخواهيد از وى مراقبت كند؟(31))).
آسيه و فرعون اجازه دادند زنى كه آن دختر معرفى كرده بود هم بيايد شايد بچهپستان او را بگيرد. خواهر موسى آمد و به مادر گفت بچه را از صندوق در آورده اند ولىاز پستان هيچ زنى شير نمى خورد. من تو را معرفى كرده ام و هم اكنون با هم برويم وببينيم چه مى شود. همينكه مادر موسى پستان را در آورد و نزديك بچه گرفت ،طفل چنگ زد و پستان مادر را گرفت و شروع به شير خوردن كرد.
وقتى آسيه ديد كه بچه فقط پستان اين زن را گرفت ، به مادر موسى و خواهرش تكليفكرد كه بايد هر روز به كاخ بيايند و بچه را شير دهند و از وى كه پسر خواندهفرعون و زن اوست سرپرستى كنند!
((بدينگونه خداوند مهربان دوباره او را به آغوش مادر بازگردانيد تا چشمش ‍ روشنشود و غمگين نباشد و بداند كه وعده خدا حقيقت دارد ولى اكثر مردم اين را نمىدانند(32))).
موسى ، نوزادى كه مادرش از بيم قساوت فرعون او را به رودنيل افكند و به لطف خدا سپرد، در آغوش مادر و كاخمجلل مصر شير خورد و پرورش ‍ يافت و بزرگ شد و پس از آنكه بدون عمد يكى ازماءمورين فرعون را در يك درگيرى كشت و ناگزير شد از شهر خارج شود، رو بهبيابان گذاشت . موسى ((صحراى سينا)) را پيمود تا به شهر ((مَدْيَن )) آمد و بهطورى كه خواهيم گفت ، داماد شعيب پيغمبر شد و پس از يازدهسال كه به مقام نبوت رسيد در سن 28 سالگى از جانب خداوند ماءمور شد براى هدايتفرعون و ملت مصر روانه آن ديار گردد تا هم مادر و برادر خود هارون را ديدار كند و همبه وظيفه دينى و رسالت الهى كه داشت اهتمام ورزد.
ماجراى به آب افكندن موسى توسط مادرش به رودنيل را ((پروين اعتصامى )) شاعره نامى به بهترين وجه به شعر در آورده است .جلال الدين محمد بلخى هم داستان را در مثنوى به سلك نظم كشيده است ولى به اعترافهمه اهل فضل و ادب ((پروين )) به مراتب بهتر گفته است :
مادر موسى چو موسى را به نيل
در فكند از گفته ربّ جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
گفت كاى فرزند خُرد بى گناه
گر فراموشت كند لطف خداى
چون رهى زين كشتى بى ناخداى
گرنيارد ايزد پاكت به ياد
آب ، خاكت را دهد ناگه به باد
وحى آمد كين چه فكر باطل است
رهروما اينك اندر منزل است
پرده شك را برانداز از ميان
تا ببينى سود كردى يا زيان
ما گرفتيم آنچه تو انداختى
دست حق را ديدى و نشناختى
در تو تنها عشق و مهر مادريست
شيوه ما عدل و بنده پروريست
نيست بازى كار حق ، خود را مباز
آنچه برديم از تو باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش بهتر است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
نسبت نسيان به ذات حق مده
بار كفر است اين به دوش خود منه
به كه برگردى به ما بسپاريش
كى تو از ما دوست تر مى داريش ؟
ما بسى گم گشته باز آورده ايم
ما بسى بى توشه را پرورده ايم
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت هر شمعى كه سوخت
ما بخوانيم ارچه ما را رد كنند
عيب پوشيها كنيم اربد كنند
آن كه با نمرود اين احسان كند
ظلم كى با موسى عمران كند؟
اين سخن ، پروين نه از روى هواست
هر كجا نوريست زانوار خداست
دختران شعيب پيغمبر (ع )
مادر موسى تحت مراقبت ((آسيه )) زن فرعون و در كاخ پرشكوه ومجلل او، موسى را شير مى داد و مى پرورانيد، بدون اينكه فرعون و آسيه بدانند، ايندايه مهربان ، كسى جز مادر طفل شيرخوار نيست ! مادر و خواهر موسى كه در ظاهر پرستارپسر خوانده آسيه و فرعون يعنى ((موسى )) بودند، آزادانه به كاخ خداى خدايان(فرعون ) آمد و رفت داشتند و از فرزند و برادر خود مراقبت بهعمل مى آوردند.
اين يك نمونه بارز قدرت نمائى خداست كه قرآن مجيد بازگو مى كند.
بدينگونه موسى رشد كرد تا به سن هيجده سالگى رسيد. در اين هنگام كه قواىفكرى و نيروى بدنيش تحكيم يافته بود، خداوند جهان ، علم و حكمت به وى آموخت . دريكى از شبها موسى وارد شهر شد و ديد كه يكى از ماءمورين مخصوص فرعون با مردىاز پيروان او گلاويز شده است و مى خواهد او را بهقتل رساند(33).
مرد گرفتار از موسى مدد خواست . موسى هم نزديك آمد و مشتى به سر تجاوزگر كوفتو همين باعث هلاكت او شد! موسى نمى خواست شخص ‍ مزبور را بهقتل رساند ولى ضرب دست وى باعث شد كه متجاوز با يك مشت از پاى در آيد. موسى كهوضع را چنين ديد گفت : نزاعى كه بين اين دو تن به وقوع پيوست كار شيطان بود. آرىشيطان هميشه در صدد است بندگان خدا را گمراه كند.
سپس از اينكه مرد تجاوزگر به وسيله او كشته شد، ناراحت گرديد چون او نمى خواستدخالت وى باعث شود كه قتلى رخ دهد. خبر قتل ماءمور دولت ، توسط موسى در اندكزمانى در همه شهر انعكاس يافت و به گوش ‍ عالى و دانى رسيد.
فرعون هم از موضوع آگاه شده جلسه اى تشكيل دادند تا ببينند چه تصميمى دربارهموسى بگيرند. نتيجه مذاكرات جلسه اين بود كه بايد موسى را به انتقامقتل ماءمور مخصوص ، اعدام كرد.
درست در همين هنگام مرد نمونه شهر يعنى ((مؤ منآل فرعون )) از انتهاى شهر كه قصر فرعون در آنجا واقع بود با شتاب خود را به آننقطه شهر رسانيد و موسى را ملاقات كرد و به وى گفت : اى موسى ! بزرگان قومتوطئه كرده اند تا تو را به قتل رسانند. بايد به سرعت از شهر خارج شوى . اين پندرا از من بشنو كه خيرخواه تواءم .
موسى هم در حالى كه بيمناك بود و اطراف خود را مى پاييد تا مبادا او را تعقيب كنند ودستگير سازند، از پايتخت فرعون خارج شد، در حالى كه مى گفت : خدايا! مرا از شرّستمگران نجات بده . مدت هشت شبانه روز راه پيمود تا از صحراى سينا گذشت و بهحومه شهر ((مَدْيَن )) رسيد كه از شهرهاى فلسطين بود. همينكه بهمقابل ((مَدْيَن )) رسيد گفت : اميد است پروردگارم مرا به جايى اطمينان بخش رهنمونگردد.
آنكه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پاى پر آبله وادى پيمان من است
سرزمين آن روز فلسطين ، مسكن اعراب كنعانى بود. بيشتر مردم آن سامان بت مىپرستيدند. پيامبرى در ميان آنان مبعوث شده بود كه به وى ((شُعَيب )) مى گفتند. شعيبپيغمبر كه در آن اوقات پير و فرتوت بود در شهر ((مدين )) مى زيست . او هم مانند قومعرب بود.
وقتى حضرت موسى به سر چاه آبى در بيرون شهر مدين رسيد ديد كه مردمى گرد آمدهو گوسفندان خود را آب مى دهند. موسى لحظه اى در آنجا ايستاد و به اطراف نگاه كرد. درسمت پايين چاه و اجتماع چوپانان و گله ها، ديد كه دو زن با وقار، گوسفندان خود راگرد مى آورند تا پراكنده نشوند. موسى جلو آمد و از آنان پرسيد چرا شما نمى آييدگوسفندانتان را آب دهيد؟
گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمى دهيم و صبر مى كنيم تا آنگاه كه چوپانان ،گوسفندان خود را آب بدهند و از سر چاه بروند. پدر ما پيرىبزرگسال است و چون پسرى ندارد ما دختران او شبانى گوسفندانش را به عهده گرفتهايم (34).
آنان دختران شعيب پيغمبر بودند و تربيت يافته خاندانى بزرگ . موسى كه حسن ضعيفنوازى در سرشت وى آميخته بود، از دختران شعيب پرسيد: آيا اجازه مى دهيد من بهنمايندگى شما گوسفندانتان را جلو ببرم و نوبت گرفته ، آب بدهم ؟
دختران شعيب از بيم اينكه مبادا چوپانان از مرد و زن بگويند كه اين جوان ناشناس چهنسبتى با آنان دارد و برايشان حرفى درآورند، رضايت . ندادند. موسى پرسيد: آيا غيراز اينجا چاه آبى يا چشمه ديگرى وجودندارد؟ دختران شعيب گفتند: چرا، نزديك آن درختچاهى است كه سنگ عظيمى بر روى آن نهاده اند تا اگر روزى نياز به آن پيدا شد، مردمشهر اجتماع كرده سنگ را بردارند و از آب آن استفاده كنند.
موسى پيش رفت و نام خدا را بر زبان آورد و سنگ سنگين را يك تنه از سر چاه برداشت وگوسفندان دختران شعيب را آب داد.
((او گوسفندان آنان را آب داد، سپس زير درختى رفت كه در آن نزديكى بود و بهاستراحت پرداخت . در آن هنگام به فكر تنهايى و غربت و خستگى و گرسنگى خود افتادكه در آن نقطه دور دست و ميان مردمى ناشناس راه به جايى نمى برد و هيچكس را نمىشناسد. از اين رو با خدا به راز و نياز پرداخت و گفت : پروردگارا! من نسبت به هر چيزنيكويى كه برايم بفرستى نيازمند هستم (35))).
دختران شعيب به خانه بازگشتند و ماجراى برخورد با موسى را براى اونقل كردند و توضيح دادند كه جوانى نجيب و غيرتمند است و هم اكنون در زير درخت نزديكفلان چاه آرميده شعيب به دختر بزرگش ((صفورا)) گفت :
((برگرد و او را دعوت كن تا به خانه ما بيايد ولى تذكر داد كه اگر خواب بود صبركند تا بيدار شود. به وى نزديك نشود و از فاصله اى پيام او را به وى ابلاغ كند.
دختر شعيب به همان نقطه كه موسى آرميده بود آمد و ديد كه او بيدار است و از آنجا كه راهبه جايى نمى برد گويى چشم به راه نشسته است . صفورا در حالى كه با حجب و حياگام بر مى داشت و جلو مى آمد به موسى گفت : پدرم تو را فرا مى خواند تا مزد سيرابكردن گوسفندانمان را به تو بدهد. موسى از اين پيشنهاد بموقعخوشحال شد و حسن استقبال كرد. به همين جهت دردم برخاست و راه خانه شعيب را پيشگرفت .
در ميان راه ((صفورا)) به عنوان راهنما از پيش مى رفت و موسى بهدنبال او به راه افتاده بود. باد سختى مى وزيد و گهگاه پيراهن بلند صفورا را پس وپيش ‍ مى كرد. موسى كه تماشاى اين منظره برايش ناگوار بود. به صفورا گفت :صبر كن ، من از جلو مى روم و تو از دنبال من بيا ولى چون من نمى دانم از كدام راه بايدرفت ، وقتى به سر دوراهى يا سه راهى رسيديم تو از پشت سر، ريگى به جلوپرتاب كن تا من بدانم از كدام راه بروم . بدينگونه موسى و صفورا به خانه شعيبرسيدند و به خانه در آمدند.
وقتى موسى به حضور شعيب رسيد و سرگذشت خود را براى اونقل كرد، شعيب گفت نترس كه با رسيدن به اين شهر از شرّ ستمگران نجات يافتى(36))).
((در اين هنگام صفورا رو به پدر كرد و گفت پدر! او را نزد خود نگاهدار و به كاربگمار؛ زيرا بهترين كسى كه ممكن است به كار گمارى بايد داراى دو صفت ممتاز باشد:هم از لحاظ بدنى نيرومند و هم در عمل امين باشد(37))).
((صفورا)) كه از لحظه ديدن موسى او را به اين دو صفت ممتاز شناخته بود، خواست بهپدر بگويد چون پسر ندارد كه شبانى گوسفندان او را عهده دار شود ناچار بايد از اينفرصت استفاده كند و موسى ، جوان نيرومند و امين را نزد خود نگاهدارد تا هم در سايهقدرت بدنى وى گوسفندانش را شبانى كند و هم از بودن او در خانه ايمن باشد.
شعيب خطاب به موسى گفت : ((من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آورمبه اين كابين كه هشت سال براى من كار كنى . اگر پس از انقضاى مدت ، اضافه هم كاركردى ناشى از محبت تو است . نمى خواهم برتو سخت بگيرم . به خواست خدا خواهى ديدكه من از شايستگانم (38))).
موسى گفت : بسيار خوب ! پس اين قراردادى است بين من و شما كه هر كدام از اين مدت رابه انجام رساندم (هشت سال يا بيشتر) در انتخاب آن آزاد باشم ، تحميلى بر من نباشد وشما آن را قبول كنيد. من هم خدا را گواه مى گيرم كه به وعده خودعمل كنم .
با اين قرارداد، موسى با دختر بزرگتر يعنى ((صفورا)) ازدواج كرد. همان دخترى را كهدر ميان بيابان تنها ديده بود و چون براى خدا و حفظ احترام نواميس مردم ، دندان روى جگرگذاشت اينك او را متعلق به خود مى بيند و مى تواند به طور مشروع و با وجدانى آسودهدر كنار او باشد. گويى ((حافظ)) اين شعر را از زبان موسى در اين مورد گفته است :
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
مهريه دختر شعيب هشت سال چوپانى موسى براى او بود ولى چون شعيب انتظار داشتدامادش بيشتر با وى باشد، موسى هم دو سال بيشتر نزد وى ماند:
((و چون موسى مدت ده سال را به پايان آورد از شعيب اجازه گرفت با همسرش به مصرباز گردد و مادر و خواهر و برادرش را ديدار كند؛ زيرا سخت در انديشه آنان بود و مىخواست آنان را ببيند و از نگرانى بيرون آورد. مى خواست مادرش گمشده خود را به آن سنو سال و به صورت داماد شعيب پيغمبر ببيند.
شعيب هم به موسى اجازه داد كه براى ديدار مادر و كسانش و تجديد عهد با آنان راهىمصر گردد. صفورا آبستن بود. در ميان راه كه از قسمت جنوبى صحراى سينا مىگذشتند، احساس كرد كه مى خواهد وضع حمل كند. هر لحظه وضع او وخيم تر مى شد.شبى تاريك و سرد بود. در تاريكى شب و هواى سرد، صفورا مى لرزيد و به خود مىپيچيد. درست در همين هنگام ، موسى آتشى از جانب كوه طور (واقع در انتهاى صحراى سينانزديك خليج عقبه و منطقه كنونى شِرم الشيخ ) ديد. به تصور اينكه راه نزديك است ودر آنجا كسى آتشى روشن كرده است يا آبادى هست ، به زن و كسانش گفت شما در اينجادرنگ كنيد كه من از دور آتشى مى بينم ، بروم شايد خبرى براى شما بياورم يا پارهآتشى برگيرم ، باشد كه با آن خود را گرم كنيد(39))).
فاصله ميان نقطه اى كه زن و كسان موسى توقف داشتند تا بلندى كوه طور، سيصدميل بوده است ولى موسى با دعوت الهى و به طور ناخودآگاه در اندك مدتى به آنجارسيد و همينكه به آتش نزديك شد ديد كه در آن نقطه مقدس و ايمن و پربركت از درختىكه بر افروخته شده بود، او را صدا مى زنند كه : ((اى موسى ! آتش نيست ، منم ، من خداىجهانيان (40)، پاپوشت را در آور كه بر نقطه مقدسى قرار دارى (41))).
بدينگونه موسى بن عمران كه فرعون براى جلوگيرى از ولادت او 360 زن از دودمانيعقوب را شكم دريد و جنين پسر آنان را كشت تا مبادا كسى كه به ظلم و بيداد وى پايانمى دهد، يكى از آنان باشد، پس از آن همه حوادث و ماجراها، در بلندى كوه طور به مقامرهبرى خلق منصوب شد و ماءمور گرديد كه به مصر مراجعت كند و به كمك برادرشفرعون و قوم گمراه او را به حق و حقيقت هدايت نمايد.
به گفته حافظ:
شبان وادى ايمن گهى رسد به مراد
كه چند سال به جان خدمت شعيب كند
و چه نيكو سروده است شادروان عبدالحسين آيتى ، نويسنده كتاب مشهور و خواندنى ((كشفالحِيَل )):
شبى تاريك تر از جان فرعون
رهى باريكتر زاحسان فرعون
هوا زانفاس قِبطى سردتر بود
رخ بانو زسِبطى زردتر بود
كه ناگه آتش ديرينه دوست
زسينا شعله زد بر سينه دوست
ندا آمد كه اى همصحبت ما
ببين درنار نور طلعت ما
اگر سرد است تن گرمى زما جو
خشونت كن رها نرمى ز ما جو
بِكَن نعلين يعنى مهر اولاد
گزين مهر مهين ربِّ ايجاد
كه گردد مهر فرزندان فراموش
نگردد نار مهر دوست خاموش
زليخا
داستان ((زليخا و يوسف )) زيباترين داستانهاى قرآن است . خداوند خود در آغاز سورهيوسف مى فرمايد: ((ما زيباترين داستانى را كه مى تواننقل كرد به تو وحى كرديم (42))).
زليخا همسر ((عزيز)) يعنى نخست وزير مصر بود. تواريخ اسلامى ، پست و مقام شوهرزليخا را، مختلف نقل كرده اند: صدراعظم ، رئيس زندانها يا رئيس ‍كل تشريفات دربار.
پادشاه مصر، فرعون (ريان الوليد) از فراعنه عرب بود كه بر مصر حكم مىراندند(43). شوهر زليخا كسى است كه ما او را به گفته قرآن مجيد، ((عزيز)) مىخوانيم . از اينجا پيداست كه او هر كه بوده و هر مقامى كه داشته ، از مقربان درگاه ومردى با نفوذ بوده است چون ((عزيز)) در زبان عربى كه قرآن ذكر مى كند به معناىشخص مقتدر و با نفوذ است .
همسر او ((زليخا)) در زيبائى و رعنايى و اعتدال قامت ، گوى سبقت از همگان ربوده و ازاين جهات در تمام مصر ضرب المثل بود.
يوسف كوچكترين فرزند يعقوب پيامبر كه به وسيله برادرانش در فلسطين به چاهافتاده بود، توسط كاروانى كه روانه مصر بود از چاه در آمد و در بازار برده فروشانمصر فروخته شد. در آنجا او را به عنوان غلام بچه براى عزيز مصر خريدند وبدينگونه وارد خانه او شد.
يوسف در خانه عزيز زير نظر مستقيم همسر او ((زليخا)) بزرگ شد تا به سن هيجدهسالگى رسيد و از علم و حكمت برخوردار گرديد. در آن اوقات هنگامى كه ((عزيز)) مىخواست به مسافرتى برود، همسرش را مخاطب ساخت و گفت : ((جايگاه او را گراميدار، اميداست در تنهائى ما مؤ ثر باشد يا او را چون فرزند خود بگيريم (44))).
با اين وصف ، زليخا زنى جوان بود واينك جوانى بيگانه را با اندامى برازنده وسيمايى زيبا و قيافه اى خوش تركيب در كنار خود مى ديد و سعى داشت به هر نحوىشده او را به خود متمايل سازد و راز دل خويش را با وى در ميان بگذارد.
به همين جهت نخست با نگاههاى معنادار تمام حركات يوسف را زير نظر گرفت ، باشد كهاو را به خود متوجه سازد و چون نتيجه اى نگرفت ، از راه غَنْج ودَلال وارد شد و آنچه در قدرت داشت به كاربرد تا با اين حربه برنده او را وادار بهتسليم كند ولى يوسف هم كه هاله اى از نور نبوت و تربيت صحيح خانوادگى ، تماموجودش را فراگرفته بود، بيدى نبود كه با اين بادها بلرزد. يوسف علاوه بر مقامعصمت ، مى دانست كه زليخا زنى شوهردار است و نسبت به او حق پرستارى دارد وسالهاست كه خود و شوهرش او را تحت مراقبت گرفته اند تا به اين سن وسال رسانده اند و نبايد به آنان خيانت كرد.
سرانجام ((زليخا)) در غيبت همسرش ((عزيز)) كه به سفر رفته بود، يوسف را بهخوابگاه خود برد تا در آنجا به طور آشكار از مراوده خود با وى و برخوردهاى معنا دارىكه با او داشته است ، پرده بردارد. بدين منظور، درها را بست و گفت : ((من خود را مهياىتو كرده ام ! ولى يوسف گفت : پناه به خدا! اين خيانت است . او خداوندگار من است و مراگرامى داشته و مقامى نيكو عطا كرده است . اگر من مرتكب چنين خيانتى شوم ، ستمكار ومتجاوز خواهم بود. و خدا هرگز ستمكاران را رستگار نمى گرداند(45))).
((زليخا پند يوسف را به هيچ گرفت و چون هوى و هوس تمام وجودش را فراگرفتهبود، نزديك آمد تا با وى در آميزد. چنان لحظه حساسى فرا رسيده بود كه يوسف چونبه ياد خداست به مخالفت پرداخت و خدا نيز او را مورد عنايت قرار داد و قصد سوء وعمل زشت را از وى بگردانيد؛ زيرا يوسف از بندگان پاك سرشت بود(46))).
با اينكه يوسف مى دانست درها بسته است ، مع الوصف براى اينكه از تماس ‍ با زليخابركنار بماند به طرف در دويد. در اين هنگامقفل در شكست و در باز شد! زليخا يوسف را دنبال كرد و از پشت سر پيراهن او را گرفتو كشيد تا او را به خوابگاه باز گرداند. همين موضوع نيز موجب شد كه پيراهن يوسفپاره شود.
يوسف و زليخا در حال غيرعادى از اطاقها بيرون پريدند و چون وارد حياط كاخ شدند((عزيز)) را ديدند كه از سفر بازگشته است .
((عزيز)) آن دو را ديد كه با رنگى پريده و سر و وضعى غيرعادى از اطاق بيرون مىآيند. ((زليخا)) بدون درنگ گفت : ((مجازات كسى كه نسبت به همسر تو قصد سوئىداشته است اين است كه يا به زندان افتد و يا سخت شكنجه ببيند(47))).
يوسف كه خود را در معرض اتهام ديد گفت : ((اى عزيز! همسر تو است كه با من مراودهنموده و مرا به سوى خود كشيده است )).
در اين هنگام طفلى شيرخوار از بستگان زليخا با قدرت كامله خدا به زبان آمد و گفت :اگر پيراهن يوسف از جلو سينه دريده است ، زليخا راست مى گويدويوسف دروغگوست -زيرادراين صورت يوسف به طرف اورفته است و زليخا با وى گلاويز شده و پيراهن اورا پاره كرده است - ولى اگر پيراهن يوسف از پشت سر پاره شده زليخادروغ مى گويدويوسف راستگوست .
عزيز كه از سخن گفتن طفل شيرخوار در شگفت مانده بود، جلوآمد و پيراهن يوسف را نگاهكرد و چون ديد كه پيراهن از پشت سر پاره شده به زليخا رو كرد و گفت : ((هرچه هستزير سر شما زنان است ؛ زيرا افسون شما زنان بسى بزرگ است (48))).
ماجرا رفته رفته درز گرفت و به گوش خانمهاى دربار و اشراف بلكه عموم زنانشهر رسيد و همه ، زليخا را به باد انتقاد و سرزنش گرفتند:
((زنان شهر شايع ساختند كه همسر عزيز، پيشخدمت جوان خود را به سوى خويشفراخوانده و دل در گرو عشق او نهاده و سخت به او دلبسته است ، ما او را در گمراهىآشكارى مى بينيم (49))).
چون زليخا از مضمونهاى نيشدار زنان شهر كه برايش ساخته بودند آگاه شد، آنان رادعوت كرد و براى هر كدام بالشى در گوشه و كنار سالن پذيرايى نهاد و به دست هركدام ، كاردى براى قاش كردن ميوه داد و همينكه مجلس آراسته شد از يوسف خواست كه بهمجلس در آيد!
همينكه زنان اشرافى و خانمهاى دربارى مصر، يوسف را با آن اندامدل آرا و قامت موزون و سيماى درخشان ديدند، چنان محو تماشاى او شدند كه بى اختيارانگشتان خود را با كارد به جاى ميوه بريدند و متوجه نشدند و گفتند:((محال است كه اين جوان محبوب و دلفريب ، بشر باشد، نه ، نه ، او فرشته اىبزرگوار است (50))).
و به گفته سعدى :
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
در اينجا زليخا از فرصت استفاده كرد و به زنان مصر گفت : اين است آنچه مرا به خاطرآن سرزنش مى كنيد. شما طاقت نياورديد او را به يك نظر ببيند ولى او شبانه روز دركنار من است !
((اين است آنچه مرا در خصوص عشق او ملامت كرده ايد. من او را به خود دعوت كردم ولى اوخوددارى كرد. صريحا مى گويم اگر آنچه را از وى مى خواهم و به او دستور مى دهمعملى نسازد، به زندان خواهد افتاد يا خوار وذليل مى شود(51))).
عزيز و همسرش زليخا به منظور جلوگيرى از آبروريزى بيشتر و بدگويى و سرزنشمردم ، يوسف را به زندان افكندند ولى يوسف كه از خطر بزرگ معصيت الهى رهيده بودگفت : ((پروردگارا! من زندان را بهتر از اين مى دانم كه زنان مرا به آن مى خوانند. اگرافسون زنان را از من بر طرف نسازى ممكن است به سوى آنان كشيده شوم و از نادانانبه شمار آيم (52))).
خداوند مهربان هم دعاى يوسف را مستجاب كرد و با زندانى شدن او خطر فريب و افسونزنان را از وى برطرف ساخت .
يوسف در زندان به سر مى برد تا سالها بعد كه فرعون مصر خواب ديد كه هفت گاولاغر هفت گاو چاق را خوردند. چون از معبّران تعبير خواست آنان گفتند خوابى پريشان استكه قادر به تعبير آن نيستيم . جوانى كه نديمان فرعون و با يوسف در زندان بود، دراين موقع به ياد يوسف افتاد و به فرعون گفت : شخصى بزرگوار وپاكدل در زندان است كه كاملا از عهده تعبير اين خواب برخواهد آمد.
فرعون دستور داد او را از زندان در آورند. ولى يوسف گفت :قبل از هر چيز بايد معلوم شود گناه من چيست كه بايد سالها در زندان بمانم ؟ و بهماءمور گفت : برگرد و به پادشاه بگو از زنان مصر سؤال كند علت چه بود كه زنان اشرافى و خانمهاى دربارى انگشتان خود را بريدند؟!خداى من از افسون آنان خبر دارد.
فرعون زنان را احضار كرد و پرسيد: چرا با يوسف مراوده برقرار ساختيد و او را بهخود دعوت كرديد؟ زنان گفتند: نه ، به خدا سابقه بدى از او سراغ نداريم . در اينهنگام زليخا كه به واسطه مرگ شوهرش ((عزيز)) ديگر نه آن عزت و احترام را داشت ونه آن آب و رنگ را، گفت :
((هم اكنون حقيقت آشكار شد. من اعتراف مى كنم كه اين من بودم كه او را به خود دعوت كردم، او هر چه مى گويد راست است (53))).
يوسف با تجليل خاصى از اتهامات وارده تبرئه شد و با عزت و سرافرازى از زندانبيرون آمد، در حالى كه مرد و زن مصر اطلاع يافتند كه يوسف به خاطر پاكى و ترتيباثر ندادن به خواهشهاى همسر عزيز مصر به زندان افتاده بود!
فرعون مصر چون يوسف را از نزديك ديد و با او سخن گفت ، چنان شخصيت وى در نظرشبزرگ آمد كه به نفع او از سلطنت كناره گرفت و سرنوشت ملت و مملكت مصر را به دستاو سپرد.
بدينگونه يوسف كه به خاطر خويشتندارى از معصيت الهى و پاس احترام ناموس مردم بهزندان افتاد، سرانجام همه كاره مصر شد. او، هم پيغمبر خدا بود و هم عزيز مصر، هم باكمال قدرت بر مصر حكومت مى كرد و هم چشم و چراغ مصريان بود.
مطابق برخى از روايات اسلامى سالها بعد كه زليخا پير و نابينا شده بود، روزى برسر راه يوسف نشست و همينكه يوسف خواست از آنجا بگذرد، برخاست و از وى خواست كهدعا كند تا خدا چشمش را بينا كند و جوانى و زيبايى روزگار نخستين را به اوبازگرداند تا بتواند او را ببيند، و به همسرى او در آيد. پيك الهى فرود آمد و از يوسفخواست دعا كند. يوسف پيامبر محبوب خدا هم دعا كرد و زليخا به همانشكل و اندام خوش تركيب ، ايامى كه با يوسف برخورد داشت و مى خواست به طورنامشروع با وى تماس ‍ بگيرد، بازگشت و به صورت مشروع به همسرى يوسف در آمد.
اين نتيجه دورى از گناه و دورى از نافرمانى خداست !

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation